وجهی غالبی که ما دانشجویان علوم انسانی بدان دچاریم… یعنی هر که را میبینیم غُر میزند و نق میزند، نمیشود این وضعیت را به فرد تقلیل داد، این وضعیت برآیند ساختاریست که در آن زیستمندی ما شکل گرفته است. ذهن انسان دانشگاهی ما مانند زیست جهانش بینظم، آشفته و پریشان است. آدمی، محصول جامعه است و جامعه محصول کنشگرانش. اندیشیدن به خود و جامعه یا بهتر است بگوییم خودکاوی اجتماعی فرایندی انباشتی و تاریخی است، اگر نوشتهای که هم اکنون میخوانیدش پریشان و بینظم است، محصول ذهن نابسامان و آشفتهی نویسنده است که او خود محصول جامعهای اینچنین است. دانشجویی که درجستوجو و استقرار نظم در خویش و جامعهاش است.
سخن اول: با استادان جامعهشناسی!
در این بیست سال برای دانش جامعهشناسی چه کردهاید؟ چرا استادان در این چند سال، هیچ توجهی به وضعیت سوژهگی خود نداشته اند؟ یعنی آنچه «subject position» شما را میسازد دقیقا چه بوده؟ آیا به جز آموزش و تکرار اندیشههای جامعهشناسان کلاسیک به تولید تفکر جامعهشناسی هم پرداختهاید؟ جواب که معلوم و روشن است که نه ولی چرا نه؟ این انفعال و رخوت از کجا می آید؟ ثمر و سودِ صرف این هزینهی بیتالمال چیست؟ خروجی این ورودیها کجاست؟ یعنی در این بیست سال حتا نتوانستید یک مجلهی تخصصی برای جامعهشناسی دست و پا کنید و هر چهار ماه قلمی بزنید؟ من که از این همه وارفتگی و ویرانی حیرانم!
سخن دوم: چه کسی یا کسانی مانع توسعهی علوم اجتماعی است؟
درست است که نیاز اول ما نان است، نیاز نان همهی نیازها را کمرنگ میکند؛ اما در جامعهای که دولتش دزد و بیمسؤولیت و طبقهای جدا از مردم و فرودستان است، چه چیزی میتواند خونِ بصیرت و آگاهی را در رگهای کرخت و خواب رفتهی این قشرهای رسوب کرده در فرودستی بدمد؟ اینجاست که توسعهی علوم اجتماعی از اهمیت حیاتیای برخوردار میشود. یکی از دوستانم که در بخش بودجه و برنامهریزی وزارت تحصیلات عالی کار میکرد میگفت : سالش دقیق یادم نیست ۹۳-۹۴ بود احتمالا ، بودجهی آن سالِ این وزارت صد میلیون دالر بوده و تا پایان سال فقط ۲۰ ملیون دالرش را توانستهاند مصرف کنند، اصلا مغز آدم سوت میکشد که اینها چه کسانی هستند که بر گردهی ما سوارند؟ ۸۰ میلیون باقی مانده را باید پس بدهند به صندوق جهانی. اینجاست که نقادی، پرسشگری، حساسیت و جدیتِ کنشگرانِ دانشِ علوم اجتماعی و به خصوص جامعهشناسی آموزش و دانشگاه، باید بایستد و به پرسش گیرد این وضعیت ناموزون را. علوم اجتماعیای که به پرسش نمیگیرد و نقد نمیکند دانشی تزئینی است، دانشی مرده است. مگر جنگ مسألهی بنیادی ما نیست؟ چرا در این بیست سال ما دیپارتمنتی برای مطالعات جنگ نداریم؟ آن هشتاد میلیون دلار، چند تا دیپارتمنت و مرکز تحقیق میتوانست ایجاد کند؟ پس چرا ایجاد نشد؟ اهمیت این موضوع را دانشجوی سادهای چون من میداند؛ اما مقامها و مشاوران ارشد نمیدانند؟ پس معلوم میشود که قدرت سوارِ بر دانش اجتماعی بیچارهی ماست که در این دو دهه همچنان نحیف و ناتوان مانده است. از همه مهمتر گفتوگویی که میتوانست بین اصحاب علوم اجتماعی با تحقیقات مستمر و متمرکز شکل بگیرد که نگرفت زیرا هیچ زمینهای نیست! هر از گاهی در مقاله و سخنرانیای به صورت پراکنده دم از اهمیت تحقیق میزنیم و تا برنامهی بعدی خداحافظی میکنیم.
سخن سوم: خودمان دست به کار شویم. دانشجویان! مطالبهگری را بیاموزیم.
بیایید حق خود را از سیاستبازان دزد بگیریم! همینها که یک عمر باعث تباهی، عدم رشد و بالندگی شدند. همینها که همه چیز جامعهی ما را به لجن کشاندهاند. همینهایی که مایهی ثقل ترازِ سفاهت و حماقت نسبت به خرد و دانایی شدهاند. تا جایی که آرزوی هر دانشجویی این شده که به یکی از این سیاستبازان وصل باشد، تا بتواند هست شود، تا وجود داشته باشد! سطحیت، بیخردی و ناآگاهیای که فرودستسازی، سیاستِ همیشگی شان است. ساعت طلایی عطا و ثروت خلیلی و محقق و قصرهای فهیم و غنی و کرزی و …. از عدم مطالبهگری جدی ماست که انباشته شدهاند. حساسیت علوم اجتماعی را باید به وجود بیاوریم! جدیت و حساسیت دو بعد توسعه نیافتهی علوم اجتماعیِ ماست. پایهی اقتصادی مکتب انتقادی فرانکفورت را که سهم بزرگی در توسعهی دانش انسانی داشته یک میلیونرِ با شعور گذاشته! آیا پیدا میشود میلیونر با شعوری که اندکی از سرمایهاش را وقف تفکر در افغانستان کند؟ من که مایوسم!
سخن آخر با خودم:
انسان دانشگاهی فکاهه است به تعبیر پیر بوردیو، بیشتر به طنز تلخ مانند است، زیرا این انسان میل به طبقهبندی همه چیز دارد و خودش از این طبقهبندی گریزان است… انسانی که دوست دارد همه چیز را مطالعه کند؛ اما به مطالعهی خودش تن نمیدهد.
میدان دانشگاه، میدانی از پیش تعیین شده با کالاهای موجود است. کالاهایش مونوگراف و پایاننامههای فراموش خانهی آرشیوهای دانشگاهیست که دانشجو باید آنها را تولید کند؛ اما غیر قابل مصرف بودنش را از پیش بپذیرد. باید به عبث بودن تولیداتش از پیش آگاه باشد و به رغم این آگاهی به تولید آن بپردازد. به پیلهی پوچِ گرفتار آمدهاش بِتَنَد بِتَنَد و بتند و همچنان به پایان تلخِ پروانه نشدنش… و به مدرکی که از طی طریق این پوچی به او میدهند و برایش نان نمیشود آگاه باشد. بعضیها هم از آن سوی بام میافتند و چنان پوزِ پوزتیویست بودن به خود میگیرند که اگر ثانیهای رایحهای از نسیمِ احساس و عاطفه به سویش بیاید یا صدایی از آن سمت به سمعش برسد، فکر میکند از مسیر سلوک علمیاش به ورطهی خیانت پرتاپ شده است. خیانت به دانشگاه و علم! بسیاری از دانشجویان را دیدهام که باخواندن یکی دو تا کتاب از متفکری -آنهم بیشتر از نوعِ اثبات گرایان- قید شعر و عواطف را میزنند و اینها را رمانتیزه کردن تفکر مینامند. در حالی که بخش وسیعی از پیکر سواد، دانش عاطفیست که ما به شدت با نبودِ آن مواجهیم. اگر دانش عاطفی ِما موزون بود که سر هم را نمی بریدیم. یک سؤال دیگر، چرا در دانشگاههای ما بیدل و سنایی و مولانا و… تدریس نمیشود؟ چرا در اروپا و امریکا ما دپارتمنت مولانا شناسی داریم؛ ولی در وطن مولانا او را چنین مهجور و خوار میدارند؟