پس از جشنوارهی سینمای افغانستان، شب گذشته، «جشنوارهی بینالمللی فیلم زنان هرات» در کابل به فرجام رسید. مسؤولین جشنواره، هدف آن را «گفتوشنود چهرههای فرهنگی در بارهی زنان، توسعهی دیپلماسی فرهنگی و تلاش برای دستیابی به سینمای معناگرا» اعلام کرده و برگزاری آن را نوید روشن بر تارک فرهنگ و هنر افغانستان دانستند.
سوال این است که برگزاری چنین جشنوارههایی چقدر به رشد سینما [به خصوص در بین زنان]، تأثیر آن در تعالی فرهنگ، عبور از سینمای پوچ، جشنوارهزده و رسیدن به سینمای معناگرا کمک خواهد کرد؟
به این بهانه میخواهم کمی در بارهی سینما بنویسم! هنرِ مهجور، فراموششده و زیبا.
اول
وقتی تصویرگری هنوز همسایهی دیوار به دیوار شرک است، وقتی پس از نودویک سال از ورود سینما به افغانستان، در عدم حضور سینما، سینماگران ما هنوز به نان شب شان محتاج اند، دغدغهی داشتن سینمای معناگرا شبیه قدم زدن مسؤولین روی فرش سرخ در فرودگاه خاکی و مخروبهی دایکندی است.
سینما دارای ارزشهای فرهنگیای است که نیازهای اساسی آن باید درک شود و گرنه هر کاری، ولو برگزاری جشنواره و قدم زدن روی فرش سرخ با داوران و مهمانان خارجی، آب در هاون کوفتن است.
به گفتهی «آکیرا کوروساوا»، سینما یک هنر ناخوشایند است، چون رشد آن به پول، علم، اندیشه، فرهنگ، فن و هنر وابسته است.
در نخست باید بفهمیم که سینما چیست؛ چگونه میتوان تقابل سنت، فرهنگ و دین را با آن حل کرد تا برسیم به تبین معناگرایی سینما!
دوم
سینمای معناگرا، سینمایی است که توجه را از عالم ماده به عالم معنا سوق داده و میکوشد از صفات به ذات پدیدهها، از ظاهر به باطن و از جسم به روح گذر و تلاش کند؛ هیچ کدام این دو را از یکدیگر جدا نکرده و بشر را از خواب غفلت بیدار کند؛ در حالی که سینمای ما خود سالها و دههها است که به خواب عمیق غفلت و فراموشی فرو رفته است؛ سینمایی که نه در عالم ماده و معنا، که در دنیای خودش گیر کرده است.
این سینما با برگزاری جشنوارههای پروژهمحور، با قدم زدن روی فرش سرخ، دعوت از فیلمسازان خارجی و زرق و برق، بیدار نخواهد شد.
در عصر دیجیتال، تلویزیون و ماهواره، در یک جامعهی سنتیای که با پدیدهای به نام هنر، سر ناسازگاری دارد و آن را امالخبائث میداند، شکوفایی سینما وابسته به برگزاری فستیوال و جشنواره نه، که معطوف به رشد سواد، فرهنگ، آگاهی و تسلط جامعهی هنری با فن و فهم آن است تا ارزشهای فرهنگی هنر و سینما درک شود؛ و گرنه همیشه یک پدیدهی مجرد و طردشده خواهد ماند.
سوم
معتقدم، سینما بیش از آن که محل تئوریبافی باشد، میدان عمل است. با این وجود، در وضعیت هنر و سینمای ما؛ مسیر رشد آن بیش از آن که از برگزاری جشنوارههای پروژهمحور پرطمطراق بگذرد، از مراکز علمی و آموزشی تخصصی میگذرد؛ مراکزی که با و جود این همه تغییر در روشها، حضور انترنت و دیجیتل، با تأسف هنوز با همان روش هشتاد سال پیش اداره میشوند؛ همچنان بر روشهای قدیم استوار اند و راه رستگاری را در متودهای کهنه، غیر تخصصی و قدیمی جستجو میکنند.
با حضور خیل عظیم سینماگران جوان در سالهای پسین و حضور آنها در جامعهی هنری، نه تنها تغییر قابل توجهی در صنعت سینمای نداشتهی ما به وجود نیامد که همه تلاشها معطوف به حضور در جشنواره، ساختن فیلمهای کوتاه نه چندان خوب و راهیابی به فستیوالهای بینالمللی برای فرار بوده است.
افغانستان، سرزمین سوژههای بکر است؛ اما چون در داستاننویسی، فیلمنامه، کارگردانی، تصویر، بازی، تهیه [اقتصاد]، نقد، رسانه، پرداخت و … که پایهی کار و مثل زنجیر به هم وصل اند، درست و حرفهای کار نکرده ایم؛ هر کوششی، شبیه یک جرقه بوده و به سرعت به انتها است.
برای همین، بزرگانی مثل «صدیق برمک، رازی محبی، ملک شفیعی و …» رفتن را بر ماندن و کار کردن در اینجا ترجیح دادند. آنها نتوانستند در کویر تنهایی و بیکسی شان از پس هزینه و کمبود امکانات بر آیند. رفتند که در غرب و در جای دیگر، به دنبال رؤیاهای شان باشند!
چهارم
مشهور است وقتی که «داوود سینما» دروازهی سینمایش را در هرات باز میکرد، مردم برای تماشای فیلمهایی که بیشترینه امریکایی، هندوستانی، ایرانی، روسی و جاپانی بود، هجوم میآوردند. فروش تکت به بازارهای سیاه میرسید و مردم حتا از ولایات دیگر برای تماشای فیلم به آنجا میآمدند. شور و شوقی که نشاندهندهی علاقهی مردم عام به سینما بود و این که آنان با سینماگری مشکل نداشته اند.
مشکل سینمای ما بیشتر اینها بودند:
۱) تقابل سنتگراها با آن
۲) وابستگی بیش از حد به محصولات بیرونی
۳) جنگ و ویرانی
۴) عدم رشد حرفهای در حرفه و فن سینما
۵) کمبود عرضهی آثار درخور برای جذب و نگهداری مخاطب وفادار
۶) عدم هماهنگی و اتحاد لازم اهالی سینما
سینماهای ما که در گذشته فعال بود، در درازمدت به دلیل کمبود تولید داخلی جذاب و مورد پسند مردم، بیش از حد به آثار هالیوود و بالیوود وابسته بوده است و این خود زمینهی تقابل را فراهم و بهانهای برای مخالفان این هنر بوده است تا ریشهی آن را قطع کنند. اگر سینماگران ما در زمانهای آرامش و به دور از حسادتها با یکدیگر برای شکوفایی سینما تلاش میکردند، نسل هنرمندان خوبی؛ مثل «سلام سنگی و …» قطع نمیشد و سینمای افغانستان میتوانست مثل «اسامهی» صدیق برمک بدرخشد و حتا پا را فراتر از آن بگذارد. [به شرطی که آثار تولیدشده، جشنوارهمحور نه که مردممحور میبود]
سینمای ما، نه در بُعد هنر برای هنر موفق بود و نه در زمینهی هنر برای مردم توانست درخشان باشد.
برای همین و دلایل زیاد دیگر بود تا کسانی شبیه سید محمد شیرزادی، رییس حج و اوقاف هرات، سینما را با ترویج فحشا و بیبندوباری برابر بدانند. سینمای ما، نتوانست از مرز باریک جلب اعتماد مردم عبور کند تا با حمایت آنها بر مخالفان و سنت پیروز شود.
جنگها و از بین رفتن بنیانهای هنری نیز مزید بر علت شد تا هیچ وقت سینمای ما ثبات لازم را نداشته و پس از هر بار شکلگیری، دوباره از هم بپاشد و هر کسی راه خودش را دنبال کند.
حکومتها نیز که هنر و ادب را به گلدان تزئینی شبیه میدانند، همواره وعدههای سر خرمن داده و هیچ زمانی تقاضای اهالی هنر و تقلای مردمان چیز فهم و هنرمندان را جدی نگرفتند. برای تغییر در وضع سینما و هنر و ساختن زیرساختهای لازم، وعده دادند و پس از چندی فراموش کردند. فضا و وضعیت اقتصادی نیز طوری نبود که در نظام بازار آزاد [دولت بیشتر مالیهگیرنده تا سرویسدهنده]، هنر و هنرمند بتواند روی پای خود بیاستد.
زمامدارانی که ارزشهای سهگانهی زندگی بشر [هنر، دانایی یا اخلاق و علم] را درک نکردند و همواره یکی را پیش پای دیگری سر بریدند.