نیازی به شناخت کودک خود داریم ( قسمت اول)

صبح کابل
نیازی به شناخت کودک خود داریم ( قسمت اول)

نویسنده: زهرا اکبری

این متن نوشته شده است تا روزی نسلی که قرار است بعد از ما همین چرخه‌ی زندگی را تکمیل کند بخواند. بدون شک حالا مایی و شمایی که این متن را می‌خوانیم بزرگتر از این حرف‌ها شده‌ایم و سن‌ ما از مرز بیست‌سالگی و یا شاید هم سی سالگی گذشته باشد. اصلا حالا شاید یک آدم دنیا دیده‌ای شده باشی.

فرقی نمی‌کند؛ همه‌ی ما روزی یک کودک بودیم با گهواره‌ای سفید که کم کم راه رفتن را آموختیم، ارتباط را آموختیم و تصاویر را ذخیره کردیم. آرام آرام در آغوش کشیده شدیم، بزرگ شدیم و دیگران را در آغوش کشیدیم. همه‌ی ما کودکی خود را به یاد می‌آوریم. شما را نمی‌دانم؛ اما برای من همه‌اش تصویر بود.

می‌گویم، بود؛ زیرا وقتی به مرور و شناخت خود شروع کردم، فهمیدم آن تصاویر بیشتر از هر چیزی احساس بوده‌اند. غمگینی، شادی ، ناامیدی، غرور و …

وقتی خاطرات‌ مان را به یاد می‌آوریم شاید بخندیم، شاید ناراحت شویم، شاید ساکت شویم. فکر می‌کنیم تصاویر بیانگر همه چیز استند؛ اما همه چیز در این کلیدواژه‌ کوتاه است: احساسات.

چیزی که بر منطق‌ مان، بر دید مان و بر نگاه ما به دنیا تأثیر می‌گذارد. شاید برای تان جالب باشد از کتابی بگویم که چند روز پیش می‌خواندم. نام این کتاب ناخودآگاه و نیم‌کره‌ی راست مغز بود. علاقه‌ی من به ارتباط ناخودآگاه در رابطه‌ها مان و به خصوص ترشح هورمون‌های دوپامین و نوراپینفرین در فرایند عاشقی مجابم کرده بود که وارد دنیای نوروسایکولوژی ناخودآگاه شوم و به شکل ناگهانی با این کتاب برخورد کنم؛ چیزی که خیلی برایم جذاب بود تعریف کتاب از نیم‌کره‌های مغز بود. نیمکره‌ی راست ما اساسا جایگاه احساسات است.

به همین دلیل زبانی نیست و نمی‌توانیم با کلمات بیانش کنیم؛ اما سمت چپ مغز که مربوط به تحلیل رویداد‌های زندگی است، معمولا در نقش یک مترجم عمل می‌کند؛ فرایند‌های احساسی را در غالب کلمات و تصاویر ترجمه می‌کند. اما شاید جالبتر از آن خاطرنشان کردن این مسأله باشد که گاهی اوقات، نیم‌کره‌ی چپ در کارش اشتباه می‌کند؛ زیرا فرایند احساسی را نمی‌تواند به درستی درک کند و این جا دقیقا همان جایی است که ما در بیان احساسات ‌مان و در فهمیدن خودمان دچار مشکل می‌شویم.

بزرگ‌سالی‌ بی‌تأثیر از کودکی‌ نیست

روان‌شناسی کودک خاطرنشان می‌کند؛ چیزی که ما امروزه از کودکی خود به یادگار داریم چه آن‌هایی را که خودآگاهانه به یاد داریم و چه آن‌هایی را که در اعماق ناخودآگاه ‌ما هست، بخش غالبی از احساسات ما و شخصیت کودکی ما را تشکیل می‌دهد. پس از غرایز والدین یکی از مهمترین اشخاص در شکل‌گیری این احساسات استند. یقین هیچ کدام از ما نمی‌توانیم والدین‌ مان را از این تصاویر جدا کنیم؛ آن‌ها یکی از حتمی‌ترین کسانی استند که ما حتا پس از مرگ شان آن‌ها را به وسیله‌ی فراخود به همراه‌مان داریم.

کودکی را تصور کنید که دو سال اول زندگی‌اش را پیش مادر و پدربزرگش گذارنده است. مادر و پدر او به سبب طلاق و یا مشغله‌ی ‌شان در دو سال اول زندگی او نقش چندانی نداشته ‌اند. شاید باور تان نشود؛ اما غالبا این افراد به سبب همانندسازی خود با پدربزرگ و یا مادربزرگ ‌شان بعدها در ارتباط توجه ‌شان تنها به کسانی جلب می‌شوند که ده یا پانزده سال از آن‌ها بزرگتر باشد. به همین دلیل والدین نقش شگرفی در شخصیت کودک و بعدها در بزرگ‌سالی فرد دارند.

در نظریه‌ی دل‌بستگی بالبی، سبک دل‌بستگی‌ای که ما با مادرمان و یا جانشین روانی او مثل دایه و یا… برقرار می‌کنیم نقش شگرفی در سبک دل‌بستگی ما به زوج‌ مان در بزرگ‌سالی دارد.

الگوی ما در شناخت جهان کیست؟

کودکی را فرض کنید که وقتی مادر از او جدا می‌شود به شدت بی‌تابی می‌کند و گریه‌هایش امان بقیه را می‌برد، زمانی که مادر برمی‌گردد تا کودک را در آغوش بگیرد، کودک به سمت مادر می‌دود؛ اما وقتی در بغل او است او را با دست‌های کوچکش می‌زند.

کودکانی که این نوع سبک دل‌بستگی ناایمن را دارند به گفته‌ی جان بالبی در بزرگ‌سالی با زوج‌ها شان به شکل دوگانه رفتار می‌کنند؛ یعنی در عین این که مدام در حال دعوا و مشاجره استند؛ اما نمی‌توانند به رابطه‌ها  شان پایان دهند و یا به ازدواج فکر کنند.

شاید فکر کنیم این تنها در سبک ارتباطی ما در بزرگ‌سالی تأثیرگذار است؛ اما واقعیت این است که پدر و مادر نقش شگرفی در باورها و تفکرات ‌مان دارند. برای این که راحت‌تر مسأله را بفهمیم، بگذارید از واژه‌ای معروف در رویکرد تحلیل رفتار متقابل رویکردی که اریک برن روان‌شناس کانادایی پایه‌گذار آن بود نام ببرم: پیش نویس‌های مان.

ادامه دارد …