فیلم مادر «Mother»

صبور بیات
فیلم مادر «Mother»

داستان فیلم «مادر» خیلی شگفت‌انگیز و عجیب است؛ ماجرای رابطه‌ی زن و شوهر خوشبخت را روایت می‌کند که با خوشحالی در خانه‌ی خود زندگی می‌کنند تا که ناگهان سر و کله‌ی چند مهمان ناخوانده پیدا می‌شود و زندگی آنها را به طور کامل به هم می‌ریزد.

فیلم دیدنی و داستانش خواندنی‌ است. با توجه به استقبال و شهرتی که فیلم کسب کرد، نقدهای فراوانی هم بر او نوشته‌ شد. خواستم از زاویه‌ی دیگر، کاری که «دارن آرنوفسکی» در فیلم مادر با من انجام داده‌ است را بنویسم. امشب یکبار دیگر به تماشای فیلم «مادر» نشستم. وقتی مادر اکران شد و حتا پیش از آن زمانی که تبلیغات را می‌دیدم، فکر می‌کردم که فیلم معمولی است. مادر، اثر ساده‌ای نیست. آرنوفسکی لعنتی، همان کارگردانِ دیوانه، تا جایی که می‌توانست، جنون‌وار آزارم داد و مرا بارها و بارها سلاخی کرد. او گستاخانه پایم را به عمارت بزرگی کشاند که پیش از آن، تنها در «درخشش» استنلی کوبریک تجربه‌اش کرده بودم؛ عمارتی که چیدمان اتاق‌ها، زیرزمین، راه‌پله، راهرو ورودی و اساسا تمام شاکله‌اش به درد یک چیز می‌خورد و آن هم شکنجه دادنِ بیننده‌ی مبهوتی که ناخواسته پایش به عمارتی کشانده شده است که آرنوفسکی از پیش اسباب شکنجه را در آن تعبیه کرده است.

حقیقتِ تلخ این است که آرنوفکسی می‌خواهد، ما خود مان را از بیرون ببینیم و چه چیزی بدتر از این است که یک انسان خودش را از بیرون به تماشا بنشیند. بیننده‌ی گناهکار آمده است تا تاوانِ گناهِ دیرینه‌ای را باز پس دهد. در «مادر»، آرنوفسکی بر مسندِ جلادِ بی‌رحمی می‌نشیند که قرار است ذره ذره غرامتِ هزاران سال گناه را از ما باز پس بگیرد. شب بدی را تجربه کردم؛ خودم سوختم و خانه‌ام در آتش سوخت. آرنوفسکی تنها مامنِ امنِ مرا به آتش کشید و از خاکسترم قصه‌ی زجرآوری برای خفه کردنِ مفاهیم سرود. او، با جدیتی دیوانه‌وار، مرا به تماشایِ قصه‌ی تماما تاریکی فراخواند که هر کلمه‌اش همچون تیغِ تیزی، تمامِ وجودم را زخمی می‌کرد. آرنوفسکی همه‌ی امورِ والای انسانی را در عمارتی غیر امن جمع کرده و آن را از بیخ و بُن به آتش کشید؛ عشق، انسان، مادر، زمین و در نهایت هم این زندگی بود که باید از میان می‌رفت.

آرنوفسکی، آن فیلم‌سازِ دیوانه‌ای که روایتِ بی‌پرده‌ و دگرگونه‌ای از خلقت آدم و رانده‌شدنش بر زمین می‌سراید؛ این‌بار و در قابی که کمتر مفاهیم والایِ معنوی را برمی‌تابد، از بی‌تابیِ مادر در فقدانِ کودک و زمین می‌گوید. آدم می‌آید و حوا هم از پیِ او، زمین زخمی می‌شود و تمامِ آنچه برجا می‌ماند، چیزی جز ویرانیِ مادر نیست. اینجا و در روایتی که «آرنوفسکیِ» مجنون، سروده است، طبیعت بیش از هر زمانی در ناخوشی به سر می‌برد و قرن‌هاست که مادرِ طبیعت نتوانسته خانه‌اش را از ما باز پس‌گیرد.

در این قصه‌ی تاریک و به میانجیِ این سادیسم سینمایی، او انتقام می‌گیرد؛ انتقام از انسانی که موجب این دست‌اندازی شده و حریمِ مادر را شکسته است. منجی می‌آید، تا مادرِ طبیعت در آرامش باشد؛ طبیعت زخمی شده و هر بار ملول‌تر می شود. منجی کشته می‌شود، به دستِ انسانِ زیاده‌خواهی که پس از تناولِ آن میوه‌ی ممنوعه، زندگیِ چرکینی در پیش گرفته. آرنوفسکی به خوبی می‌داند که زجر مادر تصویرشدنی نیست و این رنجِ درونی آن چیزی نیست که شاعرِ قصه‌ی ما توانِ سرودنش را داشته باشد؛ این همان فریادِ خفه شده‌ای است که دو بار در قصه گوشزد می‌شود.

آری! منجی می‌میرد؛ اما این بار نه آویخته بر قامتِ یک صلیب. بلکه تکه تکه شده و خورده می‌شود. قصه‌ی آرنوفسکی تعبیری می‌شود بر آن سروده‌ی مسیح که «این تن من است، بخوریدش» مسیحِ قصه‌ی ما خورده می‌شود و مادر که عشق را همچون تکه الماسی بر سینه‌ی خود پنهان دارد، می‌میرد. در آخرالزمانِ آرنوفسکی، همه چیز از میان خواهد رفت؛ مگر آن عشقِ دیرینی که در سینه‌ی مادر نهفته است. زندگی دوباره آغاز می‌شود و این چرخه‌ی دیوانه‌کننده‌ی فیلم‌سازِ مجنون است که می‌خواهد پرده از رازِ یک قتلِ بزرگ بگشاید: «ما خدا را کشتیم» اما سوال این جا است که زین پس چگونه خود را تسلی خواهیم داد؟