باید حواس‌ مان به دارایی‌های زندگی باشد

صبح کابل
باید حواس‌ مان به دارایی‌های زندگی باشد

نویسنده: نرگس زمانی

امروز بعد از گذراندن چند روز مریضی شدید، وقتی اتاقم را مرتب می‌کردم و هنگامی که سراغ الماری لباس‌هایم رفتم، متوجه نکته‌ای شدم که تا حالا به آن فکر نکرده بودم. نکته‌ای که باید خیلی قبل‌تر از این‌ها پی به آن می‌بردم و همین تعلل و تأخیر سبب شده که امروز در زندگی شخصی‌ام دچار مشکلاتی شوم که اصلا برای خودم، اتفاق افتادن یا مواجه شدن شان را انتظار نداشتم.

لباس‌های زیادی به این سو و آن سو در کف اتاق و اطراف الماری پرت شده روی هم انبار شده بود؛ اما ناخودآگاه به سمت اولین لباسی رفتم که رنگ بنفش داشت و محبوب‌ترین لباسی بود که در بین لباس‌های خود سراغ داشتم. این لباس را من به دلایل زیادی دوست دارم و این علاقه‌ام تا حدی است که اگر نگران چروک شدن و زود از بین رفتنش نباشم، خوش دارم در طول روز و در هر مهمانی آن را بپوشم.

لباس نیلگونی، آب‌رنگم را دوست دارم؛ به خاطر این که با پول خودم خریده‌ام. به خاطر این دوست دارم که در روز مهمی خریده‌ام. این لباس برایم دوست‌داشتنی است؛ چون خاطرات زیبایی از دعوای خواهرانه‌ی من و مرضیه را برایم تداعی می‌کند؛ دعوایی که همیشه به خاطر ناراحت شدنم از بدون اجازه پوشیدن این لباس با مرضیه شروع و بعد به آغوش گرفتن دو خواهر می‌انجامید.

بعد مرتب کردن لباس آبی، سراغ دیگر لباس‌ها رفتم و خوب که دقت کردم، دیدم با مرتب کردن هر لباس و گذاشتن شان در الماری، هر کدام خاطره‌ای را برایم تداعی می‌کند. این لباس‌ها و خاطراتی که همراه خود دارد برای من بخشی از دارایی‌های زندگیم است. کمی شرمنده شدم وقتی دیدم، آن یکی لباسم هنوز لکه‌های غذا با این که شسته بودم، روی خود دارد.

توازن نداشتن در دوست‌داشتن دارایی‌های زندگی، ضعف من است. من باید یاد بگیرم که دارایی‌های زندگی‌ام را به یک میزان دوست داشته باشم تا یکی را از آن یکی زود از دست ندهم.

آدم‌ها هم مثل همین لباس‌ها جزئی از دارایی‌های ما در زندگی‌ محسوب می‌شوند. دارایی‌هایی که نباید یکی شان را به خاطر دوست‌داشتنی‌تر بودن آن یکی از دست بدهیم.

یادم می‌آید از همان کودکی هر وقت کسی از من می‌پرسید که مادرت را بیشتر دوست داری یا پدرت را، بدون این که مکث کنم، می‌گفتم که مادرم را دوست دارم؛ این جواب را حتا چند بار هم پیش روی پدرم وقتی که بزرگ‌تر هم شده بودم، در پاسخ آن سوال دادم؛ پاسخی که سبب شده بود میان من و پدر فاصله‌‌ی نامحسوسی بیندازد که فقط باید به جای یک دختر و پدر باشید تا درک کنید که چقدر این فاصله زجرآور می‌شود.

این چند روز که مریض بودم، مادرم نبود. مسافرت رفته بود و این پدرم بود که وقتی حال بدم را دید، نگران شده بود و این مدت او از من مراقبت کرد. پدری که می‌دانست دوستش دارم؛ اما کمی کمتر از مادرم؛ با این همه پدر برایم سوپ درست کرد، شب بی‌خوابی کشید، چند بار داکتر را برای معاینه خواست و پرستارم بود.

امروز خوب شدم و تازه می‌فهمم که اولویت‌بندی در دوست‌داشتن اموال زندگی‌، من را چند بار و چقدر از این حس خوب دختر_پدری دور نگه داشته بود؛ حسی که می‌توانم از دوست‌داشتن تمام آدم‌های زندگی‌ام بارها و بارها تجربه‌اش کنم. فقط کافی‌ است که حواسم به تمام دارایی‌های زندگی‌ام باشد؛ پیش از این که از دست شان بدهم.