در سوم عقرب ۱۳۴۴ چه اتفاقی افتاد؟

صبح کابل
در سوم عقرب ۱۳۴۴  چه اتفاقی افتاد؟

(قسمت اول)

نویسنده: محمد رفیع 

در باره‌ی سوم عقرب سال ۱۳۴۴ مطالب زیادی گفته یا نوشته شده است. شماری از نویسندگان خاطره‌های شان را از این روز نگاشته‌ اند. در این میان، کسانی رویداد‌های آن روز را دسیسه‌ی خارجی‌ها خوانده اند و شمار دیگری، خاطرات خیالی بافته اند. حقایق در میان انبوهی از درست و نادرست‌ها پنهان مانده است. من هم یکی از شاهدان رویدادهای آن روز، یادداشت‌هایم را در میان می‌گذارم. این‌ها خاطرات یا چشم‌دیدهای من از سوم عقرب سال ۱۳۴۴ است و برداشت من از گفته‌هایی است که از دیگران در زمان رویداد شنیده ‌ام. من در آن سال، دانش‌آموز صنف یازدهم دارالمعلمین کابل بودم.

 در خزان سال۱۳۴۴، چند ماه پیشتر از سوم عقرب، انتخابات شورای ملی به پایان رسیده بود. در نتیجه‌ی این انتخابات، افغانستان برای نخستین بار، دارای یک پارلمان متشکل از دو اتاق، مجلس نمایندگان (ولسی جرگه) و مجلس سنا (مشرانو جرگه) شده بود.

قرار بر آن بود که در مطابقت با قانون اساسی جدید، کابینه‌ی جدیدی که در آن برای نخستین بار اعضای خانواده‌ی شاهی عضویت نداشته باشند، تشکیل شود. قانون اساسی جدید، در ظاهر آزادی‌های مدنی و سیاسی شهروندان را تا حدودی تضمین می‌کرد و مفاهیم تازه‌ای چون آزادی بیان، آزادی اجتماعات مسالمت‌آمیز و تشکیل احزاب سیاسی در قانون پذیرفته شده بود؛ هر چند که قانون احزاب سیاسی تا پایان سلطه‌ی رژیم شاهی منظور و نافذ نشد. قانون اساسی جدید همچنان، قوای سه‌گانه‌ی دولتی را «تفکیک» کرده بود. در این قانون، با وصف آن که همه‌ی صلاحیت‌ها در دست پادشاه متمرکز بود، «پادشاه غیر مسؤول و واجب‌الاحترام» اعلام شده بود.

پادشاه پس از انتخابات شورای ملی، دکتور «محمدیوسف» یک شخصیت تحصیل‌کرده‌ی غیرخاندانی را مؤظف به تشکیل کابینه‌ کرد. دکتور یوسف که پیش از آن نیز مدت دو سال نخست‌وزیر دوره‌ی انتقالی بود، از طریق رادیوی افغانستان که یگانه رسانه‌ی دولتی سراسری آن زمان در کشور بود، اعلام کرده بود که ولسی جرگه فیصله کرده است، مراسم رأی اعتماد به حکومت جدید، روز دوم عقرب به طور علنی برگزار شود.

داستان از همین جا آغاز می‌شود. بیشتر مردم که با مفاهیم تازه‌ی پارلمانی، رأی اعتماد به کابینه و با این گونه اصطلاحات آشنایی دقیق نداشتند، نمی‌دانستند که رأی اعتماد علنی یعنی چه؟ در دارالمعلمین کابل این خبر بازتاب گسترده‌ای داشت. روز دوم عقرب شماری از دانش‌آموزان برای جاگرفتن، صبح زود به طرف شورای ملی رفتند.

قابل یادآوری است که در آن سال‌ها، دارالمعلمین کابل با تأثیرپذیری از معلمین آگاهش به مرکز روشن‌اندیشی و تحول‌پسندی تبدیل شده بود. در آن زمان به ابتکار دانشجویان، در هر سه یا چهار ماه نمایش‌نامه‌هایی ترتیب می‌شد. برای تماشا، نه تنها دانشجویان خود این مکتب یا مکاتب دیگر، بلکه مردم منطقه‌ی کارته‌ی چهار و دهبوری نیز دعوت می‌شدند. در این نمایش‌نامه‌ها، بی‌عدالتی، رشوه‌خواری، روش‌های بوروکراتیک اداری، و فساد در اداره، توسط شاگردان تمثیل می‌شد. پیام این نمایش‌نامه‌ها و مقاله‌ها در آگاهی‌دهی و انگیزه‌بخشیدن به مردم تأثیرگذار بود. روحیه‌ی ضدیت با استبداد و مبارزه به خاطر تأمین عدالت اجتماعی را تقویت می‌کرد.

از این رو، دانش‌آموزان این مکتب، به مسائل اجتماعی و سیاسی دل‌چسپی خاص داشتند و جریان‌های سیاسی کشور را منظم دنبال می‌کردند. کسانی که روز دوم عقرب به شورای ملی رفته بودند، پس از دو سه ساعت برگشتند و گفتند که جلسه‌ی رأی اعتماد به دلیل بی‌نظمی‌هایی که پیش آمد، تا فردا به تأخیر افتاد؛ زیرا شمار زیادی به شورای ملی آمده و تالار شورا را پرکرده بودند و برای وکلا جای باقی نمانده بود؛ برای این، نیروهای امنیتی مردم را از تالار و محوطه‌ی شورای ملی به زور بیرون کرده و گفته شد که نشست رأی اعتماد، فردا (سوم عقرب) برگزار می‌شود. این موضوع، علاقه‌مندی بیشتری در میان دانشجویان ایجاد کرد.

روز سوم عقرب، من دیرتر از دیگران به طرف شورای ملی روان شدم. در قسمتی که جاده‌ی پل سرخ به جاده‌ی دارالامان وصل می‌شود، با اجتماع مردم مواجه شدم. پس از کنج‌کاوی، روشن شد این‌ها کسانی اند که پولیس مانع رفتن شان به سوی شورای ملی شده است. جمعیت آرام و خاموش بود. صدای ضعیفی از میان مردم شنیده می‌شد. زمانی ‌که به جمعیت که شمار شان حدودا به چهار تا پنجصد تن می‌رسید، نزدیک شدم. نخست وزیر، داکتر یوسف را دیدم که موترش را در وسط جاده توقف داده و با جمعیت صحبت می‌کند. خانه‌ی او هم کم‌تر از پنجصد متر از این محل فاصله داشت. در آن زمان، مقام‌های دولتی بدون بادیگارد و موترهای تعقیبی و از این ‌گونه چیزهایی که این روزها رسم است؛ در جاده‌ها رفت و آمد می‌کردند. داکتر یوسف که به دروازه‌ی عقبی موتر تکیه داده بود، با لحن گله‌مند، مردم را خطاب کرده می‌گفت: «به شما چه کسی این آزادی را داده است، به شما چه کس اجازه‌ی این گونه اجتماعات را داده است؟». گویا او جلوگیری از حرکت موترش را نوعی بی‌احترامی می‌دانست که به ‌خاطر آن، مردم را ملامت می‌کرد و آزادی‌هایی را که در قانون بازتاب یافته اند، به رخ مردم می‌کشید. گویا خودش را در محور این امتیازات در قانون می‌دانست .

 من نمی‌توانستم سخنان او را به طور واضح بشنوم. فضای جالبی ایجاد شده بود. مردم که تا این‌دم نمی‌توانستند حتا یک سپاهی ساده‌ی دولت شاهی را ایستاد کنند، به خود می‌بالیدند که گویا بلندترین مقام دولت در برابر آنان تمکین کرده است. نخست‌وزیر هم شاید احساس کم‌وبیش شبیه مردم داشت؛ زیرا روال عمومی طوری بود که او هم بی‌میل نبود که برای خودش پایه و پایگاه مردمی فرض کند؛ زیرا او هم با وصف آن‌که مورد اعتماد سلطنت بود، یک شهروند عادی مانند دیگران بود.

 تا این جا همه چیز به آرامی پیش می‌رفت؛ اما این آرامش دیری دوام نکرد. به زودی یک موتر سیاه نوع شورلت که مخصوص اعضای کابینه بود، نزدیک جمعیت توقف کرد و از داخل آن وزیر داخله‌ی آن زمان داکتر عبدالقیوم، برادر داکتر ظاهر، رییس ولسی جرگه‌ی آن زمان، بیرون شد. داکتر قیوم، در حکومت انتقالی، وزیر داخله بود. وزیر داخله، مستقیما طرف داکتر یوسف رفت و چیزی با هم سرگوشی کردند. پس از آن وزیر داخله از مردم مؤدبانه تقاضا کرد، راه را برای موتر صدراعظم باز کنند که او کار عاجل دارد و باید برود. وزیر قول داد، به همه‌ی پرسش‌های جمعیت، خودش پاسخ می‌گوید. مردم هم تقاضای وزیر داخله را به باور این‌که او، به پرسش‌های ‌شان پاسخ می‌گوید، پذیرفتند و بدون مزاحمت از مسیر موتر نخست‌وزیرکنار رفتند.

همین ‌که موتر داکتر یوسف دور شد، داکتر قیوم مستقیما به سوی یک نیروی هشتاد یا صد نفری پولیس که در فاصله‌ی اندکی، مترصد اوضاع ایستاده بودند، رفت و چیزی به آن‌ها دستور داد و خودش برگشت و خلاف وعده‌ی چند لحظه پیشترش، بدون این‌ که یک کلمه بگوید در موترش نشست و به سرعت دور شد. همین ‌که وزیر داخله از جمعیت فاصله گرفت، یک افسر پولیس که فرمانده‌ی واحد پولیس بود، خطاب به جمعیت گفت: «ولسی جرگه فیصله کرده است که جلسه‌ی رأی اعتماد به کابینه غیر علنی باشد؛ بنا بر این، شما پی‌کار تان بروید.»

این در واقعیت همان چیزی بود که گویا وزیر می‌خواست به مردم بگوید؛ مگر ترجیح داد پیامش را از زبان یک افسر پولیس به مردم برساند. مردم این گفته‌ی افسر پولیس را نپذیرفتند و استدلال شان این بود که اگرچنین فیصله‌ای وجود می‌داشت، از طریق رادیو افغانستان به اطلاع مردم رسانده می‌شد. رادیو افغانستان زبان رسمی دولت بود و بدون این‌ که فیصله‌ای از طریق رادیو نشر شود، نزد مردم اعتبار نداشت.

برداشت تظاهرکننده‌ها این بود که آنچه افسر پولیس ادعا کرد، حتما دستور وزیر داخله است و این موضوع مردم را بیشتر از پیش عصبانی می‌کرد. مردم با این باورکه حکومت با آن‌ها نیرنگ بازی می‌کند، از جای ‌شان تکان نخوردند؛ در این حالت پولیس‌هایی که با چوب دستی (باتوم) مجهز بودند، به طرف جمعیت حمله‌ور شدند. مردم هم باپرتاب سنگ به سوی نیروی ناچیز پولیس به مقابله اقدام کردند. در آن زمان پولیس اسلحه‌ی گرم نداشت و هنوز نام کلاشینکوف را کسی نشنیده بود.

 درآن روزها، جاده‌ی دهمزنگ-دارالامان، در دست ساخت بود. جاده‌ی سابق کندن‌کاری و جغل‌اندازی شده و در میان فرش جغل، روی جاده‌ی نیمه‌کاره، سنگ‌هایی پیدا می‌شد که درکف دست جا می‌گرفت و برای سنگ‌اندازی، سنگ کافی فراهم می‌کرد. از این جهت، هر دو طرف تلاش می‌کردند، بالای جاده مسلط شوند. پولیس‌ها یک‌نوع کلاه سفید به سر داشتند که آن‌ها را از ضربه‌ی سنگ، محافظت می‌کرد؛ اما مردم، در برابر سنگ‌اندازی‌های افراد پولیس آسیب‌پذیر بودند. در آغاز جنگ، پولیس‌ها پیشروی کردند و مردم به سمت فابریکه‌ی حجاری و نجاری و کارته‌ی ‌چهار عقب‌نشینی کردند.

مگر مردم هم با چیدن سنگ‌هایی که توسط پولیس به سوی شان پرتاب شده بود، دوباره مجهز شده و در حمله‌ی متقابل، پولیس‌ها را که تعداد شان خیلی کمتر از دانشجویان بود، به سوی لیسه‌ی حبیبیه، عقب راندند و جاده در اختیار مردم قرار گرفت. در این وضعیت، روحیه‌ی بی‌هدفی و شورش‌گری مسلط بود. من متوجه شدم که چند تن به سوی مینی‌بسی که از سوی دهمزنگ به طرف دارالامان می‌رفت، سنگ پرتاب کردند. پیشتر از این نیز، تظاهرکننده‌های خشم‌گین، هنگام برگشت و عقب رانده شدن از شورای ملی، به سوی لیسه‌ی حبیبیه، سنگ پرتاب کرده و ششیه‌های دوسه اتاق را شکسته بودند. یک‌عده، به این حرکت اعتراض کردند و در نتیجه، سنگ‌اندازی به سوی ره‌گذران و موترها قطع شد. تعداد جمعیت هم لحظه به لحظه افزایش می‌یافت.

ادامه دارد …