نویسنده: داریوش احمدی
حدود دونیم سال پیش، در منطقه «گولایی دواخانه» منتظر دوستی بودم، متوجه شدم که گروهی از مردم دورهم جمع شدهاند. بیشتر دقت کردم، دیدم که مردی بر روی یک چارپایه ایستاده و با شدت و حرارت بسیار در حال بازارگرمی است. کنجکاو شدم و کمی پیشتر رفتم. پیش روی آن مرد، مجمعهی کلانی بود که پر بود از کارتهایی شبیه «کریدت کارت موبایل» که البته خودش آن را کارت بخت و طالع میخواند.
اغواگری و تبلیغات مرد جلاب واقعاً وسوسهانگیز بود. مردمی که بر گرد آن مجمعه حلقه زده بودند، ظاهراً توجهشان جلب شده بود و میخواستند بخت و اقبال خود را بیازمایند. هر کارت ۱۰۰ افغانی قیمت داشت. فروشنده با حرکات ویژهای کارتهای فروخته شده را با سکهای میتراشید و ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ افغانی به خریدار کارت میداد.
فروشنده با صدایی نسبتاً بلند که جلب توجه کند، میگفت: «نوکر طالعات باش؛ پول از جیب مه نمیره از جیب شرکت میره، هله خوش کنین.» در چند دقیقهی کوتاهی که آنجا بودم، فروشنده حدود ۴ هزار افغانی را به دیگران داد. هرلحظه وسوسه میشدم که من هم کارتی بخرم. پرسیدم، هر کارتتان چند قیمت داره؟ با چالاکی و اطمینان گفت: هرکدام صد افغانی قیمت دارد. قسمتی را که میتراشید، گفت اینجا جایزهاش معلوم میشود. اگر دهدالری بردی، قیمت کارت را از پیشت نمیگیرم و برنده میشوی.
آنهایی که پولی برنده شده بودند، به بهانهی اینکه از قلابی نبودن آن خود را اطمنیان دهند، مدام پولی را که گرفته بودند، به رخ دیگران میکشیدند.
با آنکه خیلی دلم میخواست من هم یکی را بخرم و پولی برنده شوم؛ اما یک سوال مدام ذهنم را میخلید؛ چرا این کارتهای با ارزش را میفروشد؟ با خود میگفتم، خوب برود گوشهای بنشیند و تمام کارتها را پاک کند و پولهایش را برای خودش نگهدارد. در همین فکرها بودم که متوجه شدم فردی کارت میخرد.
از میان کارتها هفت قطعه فروخته شده بود؛ اما هیچکدام پولی در خود نداشت و خریدار که پسری جوانی بود، باید ۷ صد افغانی قیمت کارتها را میپرداخت. او با استرسی که میشد در ظاهرش دید، بهنظر میرسید با خود کلنجار میرود که هشتمی را بخرد یا نه.
فروشنده مدام او را ترغیب میکرد که یکی دیگر را نیز بخرد. به او میگفت: «اگه هشتمیات برآمد، قیمت هفتتا را از پیشت نمیگیرم!» آن جوان سرانجام ۳۲ قطعه کارت خرید؛ اما هیچکدام، پولی در خود نداشت.
جوان که ناامید شد، دست از خریدن کارتها کشید. فروشنده با چهرهی گندمی تیره، در اولین کلام گفت: «۳ هزار و دو صد شد لالا.» جوان خریدار، ناخودآگاه نیم قدمی به عقب برداشت و گفت: «مه خیال کدم، کارتها مفت اس!» فروشنده با صدایی که جدیت و خشونت در آن احساس میشد، گفت؛ کارتها را که اروی سرک جمع نکردهام که مفت لیلام کنم و با لحنی جدیتر خواست پولش را بگیرد.
رنگ از رخسار جوان خریدار پریده بود. آهسته گفت: «ندارم لالا.» دقیقهای نگذشته بود که سه-چهار نفر دیگر نیز به جمع ما اضافه شد. خریدار که آماده بود به هر شخصی پناه ببرد؛ تا از پرداخت پول امتناع ورزد، رویش را بهطرف یکی از افرادی که تازه به جمع اضافه شده چرخاند و هنوز نیم جملهاش را که میگفت، نمیدانسته کارتها قیمت دارند؛ نگفته بود که آن فرد مستقیم دستش را به جیب او درون کرد و سندی را از جیب خریدار بیرون آورد. ظاهراً سند زمینی در ولایت دایکندی بود.
کسی نبود به حرف جوان خریدار گوش دهد. کسی که سند را بیرون کرده بود، با جوان دیگری که شبیه او تازه به جمع پیوسته بود و فروشندهی کارتها، همزمان دستانشان را در جیبهای جوان خریدار فرو برده بودند. در حالیکه جیبهای او را وارسی میکردند، او را از ازدحام پیادهرو، به پشت غرفهی کهنهی هل دادند. آنها کسانی بودند که لحظهی پیش با خرید، کارتها هرکدام مقداری پول برنده شده بودند. در همین زمان، یکی دیگر پیدا شده که مردم را پراکنده میکرد. هرکسی که میایستاد و ماجرا را تماشا میکرد، او را با خشونت و تهدید وادار به ترک آنجا میکرد.
جوانی با ظاهر کارگران سر چوک، نزدیک من آمد و پرسید: «رفیقت میشه؟» همین که گفتم نه دوباره گفت: «اگه رفیقت میشه برو حساب کو.» بازهم به او فهماندم که جوان خریدار دوست من نیست.
در حالیکه مجبور شده بودم، اندکی دورتر از آنجا بایستم اما متوجه کسانی که میخواستند از جوان خریدار پول بگیرند، بودم. جوان با ظاهر کارگری دوباره نزدیکم آمد و با خشونت از من خواست دور شوم. در حالیکه از محل دور میشدم، دیدم که سه-چهار نفری میخواهند کرتی چرمی جوان خریدار را از جانش بکشد.
امسال دوباره همان جمع را در حالی دیدم که بهخاطر مطلب شهرخوانی، به ساحه رفته بودم. همان اشخاص با همان فن در کوته سنگی، جلابی میکردند.
این بار یک جوان دیگر در دامشان افتاده بود. وقتی از او پرسیدم، از کجاست و اینجا چه میکند، گفت؛ از پروان به کابل آمده و میخواهد اینجا، برای کانکور سال آینده آمادگی بگیرد.
در حالیکه متوجه اطرافم بودم، عکسی از کارتها گرفتم. هنوز موبایلم را به جیبم نگذاشته بودم که جوان قدبلندی با لگد به بایسکلم زد و پرسید: «عکس گرفتی؟» دیدم دو جوان روبهرویم ایستاده است. خودم را نابلد جلوه داده، از آنها دعوت کردم که از آن کارتها بخرند و پولی برنده شوند.
یکی از آنها زود از من خواست تا با او شریک شوم و کارت بخرم. در همین دم بود که دیدم جنجال پسر پروانی بالا گرفته و سه-چهار نفری اطراف جوان را حلقه کرده و از او پول میگیرند.
کمی دورتر صحبتی که با او داشتم، گفت: «۱ هزار ۵۰۰افغانیام را گرفت.» او میگفت که اگر او به پولیس «۱۱۹» زنگ بزند، پولیس با آنها جدی برخورد نخواهد کرد؛ اما جلابان چهرهی او را میشناسند و ممکن است او را در جایی زخمی کرده یا حتا بکشند.
پیرمردی که ظاهراً به نظر میرسید کارمند دولت باشد، در گفتوگوهای ما دخالت کرده و به پسر جوان گفت که به پولیس زنگ میزند و از جوان پروانی هم خواست تا منتظر بماند و پولش را از آن گروه بستاند. مرد جوان اما به دلیل ناامنیهای شهر و اینکه زیر تهدید، جلابان قرار نگیرد، حاضر نشد منتظر پولیس بماند.
پیرمرد از پولیس خواست با لباس شخصی بیایند تا جلابان نتوانند فرار کنند. حدود ۲۰ دقیقه بعد، سربازی با لباس پلنگی رسید. لحظهای با آنها گفتوگو کرد و سپس همان یکی که کارت میفروخت را با خود برد. فردای آن روز که از همان محل میگذشتم، دوباره همان فردی را دیدم که دیروز، سرباز او را با خود برده بود.
چند روز بعد، وقتی از آن محل میگذشتم، دیدم که دوباره همان گروه، در همان محل، بساطشان را پهن کرده و پول افراد نابلد را در محضر عام میدزدند.
اگر کمی دقت کنیم، متوجه خواهیم شد که کار آن گروه دزدی است. آنها با روشی متفاوت پول اشخاص را از نزدشان میگیرند؛ اگر کسی مقاومت کند، از هیچ خشونتی دریغ نخواهند کرد. دو سال است که آنها در مکان مشخصی این کار را میکنند و مردم با چهرههای تکتک آنها آشنا است؛ اما به نسبت اینکه از جانب آنها مورد تهدید قرار نگیرند، مانع آنها نمیشوند.
درواقع، مردم به خطرناک بودن این گروه باور دارند و در سوی دیگر، به حکومت بهعنوان نهاد مسئول اعتمادی ندارند. نتیجهی خطرناکی این گروه و بیاعتمادی مردم به حکومت، این میشود که آنها کارشان را بدون دغدغهی خاصی ادامه دهد.
در طول این دو سال، اگر آنها هفته یک روز این کار را انجام داده باشند، تاکنون ۹۶ روز است که در کوتهسنگی همین کار را میکنند؛ اما هنوز دولت بهعنوان نهاد مسئول مانع آنها نشده است. در یک مورد که شخصاً خودم شاهد صحنه بودم، فرد بازداشتشده، یک روز بعد دوباره در همان محل حضور یافته است.
در شهری که فقر و بیکاری بیداد میکنند، وقتی مردم متوجه شوند کسی نیست مانع جلابی چنین گروههایی شود، ممکن است در مواردی دست به ایجاد اینگونه گروهها بزنند.
باید برای نهادهای امنیتی یادآور شد که چنین گروهها، ریشه اصلی جرایم جنایی خطرناکیاند؛ چون فرد، در چنین گروهها است که ارزشهای وجدانی و اخلاقی خود را نادیده میگیرد. پس از مدتی ممکن است، فرد تمام عواطف و ارزشهای اخلاقی خود را نسبت به دیگران از دست بدهد؛ آنگاه از انجام هیچ جرمی دریغ نخواهد کرد.