ناکامی مبهم

صبور بیات
ناکامی مبهم

با واژه‌ی ناکامی، از دیر زمانی حتا از آوان صنف اول مکتب آشنا استیم و اصطلاح جوانِ ناکام و ناکامی با ما یک‌جا بزرگ شده است. هرچه فکر می­‌کنم نمی­‌دانم ناکام مانده ­‌ام یا نه؛ اما این عبارت در مورد خودم در زبانم نمی­‌چرخد: «جوانِ ناکام»، آن طور که قدما می­‌گفته ‌­اند و حالا فقط ممکن است سر حجله ببینی یا از پشت بلندگوی روضه­‌خوان بشنوی.

راستش خودم را نه «جوان» می‌­بینم و نه «ناکام»؛ صد البته حالا از دیار باقی نیست که می­‌نویسم. قصه‌ی جوان ناکام بودن یا نبودنم از آن‌جایی شروع شد که مغزم را به دنبال یادداشتی برای عرض تسلیتِ خودم واکاوی می­‌کردم. حالا قدما یا روضه­‌خوانانِ پشت بلندگو چه در نظر دارند و چه از سر می‌­گذرانند که این‌طور با سوز و گداز این عبارت را بیان می‌­کنند، خود حکایتی است کشف‌ناشدنی.

این که سی و دو سالی را در این حال و شرایط ملتهبِ هرروزه بگذرانی و هر صبح و چاشت و شب و حتا در خواب با اتفاقات محیر‌العقول و خارج از عادت (عادت­‌های انسانی) روبه‌رو شوی، قطعا در سراشیبی زندگی قرار گرفته ­‌ای و دیگر در جرگه‌ی جوانان جایی نداری. ناکام هم که نبوده ­‌ام، البته این «ناکام» کمی متفاوت است از دیدگاه کودکان (نوجوان‌­های ده-چهارده ساله امروزی.) فرقی هم نمی­‌کند که این «کام» به تلخی گرفته شده یا خیر. نه این که اصلا و اساسا شیرین نبوده، که حتما بخشی بوده؛ اما بنا بر ذاتِ ناسپاسِ آدمیزاد که بیشتر تلخی را در وجود خود ثبت و ضبط می‌­کند، من هم حال و احساس تلخ‌کامی را دارم.

به راستی چه فرق می­‌کند این که مردم بدانند آن که عکسش زیر چراغ‌­های رنگارنگ حجله می­‌خندد یا در طبیعت به نقطه‌­ای دور خیره مانده یا زیر فلان پرچم حالت مغموم به خود گرفته، ناکام بوده یا نبوده؟ حالا اگر حتا بدانند که ناکام نبوده از کجا خواهند دانست که کام به تلخی گرفته یا شیرینی؟ در دنیایی که اگر زیرِ علم و کتل کسی یا جریانی نباشی، دستِ کم، پایین دست محسوب می­‌شوی، معنی کام‌گرفتن و کامجوبودن متفاوت است.

اصلا بنده عقیده دارم که قدما نه به عمقِ مطلب که حتا به سطحِ آن هم واقف نبوده اند و با ادای کلمات «جوان» و «ناکام» در کنار هم روحِ میتِ تازه گذشته را بین رفتن و نرفتن گیر می‌­انداختند و با لحنی که فقط و فقط مخاطب آن دو کلمه می­‌دانست چه معنی دارد، جوان ناکام می­‌نامیدنش؛ و درست همین‌جا است که تیر به قلبِ نداشته­‌ی روحِ تازه‌گذشته می‌­نشیند و از قضا دستش هم از دنیا کوتاه است. از گلایه و شکایت، از درد دل­‌ها و همه‌ای آنچه که اگر در زندگی و «جان» داری این‌چنین خطابش می­‌کردند، توان واگفتنش را داشت. حالا بعد از همه‌­ی این آه و «ننه من قریبم» بازی‌درآوردن­‌ها، بهتر است برگردم سرِ اصلِ مطلب. یادداشتی برای عرض تسلیت خودم: شادروان مرحومِ مغفور و جوانِ ناکام.