در پلسوخته برای رفتن به خانه منتظر موتر ایستاده ام، گوشی چهار پس از چاشت را نشان میدهد و چهارراه هنوز شلوغ است؛ آدمهای زیادی برای گیرآوردن موتر، کوشش میکنند از همدیگر پیشی بگیرند. کیلنرها –نگرانهای- موترها هم برای بالاکردن سواری، مثل همیشه با هم در رقابت استند. پس از ده دقیقه انتظار، سوار یکی از موترهای نوع تونس میشوم، در چوکی پشتی موتر، من و دو خانم دیگر که به ظاهر خستهوآشفته به نظر میرسند، نشسته ایم. همهی سرنشینان، منتظر یک نفر دیگر استند که از راه برسد و چهار نفر چوکی پشتی پره شود تا موتر حرکت کند. پس از چند دقیقهای، خانمی سوار موتر میشود و در سمت چپم مینشیند. راننده صدای موسیقی را بلندتر میکند، آواز آشنایی، فضای درون موتر را پر میکند. «راه گم کردهای احوال مرا میگیری؛ یا که با رخزدن ات..»
چند دقیقهای از پخش آهنگ میگذرد، خانمی که دست چپم نشسته، بیهیچ مقدمهای خطاب به من میگوید: «آه ای آهنگ نو داوود سر خوش اس؛ تا حال نشنیده بودم؛ خوبیش خوانده!» آه عمیقی که از سینهاش بیرون کشید، باعث شد همه سرنشینان موتر متوجه او شوند.
به او زل میزنم؛ خانم میانسالی را میبینم که با وجود چینهای اندک در پیشانیاش باز هم مانند عروسکهای چینی زیبا است. با کمی لهجهی هزارگی شیرین حرف میزند. آهنگ داوود سرخوش سر صحبت میان ما را باز میکند. از چهرهاش فهمیده میشود که شوق زیادی برای گفتن چیزی از گذشتهاش دارد، بیآن که چیزی بپرسم، میگوید: «چه خاطرههای خوبی داریم؛ خاطرههایی که تا آخر عمر د گوشه دلت میمانه و به یادش زندگی میکنی.» لبخندی روی لبهای خشکیدهاش نقش میبندد و در حالی که به من نگاه میکند، میگوید: «مه هر بار که صدای داوود سرخوش ر میشنوم، از نو عاشق میشم و دوباره داغهای دلم تازه میشه.»
گاهی یک موسیقی برای آدمی بیشتر از رفع خستگی یا گذراندن لحظهها در خوشی است؛ یک آهنگ ساده، گاهی میتواند آدمی را به گذشتههای دور پرتاب کند؛ در زمانی که بخشی از خاطرههای مان را ساخته؛ کاری که این آهنگ داوود سرخوش با او میکند. آهنگ دارد به پایان میرسد و راننده هم با دستمال چهارخانهی چرکی که از شانهاش آویزان است، عرق پیشنانیاش را پاک میکند و سرعت موتر را بیشتر.
چشمدرچشم، با لبخندی از او میپرسم که آیا تازه عاشق شده است. برای لحظهای چشمانش را میبندد و با لحن آهسته، از روزهایی میگوید که در تبوتاب عشق با نجیب روزگار میگذراند؛ پسری که عشق روزهای جوانی بیگم است و تا امروز که با فرد دیگری ازدواج کرده، نتوانسته است او را فراموش کند. او میگوید که در دایکندی با نجیب همسایه بوده اند؛ روزهایی که دایکندی هنوز ولایت نشده و بخشی از ارزگان بود، روزهایی که داوود میخواند: سفورا قد کشیده؛ آنروزها همه چیز برای بیگم و نجیب در عشق خلاصه میشد.
بیگم با شوق و ناخوشیای که از بهیادآوردن نجیب به او دست داده، میگوید: «یکی از سوغاتیهای عاشقانهی نجیب برایم کستهای داوود سرخوش بود که از شار نیلی بریم میآورد. ما در خانه یک تیپ قدیمی روسی داشتیم که در او فقط صدای داوود میخواند.» دیگر اکنون در موتر داوود نمیخواند، بعضیها از موتر پایین شدند و باقی در موتر بودیم. به گولایی مهتابقلعهی برچی رسیدیم و طبق معمول راهبندان است. با استفاده از فرصت، از او بیشتر پرسیدم و او هم شاید دلش میخواست بعد از سالها از عشقاش با نجیب بگوید؛ تا شاید دلی خالی کرده و اندکی سبک شود.
آنروزها بیگم و نجیب در روستایی سبز و زیبا در دایکندی زندگی میکرده اند و در کنار دریاچهاش با هم برای آیندهی شان رویا میبافته اند؛ بیگم عادت کرده است، شامها که نجیب از سر زمین زراعتی به خانه بر میگردد، به بهانهی شستن ظرفها، او را در کنار دریاچه ببیند. از رابطهی عاشقانهی بیگم و نجیب یک سال میگذرد و قرار است یک ماه بعد این عشق مخفی، آشکار شود. بیگم برای نامزدیاش آمادگی میگیرد و هر روز با شوق گلدوزی میکند؛ اما روزهای خوش بیگم و نجیب دیری دوام نمیآورد؛ جنگ شروع میشود و نجیب که تنها مرد خانواده است، هرچند دلش نمیخواهد، باید به جنگ برود.
بیگم از آخرین باری که نجیب را در کنار دریاچهی قریهاش میبیند، میگوید: «او شام هیچ یادم نمیره؛ دلم میلرزید، حس بدی داشتم، اگه میگفتم که نرو بازم میرفت. قول داد که بعد از یک ماه میایه دایکندی و مر حلقه می کنه، یک دستمال سفید کتان بریش گلدوزی کده بودم، دادمش و او بازهم کست داوود سرخوش ر برم آورده و خداحافظی کدیم.»
باید در ایستگاه پایین میشدم و میرفتم به خانه؛ اما حرفهای بیگم هنوز تمام نشده بود، نخواستم پیاده شوم، در موتر ماندم و کنجکاو آخر داستانش بودم. بیگم خیلی با احساس و شمردهشمرده حرف میزد.
نجیب قرار بود یک ماه پس از آخرین دیدار با بیگم، به روستای شان بر گردد و بیگم را از پدرش خواستگاری کند؛ «اما ای یک ماه، دو ماه شد و سه ماه …» نتوانستم به چشمان بیگم خیره شوم؛ اما او با بغضی که در گلو دارد، ادامه میدهد: «د ارزگان هم جنگای داخلی و مقاومت شروع شد؛ همه همسایههای ما میرفتند کابل، ما هم مجبور شدیم آمدیم کابل و هیچ خبری از نجیب نبود. خانوادهاش هم از او خبر نداشت؛ هر کس هر چیز میگفت؛ یکی میگفت اونا ر کشتند، یکی گفت اونا د میدانوردک است.»
در جریان جنگهای داخلی در افغانستان، شماری زیادی از شهروندان کشته شده و یا هم از خانه و محل زندگیشان به جاهای دیگری آواره شدند و شماری هم از مرده و زندهی شان خبری نشد.
بیگم میگوید که نجیب همیشه برایش آهنگهای داوود را میخوانده و کستهای او را برایش میآورد؛ اما جنگ، نجیب را از بیگم میگیرد. «دیگه بعد از او شام هیچ وقت نجیب ر ندیدم؛ نه ما و نه خانوادهاش. آخرین خداخافظی بود. نمیدانم زنده است؛ یا مرده. هر وقت صدای داوود ر میشنوم، فکر میکنم که نجیب اگه زنده باشه او هم میشنوه. احساس میکنم نجیب برایم میخوانه.»
پس از این که از نجیب دیگر خبری نمیشود و خانوادهی بیگم نیز به دلیل جنگ به کابل میآید، او با پسر کاکایش عروسی میکند؛ رابطهای که هرچند بیگم به آن راضی نیست؛ چون نمیتواند او را جای نجیب قرار دهد. با این حال، بیگم انتخاب دیگری ندارد و برای این که مثل هزاران زن دیگر افغانستانی، به زندگی ادامه دهد، ناچار است با مردی عروسی کند؛ زیرا او حالا به اندازهای کافی بزرگ است و دیگر بهانهای برای رد خواستگارهایش ندارد.
بیگم در کابل به آموزشگاه سوادآموزی میرود؛ خواندن و نوشتن یاد میگیرد و اکنون سه فرزند دارد و در نهادی که برای خانمها کار میکند، وظیفه دارد؛ اما با هر بار شنیدن آهنگی از داوود سرخوش، یکباره به یاد نجیب میافتد و در حسرت یک عشق ناتمام میسوزد.