ادبیات را مثل وسایل مدرنی که استفاده میکنیم، باید مدرن کنیم. به ادبیات خیانت نکنیم؛ تعقیب راههایی که گذشتگان رفته اند، تحول فرهنگی-اجتماعی خلق نمیکند و باید در تولیدات مان، به ادبیات مدرن و پست مدرن، بیشتر بپردازیم. مدرنیزه کردن تولیدات ادبی، میکانیکی شدن و یا پشت پا زدن به ادبیات کلاسیک نیست؛
ادبیات و تولیدات ادبی امروز افغانستان، اگر روتین پیش نرود و همگام با اطلاعات دست اول تحولات رخدادهایی اجتماعی-فرهنگی، اقتصادی-سیاسی و هنری نباشد، هیچ دردی را دوا نمیکند؛ ما به حافظ نمیرسیم، مولانا، فردوسی و دیگران زنده اند. ادبیات، بیشتر از باور و اعتقادات ایدیولوژیک ارزشگرایانه سرچشمه میگیرد و موجب تحول و تغییر اجتماعی میشود. فکر کردن به کارنامهسازی و باور به تاریخنگاری خودی، برای خانوادههای پس از خود مان، ادبیات را شدیدتر و جدیتر از تمام دشواریهای دیگر ضربه میزند.
ادبیات کلاسیک نیز به تغییر و تحول دورههای خود شان معتقد بوده اند تا به فکر جاویدانه شدن و ماندگار شدن. باید ادبیات را از عادت کردن ِ مردم افغانستانی به زیاده از حد سادهنویسی نجات داد؛ این عادت ِخوبی نیست. این عادتِ ضربه زنندهای است؛ ضربه زننده به سطح ِ سواد و سلیقهی جامعه و کمطاقتتر و کمحوصلهتر از همینی که هست میشویم. نسبت به فعل ِ «خواندن» محض رضای ادبیات و واژهها، بیایید با مجوز و حکم ِ امروزی بودن، به قرنها ادبیات خیانت نکنیم. منظور از ادبیات مدرن و امروزی، صرفا فقط ساده و ساده و سادهتر نویسی نیست. باید همچنان یک مرزی بین «نوشتن» و «دلنوشته نویسی» وجود داشته باشد. باید یک مرزی بین نوع جمله بندیهای یک «نوشتهی ادبی» با جمله بندیهای «حرف زدن» وجود داشته باشد؛ حالا البته چه بهتر که با موضوعات و به شیوهی غیرکلاسیک و امروزه و این نسل پسندتر؛ ولی ما داریم در ادبیات ِ این سالها، متأسفانه با سرعت نور، پیش میرویم به سمت نابود کردن ِ این مرزها. وحشتناک نیست؟
حداقل آن قدری وحشتناک است که من یکی را بتواند بترساند. روتینسازی ادبیات در تحول فرهنگی-اجتماعی مان کمک میکند. ادبیات امروز اگر تغیرات جدی وارد نکند، مثل قصههایی عاشقی لیلی و مجنون میماند و به نسلهای بعد از ما میرسد. مدرنیزه سازی ادبیات، نیازمند بروز کردن اطلاعات دست اول جهانی در حوزههای گوناگون است که اکثرا امروزه بدان دسترسی داریم. پس از سالها، سری به وبلاگ زدم؛ جایی که نوستالژی سیاه و سیفد را در من تداعی میکند.
وقتی دیدم، اول تعجب کردم که مغز یک آدم چقدر میتواند تولید خزعبلات کند و آسمان و ریسمان ببافد. بعد بیشتر تعجب کردم از این همه تغییری که کردم. سبک نگارش، شکل دیدن دنیا، تعریف بهشت و جهنم و معیار خوبی و بدی. همه عوض شده اند. رد سنگین گذر زمان روی نوشتهها دیده میشد. یاد پیتر کُرک، افتادم. پیتر، یک نجار حرفهای بود که یک جایی در دکوتایی شمالی زندگی میکرد. در سن بیست و هشت سالگی با تبر معشوقهاش را قیمه قیمه کرد و بابت همین جنونآمیزیاش، حبس ابد گرفت. در همان سال اول زندان، شروع کرد به نوشتن؛ تا سن شصت و هشتسالگی در زندان نوشت. بعد هم مرد. چهل سال تمام نوشت. یکی از زندانبانها، چهل سال نوشتهی پیتر را یک کاسه و چاپ کرد. به نام خود پیتر. عجیبترین قسمت این نوشتهها همین تغییرات بزرگ روح پیتر طی این چهل سال بود.
درست انگار کسی هر روز و برای چهل سال متوالی، از روح پیتر عکس گرفته و کنار هم گذاشته. پیتر بیست و هشت سالهی قاتل که نجار حرفهای بود، هیچ دخلی به آدم شصت و هشت سالهای در زندان نداشت. تنها شباهت شان اسم شان بود. پیتر. یک آدمی چهل سال، یک جای ثابت، کنار یک دیوار بلندِ سمانی خاکستریِ زندانی در دکوتای شمالی نشسته و این همه نوشتههای متفاوت خلق کرده. معلوم نیست روح پیتر طی آن چهل سال، چقدر سفر کرده و کجاها رفته و چند هزار دنیا را دیده.
هر روز رفته یک جایی چرخیده و دم غروب همان روز آمده پای همان دیوار ثابت خاکستری نشسته و واقعه نگاری کرده. بزرگ شده. عوض شده. قتل، ماشهی ذهن پیتر نجار را کشیده و مغزش را برای نوشتن راه انداخته؛ بعد هر روز روحش را روی کاغذ نقاشی کرده.
روح آدم بزرگ میشود، سن میگیرد و دستخوش تغییر میشود. گاهی وقتها فرسوده میشود و گاهی وقتها هم جلا داده میشود. تا آدم خودش را ننویسد، روند این تغییرات را نمیبیند. یک جایی، یک اتفاقی میافتد و ماشهی آدم چکیده میشود و ذهنش مثل ماشین یک قایق پِرپِری شروع میکند به راه افتادن. ترسیم روح روی کاغذ، هیجانانگیز است. در من هیچ تغییراتی از لحاظ پیشرفت در زندگی رخ نداده است. پیشرفت منظورم پولداری، سمتِ حکومتی، شهرتیابی و موارد دیگری که امروز از آن به عنوان توسعه و تکامل یاد میکنند. آنچه که اتفاق افتاده، نگاهِ تازه به جهان است.