تجربه‌ی نزدیک به مسخ شدن

صبور بیات
تجربه‌ی نزدیک به مسخ شدن

صبور بیات

با این تصور، این‌جا دستخوشِ گونه‌ی نادری از نگرانی‌ام. من، از تاروپودِ این شهر، از این خرابات مدام حذف می‌شوم و قصه‌هایم به دامن فراموشی می‌لغزند. آن سان که انتظار دارم، دیده نمی‌شوم. نمی‌دانم مرده‌ام یا زنده؟ تجربه‌ای نزدیک به مسخ شدن را می‌بینم و به سختی نفس می‌کشم. بدنی دارم، اگرچه پوسیده؛ اما رنج‌ها را تماما می‌فهمم.

زیر پوستِ این شهرِ دیوانه، به آرامی می‌پوسم و مرگ خویش را هر روزه زیر لب مزه مزه می‌کنم. چیزی از درون و بیرون مرا انکار می‌کند؛ جایی برای من نیست. باید بروم؛ اما نه در پیش و نه در پس، راهی نمی‌یابم و هیچِ عظیمی را به پیشگاه می‌بینم. گویی رطوبت وجودم را پوشانده و حشرات حضورم را بر نمی‌تابند. من خورده می‌شوم و جهان بی‌من می‌ماند. من به هیچ ختم می‌شوم و نابودنم را با عمقِ جان درک می‌کنم. در این ناکجاآباد، این بیغوله‌ی گندیده، در این خانه که آبستنِ ویرانی است، من شقیقه‌ام را بر طنابی آویخته ‌ام و وجودم را دریده و غذای گوشت‌خواران کرده ‌ام.

این شهرِ رنگ و رو باخته و کدر، بر کسر من پافشاری کرده و غبارِ نابودنم را بر دیواره‌های شهر افشانده است. من تلخی وجودم را بر کام این بیغوله می‌بینم و چه بی‌رمق بر بی‌اعتناییِ خود اعنتا می‌ورزم. هنوز به خاطر دارم که از زخم چرکین سر برآوردم و زاده شدنم در این سلاخ خانه را به سوگواری نشستم. وجوه تراژیک جهان، بیش از پیش رخ نمایی می‌کنند و زندگی پیش از آن که موعدش فرا رسیده باشد، از دردهای این رنج ابدی خودکشی می‌کند. تنگنای عجیبی است. در این ماتم‌کده، هیچ چیزی به وسعت بی‌اعتنایی ما شبیه انسان‌ها نیست.

سالیانِ درازی ا‌ست که چون بار وحشتناک این جسم پوسیده را با خود حمل کرده‌ ام و کنون تکه‌هایش را بر گوشه‌های نگون‌بختی آویخته ‌ام. من این‌جا دستخوش گونه‌ی نادری از نگرانی ‌ام. در این بوتل آلوده به خلا، نا آرام از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر می‌خزم، تا اندکی «بودن» یافته باشم. چه سخت است حمل این حجمِ غمناکِ نابودن. امروز، روز بزرگ جنون است و ما همچون گلوله‌هایی آتشین بر دامانِ یک جنونِ جمعی فرو می‌غلتیم؛ در خیابان‌ها فاجعه در گذر است.

یک تکه‌ی نرم و شیرین را چنان با آرامش خیال می‌خورند که گویی قلب خود را می‌خورند. می‌بینم در عروسی همه می‌میمرند و خط مرز میان وهم و واقعیت به لغزش می‌آید. ما بر جهانی شیدا وارد می‌شویم که بیگانگی در خیابان‌هایش سایه افکنده و فیگورهایی مالیخولیایی با سرگشتگی در یک خلأ، بر فقدانی عظیم معترف می‌شوند. تنهایی و انزوایِ سایه‌ها در جهانِ مسخ شده ‌ام؛ بازنمایِ جنبه‌های شبح‌گونِ زندگی، انسان‌هایی است که از ورطه‌ی ناخودآگاهی، به قعرِ بوم‌های نقاشی پرتاب شده ‌اند.

در این جهانِ نیچه‌ای که تمام حجم‌ها مملو از تهی ‌اند، هیچ انتظاری از برای رهاییِ سایه‌ها شکوفا نمی‌شود و جهان چون پندارِ بی‌رمق بر ساعتِ شومِ نیمروزی آرام آرام محو می‌شود. در کابوسی که آورده ‌ام بر بومِ قلم می‌زند و روح مسخ شده‌ی من، تا قعر خیابان‌های شهر جاری می‌شود و منشأ نور چون پرسشی عظیم بر پشت دروازه‌های شهر پنهان می‌ماند و نقاش، بی‌رحمانه جهان را چون تندیسی نیمه‌کاره به حال خود رها می‌کند. در جهان من، رنگ‌های مات با درآمیختن در اندوهِ تنهایی، غربت دیرینه‌ای را رقم می‌زند و انتظار برای فاجعه‌ی سهمگین در شهری بی‌مکان و عاری از زمان به کمتر از آنی تقلیل می‌خورد و توده‌هایی بی‌روح، جانانه فقدان را به آغوش می‌کشند.

در این تبعیدگاهِ شهری که «انسان‌ها» به آرامی از آن حذف می‌شوند، سایه‌ها شجاعانه با خورشید اعلان جنگ کرده و فضا هم‌پیمان با زمان، رو به انتها خم می‌شود. این عکس شیک، نمایشِ تمام‌قد از فضای ذهنی انسان‌هایی دارد که چون عروسک‌های مجهول و عاری از چهره، در مدیومی ایستا و میتافیزیکی با بی‌انتهایی غوطه‌ور می‌شوند و بر شهری بی‌خدا سرگردان می‌مانند. در قاب‌های خاطرات پس از امروز کابل، نزاع سایه‌ها آخرین دوئلِ تاریخی میان مرگ و زندگانی است.