در باب مسخ؛ بخش چهارم

مرتضا نیکزاد
در باب مسخ؛ بخش چهارم

نویسنده: ولادیمیر ناباکوف

منبع: The Kafka Project

برگردان: مرتضا نیک‌زاد

پاره‌ی نخست

از ساختار داستان سخن می‌گویم. پاره‌ی نخست داستان را می‌شود به هفت سکانس یا جز تقسیم کرد.

سکانس نخست: گریگور بیدار می‌شود. تنها است. از قبل به حشره‌ای بدل شده؛ اما، عواطف انسانی ‌اش هنوز با عواطف تازه‌ی حشره‌ای ‌اش آمیخته است. سکانس نخست با معرفی عنصر زمان انسانی، پایان می‌یابد.

به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک‌وتاک می‌کرد، نگاهی انداخت و فکر کرد: «خدا به داد برسد!» ساعت شش‌ونیم بود و عقربه‌ها به کندی به جلو می‌رفت. از نیم هم گذشته بود؛ نزدیک شش و سه ربع بود. پس ساعت شماطه زنگ نزده بود؟ نخستین ترن ساعت هفت حرکت می‌کرد. برای این که بتواند به آن ترن برسد، باید دیوانه‌وار عجله بکند. از این گذشته، کلکسیون نمونه‌ها هم در پاکت پیچیده نشده بود؛ اما آن چه مربوط به خود گریگور می‌شد؛ این که او کاملا سر دماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن می‌رسانید، اوقات‌تلخی اربابش مسلم بود؛ زیرا پادوی دوچرخه‌سوار، سر ساعت پنج، دم ترن انتظار گریگور را کشیده و مسامحه‌ی او را به تجارت‌خانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق، نوعی غلام گوش‌به‌فرمان و زیر حمایت رییس بود اما… اگر خودش را به ناخوشی می‌زد؟» بعد اما فکر می‌کند که داکتر سراغش خواهد آمد و او را کاملا سالم تشخیص خواهد داد. «آیا ممکن بود، پزشک در این مورد به خصوص اشتباه کند؟ گریگور حس می‌کرد که کاملا حالش خوب است. تنها این احتیاج بیهوده به خوابیدن، آن هم در چنین شب طولانی، او را از کار بازداشته بود. اشتهای غریبی در خود حس کرد.»

سکانس دو: سه عضو خانواده دروازه ‌اش را تک‌تک می‌زنند و به نوبت از دهلیز، اتاق نشیمن و اتاق خواهرش، با او صحبت می‌کنند. خانواده‌ی او –گریگور-، انگل‌های او استند، استثمارش می‌کنند، از درون او را می‌خورند. این طفیلی‌گری حشره در مفهوم انسانی ‌اش است. تمایل رقت‌انگیزی به درامان‌بودن از خیانت، ظلم و پلیدی، باعث شد که پوسته‌ی سوسکی او شکل بگیرد؛ این پوسته که در ابتدا سخت و ایمن به نظر می‌آمد، در نهایت شبیه گوشت و روح بیمار او، آسیب‌پذیر از آب درآمد. کدام یک از سه انگل –پدر، مادر، خواهر-، ظالم‌تر اند. در اول به نظر می‌رسد که پدر باشد؛ اما، او ظالم‌تر نیست: خواهرش است، که گریگور بیش‌تر از همه، او را دوست؛ اما در وسط، با سکانس چینش مبل‌ها به گریگور، خیانت می‌کند. در سکانس دوم، تم دروازه‌ها آغاز می‌شود: «مادرش او را صدا می‌کرد: «گریگور، ساعت هفت و ربع کم است. آیا خیال نداری به ترن برسی؟» طنین صدایش گوارا بود! گریگور از آهنگ جواب خودش، به لرزه افتاد. در این که صدایش شناخته می‌شد، شکی در بین نبود. او بود که حرف می‌زد؛ اما یک جور زق‌زق دردناکی که ممکن نبود از آن جلوگیری کرد و به نظر می‌آمد که از ته وجودش بیرون می‌آمد و در صدایش داخل می‌شد و کلمات، صوت حقیقی خود را نداشتند؛ مگر در لحظه‌ی نخست و سپس صوت مغشوش می‌شد؛ به طوری که آدم از خودش می‌پرسید، آیا درست شنیده است یا نه؟ گریگور خیال داشت جواب مفصلی بدهد؛ اما با این شرایط، به همین اکتفا کرد که بگوید: «بله، بله، مادرجان متشکرم، بلند می‌شوم.» بی‌شک حایل‌بودن در، نمی‌گذاشت به تغییری که در صدای گریگور حاصل شده بود، پی ببرند؛ زیرا، توضیح او مادر را متقاعد کرد و مادرش در حالی که پاپوش را به زمین می‌کشید، دور شد. این گفت‌و‌گوی مختصر، سایر اعضای خانواده را متوجه کرد که گریگور برخلاف انتظار، هنوز در رخت‌خواب است. پدر نیز آهسته با مشت به کوفتن در پهلویی شروع کرد و فریاد زد: «گریگور! گریگور» آیا ناخوشی؟ چیزی لازم داری؟» گریگور سعی کرد که کلمات را دقیق تلفظ بکند و تا می‌تواند، واژه‌ها را از هم جدا کند تا صدایش طبیعی شود. به هر دو طرف جواب داد: «حاضرم!» پدر رفت که چاشت بخورد؛ ولی خواهر هنوز پچ‌پچ می‌کرد: «گریگور، خواهش می‌کنم که در را باز بکنی.» گریگور اعتنایی به این پیشنهاد نکرد. برعکس خوش‌حال بود که عادت «دربستن از درون را» مثل اتاق مهمان‌خانه، حفظ کرده بود.

سکانس سوم: کار شاق برخاستن از رخت‌خواب که انسان برایش برنامه می‌چیند و حشره انجامش می‌دهد. گریگور هنوز در مورد بدنش با واژگان انسانی، فکر می‌کند؛ اما، حالا پایین‌تنه‌ی او پشت حشره‌ و بالاتنه ‌اش قسمت پیش حشره است. برای او، مردی روی دست‌وپایش با حشره‌ای روی شش پا کاملا هم‌خوان می‌نماید. او هنوز قادر به درک این واقعیت نیست و مدام می‌کوشد که روی سه جفت پایش بیستد. «برای این که بیرون بیاید، سعی کرد که از قسمت پایینی بدن شروع کند. بدبختانه، این قسمت پایین را که هنوز ندیده بود و تصور دقیقی در باره‌ی آن در ذهن نداشت، هنگام آزمایش، حرکت‌دادن آن را بسیار دشوار دید. کندی این روش او را از جا در کرد. همه قوایش را جمع کرد تا خود را به جلو بیندازد؛ ولی از آن جا که خط سیر خود را بد حساب کرده بود، سخت به یکی از برجستگی‌های تخت خورد و احساس دردی سوزان به او فهمانید که قسمت پایین بدنش، بی‌شک، بسیار حساس است. بعد با خود گفت: «قبل از یک ربع، حتما باید بلند شوم، عنقریب کسی را دنبال من به منزل می‌فرستند؛ چون مغازه پیش از ساعت هفت باز می‌شود.» شروع کرد که به پشت بخزد تا به تمام طول بدن و یک‌جا از رخت‌خواب بیرون بیاید. از این قرار، می‌توانست سر خود را بالا بگیرد تا به آن صدمه‌ای نرسد. پشتش که به نظر او به اندازه‌ی کافی سخت بود، البته روی قالی‌چه آسیبی نمی‌دید. فقط از صدایی که موقع سقوطش تولید می‌شد واهمه داشت. می‌ترسید که در تمام خانه این صدا منعکس بشود و وحشت یا اضطرابی تولید کند..؛ اما بر فرض هم که درها بسته نبود، آیا کار خوبی بود که کسی را به کمک بخواهد؟ از این فکر، با وجود همه بدبختی که به او روی آورده بود، نتوانست از لب‌خند خودداری بکند.»

سکانس چهارم: او هنوز در تقلاست که از رخت‌خواب برخیزد که تم خانواده –یا همان تم دروازه‌های بسیار دوباره رخ می‌دهد- و در نتیجه‌ی این سکانس است که بالاخره با صدای خفه‌ای از تخت می‌افتد. گفت‌وگوها به سان ترانه‌های یونانی است. معاون از دفتر گریگور سر رسیده که ببیند چرا او هنوز به ایستگاه نرفته. این شتاب در بررسی کارمندی غفلت‌کار همه‌ی ویژگی‌های یک رویای بد را دارد. صحبت‌کردن از میان دروازه‌ها مثل سکانس دوم، حالا تکرار می‌شود. به ترتیب توجه کنید: معاون از اتاق نشمین در دست چپ با گریگور حرف می‌زند؛ گرت –خواهر گریگور-، با برادرش از اتاق سمت راست صحبت می‌کند، مادر و پدر در اتاق نشیمن به معاون می‌پیوندند. گریگور هنوز می‌تواند صحبت کند؛ اما، صدایش بیش‌تر و بیش‌تر غیرقابل تشخیص می‌شود و به زودی، صحبت‌هایش فهمیده نمی‌شود. –در شب‌زنده‌داری فینگن‌ها، که بیست سال بعد توسط جیمز جویس نوشته شد، دو زن رخت‌شوی که از دو سوی رودخانه با هم صحبت می‌کنند، به تدریج به نارون و سپس به سنگ تبدیل می‌شوند-. گریگور نمی‌داند چرا خواهرش در اتاق سمت راست به دیگران نپیوسته. «بی‌شک تازه بلند شده و لباس نپوشیده؛ اما چرا گریه می‌کرد؟ آیا علت گریه ‌اش این بود که گریگور بلند نمی‌شد تا معاون را به اتاقش راه بدهد و بیم آن بود که از کارش برکنار شود و رییس، مثل سابق که تقاضاهایی می‌کرد، دوباره اسباب زحمت پدرومادرش را فراهم بیاورد؟» بی‌چاره گریگور چنان به این که توسط خانواده ‌اش شبیه به آله‌ای استفاده شود، خو کرده که حتا پرسشی در مورد ترحم در نزد او ایجاد نمی‌شود؛ حتا امید ندارد، گرت برای خود او ناراحت باشد. مادر و خواهر از اطراف اتاق با هم حرف می‌زنند. خواهر و خدمه راهی می‌شوند که پزشک و کلیدساز را بیاورند. «با وجود این، گریگور آرام‌تر شده بود. حتما حرف‌های او را نفهمیده بودند، هرچند به نظر خودش کاملا آشکار بود و چون عادت کرده بود، کلمات آخری از دفعه‌ی اول هم آشکارتر به نظر می‌آمد؛ اما کم‌ازکم، داشتند ملتفت می‌شدند که وضع او طبیعی نیست و می‌خواستند کمکش کنند. اطمینان و خون‌سردی که در نخستین اقدامات به کار رفت، به او قوت قلب داد. حس می‌کرد که دوباره در جامعه‌ی بشری داخل شده و چشم به راه داکتر و کلیدساز است. بی آن که میان آن‌ها فرقی بگذارد، این پیش‌آمد‌ها به نظرش مانند کار نمایان با شکوه و شگفت‌انگیزی جلوه می‌کرد.»

ادامه دارد…