ادبیات مردم

صبح کابل
ادبیات مردم

طاهر بدخشی، در هشتم عقرب سال ۱۳۱۲ خورشیدی در شهر فیض‌آباد بدخشان به دنیا آمد و در ۸ عقرب سال ۱۳۵۸در زندان پلچرخی کابل به قتل رسید.
پدرش محمد ذاکر، در روزگار پادشاهی امان‌الله خان و سپس در دوران نادرخان روابط خوبی با دستگاه حاکم داشت و خود در بدخشان دارای نفوذ زیادی بود. بعدها به دلیل آنچه که نادیده گرفتن حقوق اقوام غیر پشتون دانسته شده، رابطه‌ی محمد ذاکر با حکومت به سردی گرایید و او که در دوره‌هایی به عنوان نمایندهی بدخشان شناخته می‌شد، نوعی عزلت اختیار کرد؛ مشغول زمین‌داری خود شد و از سیاست فاصله گرفت. طاهر بدخشی که پس از پایان آموزش‌های ابتدایی در بدخشان، برای ادامه‌ی آموزش به کابل رفته بود، بعد از تلاش‌های زیادی توانست وارد لیسه‌ی حبیبیه شود.
طاهر بدخشی که چهل سال پیش در ۴۶ سالگی در زندانی در کابل کشته شد، از رهبران عمدتا چپ‌گرای کم‌ترشناخته شده و دارای اندیشه‌های جنجالی افغانستان است.
درخشش او به عنوان شاگرد ممتاز، راه ورودش به دانشگاه کابل را باز کرد. در دانشگاه با مبارزانی آشنا شد که به دنبال آوردن تغییر در افغانستان بودند و با نظام شاهی سازگاری نداشتند.
(گرفته شده از سایت بی‌بی‌سی)

اشاره: روزنامه‌ی صبح کابل در نظر دارد از ۲۸ میزان تا ۸ عقرب و فرارسیدن چهل‌مین سالروز مرگ طاهر بدخشی (نویسنده و فعال سیاسی) با همکاری شماری از نویسندگان کشور، مقالاتی را با رویکرد نقد و بررسی کارنامه‌ی ادبی و سیاسی این نویسنده و سیاست‌مدار به نشر برساند.
***
«شاید این سورچی که ما می‌بینیم «شکسپیر» باشد؛ آن آهنگر «رافائیل» و این برزگر «هنرمند» باشد. آیا به راستی فقط مشتی ناچیز صدرنشینان جامعه باید ابراز شخصیت کنند و باقی مردم باید به زوال محکوم باشند؟» (داستایوفسکی)
اگر چه صاحب‌نظران ادبیات و محققان ادبی کاسه‌لیس طبقات ممتاز، عقیده ندارند که «مردم» هم ادبیات داشته باشند! و از آوردن کلمه‌ی انحصاری Literature در پهلوی نام مردم، امساک می‌ورزند و لفظ Folk-lore را بذل درویشان (!) می‌کنند؛ اما چه باید کرد؟ مردم اکثریت قریب به همه‌ی جامعه بوده و چون انسان اند، فکر می‌کنند، احساسات دارند، گریه می‌کنند، می‌خندند و بالاخره زبانی دارند، سخن می‌زنند و گذشته از این‌ها، همیشه با طبیعت در مبارزه‌ اند؛ بر آن تاثیر می‌گذارند و از آن متأثر می‌شوند، لابد ادبیات هم دارند؛ یعنی تأثرات شان را از هستی اجتماعی و طبیعی خود «بیان» می‌کنند.
ادبیات مردم مانند زندگی شان ساده، بی‌پرده، بی‌ریا، بی‌پیرایه، بی‌زیور و حتا به سببی که سواد در انحصار طبقات ممتاز می‌باشد، بیشتر «نانوشته» و شفاهی؛ لاکن سرشار از احساسات شریف انسانی و مالامال از انعکاس‌های مشقت‌بار کار، رنج‌بری، پر از شرح محرومیت‌ها و بیچارگی‌های اجتماعی و مملو از توضیح فشارهای طاقت‌فرسای جبارانه‌ی طبقاتی و لبالب از آرزوی آزادی، رفاه و بهبود زندگی است.
درست است که طبقات ممتاز، از باریکی‌های احساسات شاعرمنشانه و از نزاکت‌های مدنی زندگی بهره‌ور اند و ادبیات شان «ثقافت» دارد؛ اما به گفته‌ی برتولت برشت، نویسنده‌ی بزرگ غرب که در باره‌ی تمدن‌های گذشته، گفته: «جزایری اند در میان دریاهای فقر و بدبختی.»
ادبیات طبقه‌ی ممتاز هم از نگاه فردی «مصنوعی» و کاذب است و هم از نظر اجتماعی کدام اصالت، عمومیت و ارتباطی به زندگی ندارد؛ زیرا یا به دستور، خواهش و تقلید دیگران به وجود آمده یا انعکاس احساسات زندگی مرفه‌طلبانه، تنبلانه و بُل‌هوسانه‌ی یک اقلیت کوچک است.
از این مقدمه به این نتیجه می‌رسیم که وظیفه‌ی محقق معاصر که ادعای نظر «آفاقی» دارد و مطبوعات دولتی و ملی که از جانب مردم «تمویل» می‌شوند، تنها تحقیق و نشر ادبیات طبقه‌ی ممتاز نه، بلکه در درجه‌ی نخست و به میزان وسیع، تحقیق، پژوهش، چاپ و نشر ادبیات مردم و توده‌ها است.
مردم یعنی همان انسان‌های نجیب عضو واقعی اجتماع که نعمت‌های مادی تولید می‌کنند، سرک می‌سازند و شهر آباد می‌کنند و بالاخره گروهی از برکت و طفیل آن‌ها نان می‌خورند و زندگی می‌کنند.
مردم یعنی گردانندگان چرخ زندگی اجتماعی با دست‌های نیرومند خاک‌آلود و پر از آبله که مدنیت بشری مرهون عرق جبین و نیروی کار و زحمت آن‌ها است.
راستی، سرود شکوائیه‌ی زحمت و کار برای بی‌مضمونان بیکار و عیاش خوش‌آیند نیست؛ نه ادبیات مردم را خواهند خواند و نه آثاری چنین را خواهند خرید!
اما وظیفه‌ی استادان جامعه و دولت عصری است که خود مردم را باسواد بسازند و ادبیات خود شان را که انعکاس احساسات و آرزوها و طرز زندگی پر از آلام آن‌ه ااست و خوش شان می‌آید، برای خود آن‌ها چاپ و نشر کنند.
محققان و مطبوعات دولتی این را هم فراموش نکنند که ادبیات ممتاز در میان مردم اصلا مفهوم نیست و این آثار چند میلیونی‌ای را که به وسایل مختلف اغوای تجارتی و روانی به خورد جامعه داده می‌شود، علامت قبول و علاقه‌ی نباید شمرد؛ زیرا مردم چیزی را می‌دانند که در ماحول شان باید باشد؛ ویرانه‌نشینان از کاخ چیزی نمی‌دانند!
شاید گفته شود، ما این ادبیات مردم را چه کنیم؟
من گفته‌ای «ژرژ دوهامل» عضو فرهنگستان فرانسه را عرض می‌کنم: «وظیفه‌ی مردان حقیقی این است که به توده‌ی مردم به طور مستقیم یا غیر مستقیم معرفت آموزند، تا رهبری جامعه آسان‌تر شود.» البته برای اجرای این کار گفته‌ای کوموژو نویسنده‌ی خلق چین را باید به کار بست که گفته است:
«برای این ‌که آموزگار مردم باشیم، باید بکوشیم که قبلا شاگرد شان شویم.»
به مجله‌ی ادبی که مجله‌ی ملی و دولتی است و برای جوانانی نشر می‌شود که بیشتر از اعماق جامعه برخاسته اند، لازم است که نه تنها صفحات مخصوص برای تحقیق و نشر آثار ادبی توده و مردم داشته باشد، بلکه برای نشرات مستقلی به صورت کتاب و رسایل هم در موقعش فعالیت کند تا واقعا روزی ما ادبیات مردم و ملت مان را در دست داشته باشیم و به کمک غنای آن، آثار هنری خلاقی به وجود آوریم که «زندگی» آن را بپذیرد و جاویدان کند. گورکی در این باره چه خوش می‌گوید:

«این ها همه دارای روح نکاویده‌ای استند که گیاه‌های هرزه‌ی فراوان بر آن‌ها پرده‌ی ضخیمی کشیده است و اگر نسیم انصاف دانه‌ی گندمی بر آن‌ها نیفشاند،‌ این جوانه‌های نورسته هم پژمرده شده و می‌خشکند.»

***
پانوشت: مجله‌ی ادب، دانشکده‌ی ادبیات،‌ دانشگاه کابل، شماره‌های ۵ و ۶، سال ۱۳۴۲ شمسی.
باز نویس: دکتور لعل‌زاد، لندن، اپریل ۲۰۱۹