روانشناسی به نام هارلد بلوم، موضوعی را با استدلال روانشناسانه در بستر ادبیات مطرح میکند؛ استدلالی که زیر عنوان اضطراب و تاثیر از آن نام میبرد؛ اضطرابی که محصول تاثیرپذیری نسل پسر از پدر است و پسر که خودش را اثرپذیر از پدر میبیند، دچار اضطراب میشود و در این شرایط مضطرب، تلاش در تحریف یا بازسازی نقش پدر میکند؛ تلاشی که در ادبیات به آن هنجارگریزی-پدرگریزی- باید گفت. بر اساس برداشتی که بلوم ارایه میدهد، هر پسرشاعری، خودش را مقابل پدرشاعری میبیند که ادبیات گذشته و معاصر آن است و باید برای این که کار تازهای کرده باشد، این پدر و آنچه که او تولید کرده است را پشت سر بگذارد. این استدلال را اگر کنار استدلال بارت در بینامتنیت بگذاریم که میگوید، هر متنی، تلفیق یا بازخوانی متنهای گذشته اش است، به اینجا میرسیم که هر شاعری، چیزی نیست جز بازخوانی گذشته اش و به میزان بازخوانی موفق از گذشته و گذشتهی موفق، میتواند موفقانه عمل کند.
با این مقدمه، به دنبال این بودم که بگویم انسان در جهان سوم و به خصوص افغانستان، با کدام پدر طرف است و پشت پا زدن به پدرشاعر افغانستانی -در جهانی که هر تولیدی در آن باید به خورد مصرفکنندهی جهانی داده شود-، چه کسی را پشت پا زده است. چندی پیش، عکسهای موتری در شبکههای اجتماعی نشر شد که تولید افغانستان بود و رییسجمهور غنی، با خانمش در محوطهی ارگ بر آن موتر سوار شدند.
وقتی چنین هیجانی را دیدم، در جهانی که انسان برای تحقیق در سیارههای دیگر، فضاپیما میفرستد، به یاد همان حرف بلوم افتادم؛ این که وقتی کسی قرار باشد در جهان اول چیزی تولید کند که رییسجمهور آن کشور به او افتخار کند، چیزی معادل یک فضاپیما یا در این حد در بخشهای دیگر است و اما انسان افغانستانی که پدرش تا هنوز نتوانسته است دوچرخه بسازد، با ساختن آن موتری که ماشینش از یک کمپنی خارجی و سامانآلاتش از چندین کمپنی خارجی دیگر وارد شده است، دچار توهم ساختن و تولید میشود و در نهایت موفق میشود پدری را به زمین بزند که خودش فرش زمین است.
آنچه جهان سوم را میتواند از این تناقض و توهمفهمی نجات دهد؛ خنثایی از آنچه دارد است و پذیرش آنچه که باید. انسان در این جهان باید فراموش کند که پدری دارد و با توجه به تعبیر جهان امروز که من از آن –سایبروطن- یاد میکنم، دست به انتخاب پدر جدیدی بزند تا در شرایط اضطرابی، سراغ آن پدر برود؛ پدری که ظاهرا در جهان امروز، در میدانهای بزرگتری پدری کرده است و آبدیدهتر از پدری است که تا حالا وارد هیچ رینگ جهانیای نشده است. کافی است به آن موتر توجه کنید و بعد دچار این شک شوید که آیا در همه بخشها، ما همینگونه ایم و تصور ما از فهم و فهمیدگی در هر حوزهی جمعیای، در این حد خلاصه میشود؟
دو دههی اخیر در افغانستان، شاهد خوبی از این مساله است؛ در این دو دهه، شاعران جوان زیادی سر کشیدند که ظاهرا از نسل قبلی شان پیشی گرفتند؛ اما موفقیت این شاعران، خلاصه شد به پیشیگرفتن از پدر تنبل شان که تا هنوز یک میدان را هم موفقانه ندویده است. در جامعهای که سطح تا این حد پایین است، هر کسی میتواند به سادگی خودش را در سطح برساند و مدعی شود که یکی از انگشتشمار کسانی است که در بخشی در این سرزمین موفقانه پیش رفته است؛ اما اگر این انگشتشمار ازخودراضی را مقابل آیینهی جهانی بگذاریم، نمیتواند ذرهای از خودش را در آن پیدا کند؛ آیینهای که در آن اگر قرار باشد از صنعت ماشین چیزی نشان داده شود، آخرین مدلهای موترهای کمپنیهای مشهور جهان، موشکهای فضاپیما، رباتهایی با هوش مصنوعی و ابرانسانهایی خواهد بود که در برخی آزمایشگاهها، برای تولید نسل جدیدی از انسان در پی ساخت آن اند؛ بنا بر این، در چنین آیینهای، نمیتوان ردی از آن موتری یافت که تا حد رییسجمهور را دچار هیجان کرد و یا هنرمندی را یافت که به تصور پشت پا زدن به پدر ناهنرمندش، خودش را هنرمند و خالق چیزی میداند.
برای عبور از این توهم، نیاز به جابهجایی پدر و تاریخ به عنوان پدر است. اگر ما نتوانیم در مناسبات زندگی ما، آنچه تا امروز در جهان به تجربه گرفته شده را پشت پا بگذاریم، نمیتوانیم به نسخهای دست یابیم که برای جهان پیچیده شود. پیچیدن نسخه برای جهان، نیازمند حضور در جهان و رینگ جهانی است؛ رینگی که هر کسی در آن بازی میکند، بازی اش مخاطب بدون مرز دارد و برای گذشتن از مرزها، نباید به پشت پا زدن پدری اکتفا کرد که تا هنوز هیچ مرزی را ندریده است.
بخشی از این درماندگی و توهمفهمی، برداشت سایهای از وضعیت جهان کنونی است و ما حتا زمانی که خود را مخاطب جهانی میپنداریم و در تلاش هضم چیزهایی از جهان استیم، زندگی و بستر زندگی در جهان سوم، باعث میشود که نتوانیم مخاطب خوبی باشیم؛ در مقایسه با مخاطب جهان اول که تا اینجای کار، نسلهای فربهتری را پیش رو دارد و در جامعهای بزرگ شده است که دیروز آن، تاریخ امریکا یا مثلا اروپا است؛ بنا بر این، شاید نتوان تا حدی انسان جهان سومی را ملامت کرد که در روند انتخاب پدر جهانی، دچار ناخلفی میشود و فرزند خوبی از آب درنمیآید که بتواند پدری را در رینگ جهانی به زمین بزند.
موضوع دیگر، توهم مرزهای جغرافیایی است؛ مرزهایی که هنوز برای انسان جهان سوم، حیثیت جهان را دارد و هر آن که در محوطهی این مرزها زندگی میکند، اوج موفقیت را رسیدن به سکوی این محوطه میداند و با رسیدن به این سکو، مرگ و فروریزی اش شروع میشود.
شاعران زیادی از نسل دههی هشتاد شعر افغانستان، در همان دههی اول کار شان، توانستند تا حدی نسل پدر شان را پشت پا بگذارند و در جشنوارههای کشوری، در ردهی اول قرار بگیرند؛ اما همین شاعران به محض انگشتنماشدن، سر شان زیر بال شان رفت و تا امروز که یک دهه میگذرد، نتوانسته اند به چیز تازهای دست یابند. پس بنا بر استدلال بارت که، آنچه در افغانستان به عنوان متن تولید میشود، بازخوانی متن گذشتهی افغانستان است؛ متنی که با توجه به شرایط تاریخی-فرهنگی افغانستان و نبود ارتباطات جهانی در کنار آن، هنوز از نسل چند قرن پیش خود قابل تفکیک نیست و حتا در مورادی، مقابل پدر چند قرن پیشش هم جا زده است.
اگر امروز نسل جوان در افغانستان به محض خواندن چند کتاب، دچار توهم فهمیدگی میشود، گویای این است که در این سرزمین، فهم بنیادیای از هیچ چیز وجود ندارد. بر اساس آنچه گفتیم، در افغانستان اگر سینماگری بخواهد فیلمی بسازد، به پشت پا گذشتن سینمای دیروز افغانستان اکتفا میکند و در ادبیات که با توجه به هنر نوشتاری بودن که سواد بیشتر میطلبد، اگر کسی بخواهد بهترین داستان و یا شعر را بنویسد، کسانی مثل زریاب، پرتو نادری یا از نسل بعدتر از آن را به زمین خواهد زد که تا هنوز یک بار هم کمر نبسته اند که وارد یک رینگ جهانی شوند؛ حتا با هدف شکست.