نویسنده: قربان دانش
خستهاست، این دستها خسته اند، و چرا اینقدر خسته اند؟ دقیقتر و متمرکز میشوم، بلکه بشنوم، بلکه بشنوم صدایی؛ اما، نه، فقط یک پرنده روی بلندترین شاخهی درختی که شاخههای نامنظمش از روبهروی پنجرهی بالا رفته است، بال میزند. مغزم، مغزم درد میکند. از حرف زدن، چقدر حرف زدهام، چقدر در ذهنم حرف زدهام، خروار خروار حرف با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، همسو، متضاد، وسواس و…، گفتهام و شنیدهام. خاموش شده و باز برافروختهام. پرخاش کرده و باز خوددار شدهام. خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام، چشمانم داغ شده اند و دارند گُر میگیرند. مثلِ وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. اشک هرگز! مدتهای زیادی است که نتوانستهام اشک بریزم. بارها سعی کردهام، مانعِ آب چشمهایم نشوم. فقط چشمهایم داغ میشوند، انگار گُر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شده اند. اندکی مرطوب. نمیدانم؛ اما نمیدانم ذهن انسان چه ظرفیت عجیب و غریبی دارد که میتواند در کوتاهترین لحظات تا بینهایت تصویر، کلمه و یاد را در خود وابیند و بشنود. پس، من به چه میزان با خود حرف زدهام. واقعا حرف زدهام؟ حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت. پرندهها، ابرها و گذر بالِ یک کلاغ در متنِ جاودانهی شبِ خاکستری. گویا او را خواستهام، خواستهام مثلِ دهها و صدها بار تا بیایند کنارم بنشیند، آمده و نشسته است با اشتیاق تمام. با تمامِ اشتیاق؛ اما اینبار نه، نه او صورت دارد و نه من صدا؛ و سکوت عمیقا خاکستری است. شبیهِ قلب خاکستری، جدابافتهای ساحلِ عشق. پیالهای آبی را سر میکشد، نفسی تازه میکند. عمیقتر به نقش متنِ جاودانهی خاکستری نگاه میکند. او متن خاکستری است؟ نه، نمیتواند باشد. او کیست او چیست؟ چرا نمیجنبد، چرا نمیخزید؟ از خواب میپرد، از فرط تشنگی زبانش بند آمده و نمیتواند لب بگشاید. چه کابوسی وحشتناکی؟ اندکی از لحظههای شببیداریاش را در عصر کرونا اینگونه نگاریده بود.
جهان به خاموشی فرو رفته بود. خاموشی وحشتناک و تاریخی. بشر آزمونِ دشواری را تجربه میکرد؛ تجربهای که به بهای جانِ دهها هزار انسان انجام میپذیرفت. در دسامبر ۲۰۱۹، ویروسی، از «ووهان، چین» سربرآورد؛ دیری نپاید، مرزِ قارهها را درنوردید و عالمگیر شد. در جنوری ۲۰۲۰م، سازمانِ بهداشتِ جهانی این ویروس را «کووید_۱۹» نامگذاری کرد و آن را اپیدمی خواند. در جهان وضع اضطراری اعلام شد و کار و زندگی به تعطیلی رفت. کشورهای چین و ایران و پس از آن، ایتالیا، اسپانیا، کرهی جنوبی و امریکا بیشتر قربانیان ویروس کرونا بودند. کووید_۱۹، رکورد مرگومیر ناشی از ویروسهای واگیردارِ چون وبا، کوری و طاعون را پشت سر گذاشت و بالاترین نرخ و درصدی استعدادِ آلودگی و کشندگی را ثبت کرد. دولتها و قدرتهای فناوری و تکنولوژی جهانی در امرِ مهار و کنترل «کرونا» ناکام ماندند و عاجزی کشیدند.
سر خط خبرها و تیتر روزنامهها، آمار جانباختگان مبتلایانِ «کرونا» را نشان میداد. طرحِ پیشگیری از شیوع کرونا «قرنطینگی» به اجرا گذاشته شده بود، شهرها در سکوت بیسابقهای به سر میبرد. هوتلها، رستورانتها و مراکز خرید قفل شده بود. تردد و رفتوآمدهای افراد از سوی دولتها کنترل میشد. شرکتها، کارگاهها و بازارها بسته شده بود. ترس، دلهره و نگرانی طعم زندگی بر مردم را تلختر کرده بود. بشر در یک وضع اضطراری و استثنایی به سر میبرد. خانهنشینی و زندگی در چهاردیواری، امر همگانی جهانی بود. شعار جهانی مبارزه با «کووید _۱۹»، با هشتگِ «در خانه میمانیم، کرونا را شکست میدهیم»، در زبانهای مختلف در شبکههای اجتماعی استفاده و همگانی میشد. افغانستان، تنها دولتی در جمع کشورهای منطقهای بود که کمترین میزان آلودگی و شمارِ جانباختگان کرونا را داشت. روالِ زندگی مردم به قاعده و ترسی از آن در رفتار عموم کمتر دیده میشد. از دیوارِ دولت همسایهاش مرگ میبارید؛ صدها نفر مرده بودند و روزانه دهها نفر جان میدادند. افغانستانیها تنها در شبکههای اجتماعی هشتک نشر میکردند و مینوشتند: «کرونا را جدی بگیرید، در خانه بمانیم». افغانستانیهای مقیم ایران با چشمهای سر شان نظارهگران مردنِ صدها نفر بودند و میدیدند که این ویروس، با کسی شوخی ندارد و بیتعارف نفسها را در سینه حبس و روح را از تن جدا میکند. روزانه هزاران افغانستانی، از طبقههای مختلف به کشور سرازیر میشدند. طی یک هفته، پنجاههزار نفر برگشته و بر شهرهای مختلف کشور سفر کرده بودند. مسألهای که درصد شیوع و تکثیر ویروس را در افغانستان به بلندترین حد ممکنش رسانیده بود؛ ولی هیچ نگرانی خلق نشده بود. دولت، در روزهای اخیر، فقط کابل پایتخت را در شرایط قرنطینگی قرار داده بود و بدون هیچگونه طرح حمایتی مالی از مردم غریب که اگر کار نکنند و در خانه بمانند، پیش از کرونا از گرسنگی میمیرند، اکتفا کرده بود.
فرداد، دانشجویی ترمِ آخر دانشگاه تهران، جامعهشناسی را با گرایشِ «جامعهشناسی سیاسی» در مقطعِ کارشناسی ارشد پیش میبرد. روزهایی که سخت تلاش میکرد و پایاننامهاش را به پایان میرساند، تا «کرونا» درهای آموزشگاهها و دانشگاهها را بست. قرنطینگی خوابگاههای دانشجویی عملی شد و برای آنانی که میخواستند بازگردند به کشور شان، دانشگاهها برگهی خروج مراجعت صادر کردند و آمدند. فرداد، هفتهای در خوابگاه ماند. پس از آن، تصمیم گرفت برگردد به کشور و تا پایان رفع کرونا، آنجا بمانند و راحتتر روی پایاننامهاش کار کند. آلودگی ویروس تمام نقاط ایران را پوشانده بود و هیچجای دیگر پاک نمینمود و همه جای استعدادِ ابتلای ویروس را یافته بود. فرداد، راهی شد. در مرز با صدها نفر هموطنش باهم در تماس شدند. جای چوکی را لمس کردند، جای کالاهای شان را با هم انتقال دادن و جای پول رد و بدل کردن. فرداد، به جبریل هرات رسید. آغوش گرم خانواده. دو سه روزی نگذشته بود، علایم سرماخوردگی خفیف سراغش آمد. کمکم شدت یافت. پایش را به بیمارستان کشاند. پزشکها معاینه کردند و نسخهای تجویز کردند و دارویی دادند. علی، همدانشگاهی لیسانسش او را همراهی میکرد.
هفتهی بعد، نفس تنگیاش بیشتر و تب و گلودردیاش زیادتر شد. فرداد، علایم کرونا را میدانست و فهمیده بود، مبتلا شده است. در اتاقی که پنجرهاش رو به خیابان شهر بود و صحنهی غروب از آنجا قابل دیدتر مینمود، تنها میماند. به اعضای خانوادهاش توصیه میکرد، کمتر یا اصلا کنارش نیایند. به «فرن» وعده سپرده بود، بعد ماستری باهم نامزد کنند و هممسیر هم در این مسیر پرخموپیج زندگی شوند. فرن، با آمدن فرداد سر از پا نمیشناخت و بارها روزانه تماس میگرفت و قرارِ وعده و دیدار میگذاشت. فرداد، هر بار سعی میکرد، بهانهای خلق کند و وقت دیدار را عقبتر و گنگ بگذارد. روز سردی بود. باد میوزید؛ باد خشک. ابرهای سیاه آسمان جبریل را تیرهتر کرده و روز خاکستری رنگی به غروب میرسید. حالش بدتر شده بود. سرفه امانش نمیداد. عمیق، سخت و فاصلهدار نفسش میبرآمد. بدنش مقاومت میکرد. تنش را پیش کشید، صفحهی لبتابش را کشود، شارژ کافی نداشت؛ برق رفته بود. ناگزیر قلم برداشت و روی تکهی کاغذی چنین نوشت:
علی، سلام!
به دیدنم، نیا. من خوبم! شاید این تکهی کاغذ به دستت برسد و یا هم نرسد. اگر به تو رسید، لطفی بکن و به «فرن» نامهی بنویس، مینویسی؟ پیش از آن میخواهم این کار را انجام بدهی. کتابهایم را به یکی از کتابخانههای روستایی ببر. کتابخانهی «بندر». عدهای شان رمانهای خوبی اند و بچهها میتوانند استفاده کنند. یادداشتهایم به درد چاپ نمیخورند، پراکنده نویسیهای اند که بگذار از چشمها دور بمانند. چیزی برای چاپ ندارم. دارم، نمیدانم، نه، نه! ارزندگی ندارند. داستانی را کار میکردم، به پدرم قول داده بودم اولین اثرِ چاپیام را به او هدیه کنم. کاش، آن تمام میشد و کاش مجالِ نفس کشیدن و باز نوشتن را مییافتم. حداقل حالا، میتوانستم به تو بگویم چیزی را چاپ کن. اینطوری زیستن و اینگونه رفتن عذابآور و شرمآور نیست؟ خوب، از این میگذرم. به فرن مدیوم. زندگیام را به او مدیوم. هرچه دارم و هرچه نوشتهام حمایت او و عشق او پشتش بود. بدون او من هیچی نبودم و نیستم.
به «فرن» نامهای بنویس؛ مینویسی؟ به او بگو، «فرداد» نترسیده بود. نمیترسید. برای زنده ماندن جنگید. برای باری لمسِ دستان تو مبارزه کرد. برایش بگو، به تو یک معذرتخواهی بدهکارم. مرا بخشش، از این که از بیماریام به تو نگفتم تا زندگیات بیمه شود و در خطر نیفتد. میخواهم تو بمانی و راوی عشقِ سالهای کرونا باشی و من خیلی دوستت دارم.
فرداد، شام آنروز، وضع صحیاش وخیم شد و نیاز به آکسیجن داشت و بردندش بیمارستان. فواد، بردار کوچکترش نامه را به علی که فردای آن شام به خانهاش آمد، داد. پیش دروازهی اتاق، روی تخته سنگی پشت به دیوار نشست و خیره شد به دست نوشتهی رفیقِ بیبدیلش. خواند و باز خواند و باز خواند. در آن نوشته متولد شد، بزرگ شد، زندگی کرد، رفاقت کرد، رنج کشید، شادی کرد و گریست و مرگ را تجربه کرد؛ باز زنده شد و در فکری فرو رفته بود. چشمهایش پندیده و سرخیِ کامل دور آن حلقه زده بود. شبیهِ شب زندهداری که چند شب و روز خواب به چشمهایش ندویده باشد، چهرهاش خسته مینمود. او شنوندهی صبوری بود تا گویندهی پرحرفی. کمتر پیش میآمد، نقل مجلس باشد و دورهمیها را بچرخاند. خاص بودنِ او، صداقت و پرحوصلگی و رازداریاش بود. یکیاز دهها دلیلی که «فرداد» وی را رفیقِ قصهها و اهلِ دل دردهایش انتخاب کرده بود. ریز و درشتِ زندگیاش را با او در میان میگذاشت و احساس راحتی میکرد. آن دم با کفِ دستِ راست، چشمهایش را خاراند و با زدنِ چند پلک، نگاهِ تیزتری به تک تک واژهها انداخت. تمام روزهای گذشته و خاطراتِ آن پیش چشمهایش رژه میرفت و او را پرتاب میکرد به سالهای پیشا کرونا و روزگار آرامشِ زندگی. بلند بلند گریست و با لحن جدی و امیدوارنهای: « تو بمان! تو میمانی، خودت داستانت را کامل؛ نشر و هدیه میکنی».