نویسنده: بنفشه سمرقندی
(بازگویی چند خاطره به مناسبت سالگرد کشته شدن زندهیاد محمد طاهر بدخشی)
بهار ۱۳۷۵، آوازههای آمدن طالبان هر روز در بین مردم نگرانیهای فراوان ایجاد کرده بود. پدرم با جمعی از دوستانش، هر روز بیشتر از دیروز نگران بودند که مبادا من شبیه کودکهای دیگر سرگرم بازیهای خودم شوم؛ اما گاهی آشفتگی و نگرانیهای پدر و مادرم ما را جذب میکرد.
یک روز پدرم از خانه بیرون میشد که منم دنبالش افتادم. از دستش گرفته یکجا به راه افتادیم. در راه، با یک دوستش روبهرو شد. او نگران به نظر میرسید. پس از احوالپرسی، برای پدرم گفت: «شهرهای زیادی سقوط کرده و گفته میشود در همین شبانهروز، طالبان همه جا را میگیرند عزیز! تو و پسرت باید از این جا بیرون شوید؛ چون تو میدانی که اینها و هماندیشان شان تو را به نام ستمی میشناسند و تشنهی خون شما استند.» بدین ملحوظ، دوستان پدرم با یکی از نزدیکان شان که در شهر کهنهی بغلان بود، صحبت کردند. برنامهای ترتیب دیدند و پدرم با دو خواهرم روانهی شهرستان ما [خوست فرنگ] شدند؛ اما مادرم با من و چهار خواهرم در پلخمری ماندیم.
تاریخ شش میزان و دوازدهی شب بود که آواز بلند موسیقی پشتو همراه با شلیکهای فراوان در تمام شهر پیچید. همه جا را وحشت گرفته بود و برادرم یک ساعت پیش از آمدن طالب از شهر بیرون و به طرف پدرم روانهی روستا شده بود. دیگر هیچ چیزی سر جایش نبود. بقیهی آدمها زندگی نمیکردند؛ فقط نفس میکشیدند. من هم با خواهرانم دیگر بیرون رفته نمیتوانستیم. مادرم در آن زمان خیاطی میکرد. مادرم، شبها را با ماشین خیاطی گلدوزی روز میکرد تا زندگی سیاه و تیرهی ما را با نقش دادن گلها سر و سامان داده و رنگ دیگری بدهد. مادرم زنانه و استوار برای ما میرزمید؛ اما این جا طالبان و طالباندیشان به نام خانوادهی ستمی زندگی را برای ما تنگ کرده بودند و آن جا هم پدر و خواهرانم دلتنگ ما شده بودند. پدرم نامه فرستاد که دیگر تاب دوری و جدایی خانواده را ندارم؛ خانه را برای یکی از دوستانم تسلیم کرده طرف روستا بیایید. مادرم هم هرچه پدرم گفته بود انجام داد و یک شبانه روز را سوار بر اسپ، با گذشتن از کوههای پوشیده از برف طی کردیم تا به روستای خود مان (سمرقندی) رسیدیم. در آن شب و روز، برادرم با ما نبود. او، با احمد شاه مسعود، قهرمان ملی کشور، کار میکرد و از این بابت، پدرم از او خرسند بود.
ما در روستا، تنها یک حویلی دواتاقه داشتیم؛ البته با زمینهای زراعتی و باغی که از پدربزرگ برای ما مانده بود؛ ولی دو اتاق برای ما کم بود. پدرم گفت باید دست بهدست هم داده دو خانهی دیگر هم آباد کنیم. تنها توانایی پرداخت یک معمار را دارم و در حال حاضر لاجرم باقیماندهی کار را خود مان باید انجام بدهیم. همین گونه آغاز کردیم به ساختن و انکشاف دادن خانهی پدری. از جمله سه خواهر کلانم، یکی خاک انتقال میداد، دیگری خاک را تَر میکرد و دیگری هم خشت میزد. من با دو خواهر کوچک دیگرم سنگ یا چوبهای کوچک انتقال میدادیم. تعدادی از اهالی محل تمسخر میکرند و میخندیدند که ستمی با دخترانش خانه میسازد! ما توانستیم در حدود یک ماه دو خانه را به سر برسانیم و این دقیقا نخستین پاسخ محکم برای این مردم بود. پدرم شبها در آن خانه برای ما داستانهایی از شاهنامه و کلیله و دمنه میخواند. اشعاری از مولانا، بیدل و عشقری دکلمه میکرد. آن جا دیگر بهشت ما بود که با هم میگفتیم و میخندیدیم.
آغاز سال ۱۳۷۶ بود و یک سال از آمدن ما به روستا گذشت. پدرم من و دو خواهرم را به مکتب برد تا شامل مکتب شویم. با آن که تا اکنون به سن قانونی برای رفتن به مکتب نرسیده بودیم، (من پنچ سال و خواهر کوچکم ۳ سال و خواهر بزرگترم ۶ سال داشت) شامل مکتب شدیم. در شهرستان ما آن زمان تنها یک مکتب دخترانه بود که آن هم پیاده یک ساعت راه از خانهی ما دور بود. بامدادها پس از خوردن صبحانه، مادرم یک نان تنوری میداد و پدرم هم از رودخانهای که نزدیک خانه بود، ما را عبور میداد تا روانهی مکتب شویم. یک روز، به سبب خستگی راه، لب یک جویبار نشستیم. نانی را که مادرم داده بود، با هم تقسیم کرده و خوردیم. ناگاه متوجه شدیم که یک اسپ بلندقامت، مقابل ما ایستاد. یک مرد گندمی چهره بر آن سوار بود. مرد اسپسوار از ما پرسید: «دخترای کی استین؟ خانهی تان کجاست؟» گفتیم: «دختر عزیز، خانهی ما در سمرقندی»
مرد اسب سوار گفت: «خوو دخترای ستمی استین! از شهر به اطراف آمدین و درس میخوانین، ها!» گفتیم: «بلی.»
مرد اسپسوار با تمسخر اسپش را دور داده رفت. ما هم روزانه همین گونه به راه خود میرفتیم. روزها سپری میشد و هر روز یکی برای پرسیدن پرسشهای تکراری سر راه ما سبز میشد. سپس دختران ستمی گفته، نیشخند میزدند. چندین بار، تلاش کردند که خواهرم را زیر پاهای اسپ شان کنند. به پسر بودن خود افتخار و دختر بودن ما را مسخره میکردند که از روستای سمرقندی سه دختر است به مکتب میروند و ما هر بار که از پدرم در مورد واژهی ستمی میپرسیدیم، میگفت، درس بخوانید تا به این پاسخ برسید؛ اما من دیگر نپرسیدم.
طالبان سقوط کردند. دوباره پلخمری آمدیم. مکتب را تمام کردیم و دانشگاه رفتیم؛ من و خواهر کوچکم دانشکدهی ادبیات و خواهر بزرگترم دانشکدهی علوم سیاسی. اکنون این جا دیگر دقیقا زمانی است که باید بدانم حزب ستمی یعنی کی؟ آنچه که دریافتم، این سازمان به رهبری مردی به نام طاهر بدخشی که زادهی بدخشان بود، تشکیل شد. او مرد دانا و میهنپرست بود. او بعد از انشعاب از حزب دموکراتیک خلق افغانستان، با تشکیل حلقهای زیر نام (محفل انتظار)، مبارزهاش را ادامه میدهد. وی اینگونه در یک مدت کوتاه با شماری از روشنفکران و میهندوستان، بعدها سازمانی را زیر نام سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان تشکیل داد. در این سازمان افرادی روشنفکر از اقوام مختلف کشور؛ چون مولانا باعث، حفیظ آهنگرپور، دولت حکیم شفق، بعدها زندهیاد مجید کلکانی و افراد دیگری جذب میشوند. بدخشی نخستین کسی است که طرح «حل عادلانهی مسألهی ملی» را در افغانستان همزمان با تأسیس جمعیت دموکراتیک خلق مطرح میکند؛ اما با این طرح، فاشیستهای قومی به گونهی کینهتوزانه برخورد میکنند و به آن از روی تحقیر، «ستم ملی» مینامند. از این جا است که ناخواسته نام این سازمان «ستمی» معرفی میشود. در حالی که ستم خود میکنند؛ اما این لقب را بر او و یاران او روا میدارند؛ آن چه که همیشه فاشیستهای قومی انجام دادند و دارند انجام میدهند. در سال ۱۳۵۴ زمانی که داوودخان به قدرت رسید، بر سر چگونگی قیام مسلحانه، اندکی اختلاف نظر میان رهبری سازمان رخ میدهد که بعدها سبب میشود مولانا باعث دستگیر، چندین سال در زندان بماند. باعث، یکی از جوانان زبدهی سازمان، در دورهی خلقیها همراه با شماری از یاران شان تیرباران شدند. هدف باعث و زندهیاد محمدطاهر بدخشی، برابری همه اقوام بود؛ در حالیکه برای فاشیستهای برتریطلب، این یک زنگ خطر به حساب میآمد.
سرانجام، ما در سال ۲۰۱۶ دانشگاه را همه با پیروزی به پایان رساندیم و امروز من با خواهر کوچکم دوباره در مصر به درس و تحقیق پرداختیم و خواهر بزرگترم هم در هالند برای کارشناسیاش تلاش دارد. تربیت سازمانی پدرم و تربیت خانوادگی ما سبب شد که با تحمل رنجهای بسیار، از راه آموزش و درس به آرمانهای بلند انسانی خویش دست یابیم؛ اما دشمنان ستمیها به تفنگ و خشونت معتقد بودند و از همین راه اقدام کردند. این دستهی متجاوز که در آن زمان ما را مسخره میکردند، اکنون به بزرگترین نقضهای حقوق بشری متهم استند که نه تنها برای اهالی افغانستان، بلکه برای تمام بشریت مایهی ننگ و شرمساری استند. کار آنان اکنون جای تشکری دارد و من اکنون میگویم: سپاسگزارم که تمسخر زدید، آزار دادید و تهدید کردید تا من و خواهرانم بتوانیم استوار به پیش برویم و امروز به افتخار بگوییم: «بلی، ما دختران ستمی استیم و شما نیروی متعلق به حلقهی مافیا، خشونت، و دشمن دانش و سواد.»