افغانستان! بمانیم یا برویم؟

صبور بیات
افغانستان! بمانیم یا برویم؟

صنف یازده مکتب بودم، نعیم که از ولسوالی جاغوری در شهر زندگی می‌کرد اول نمره‌ی صنف‌مان بود. در کنار این‌ که درس‌های ساینسی را بیشتر دوست داشت، علاقه‌مند ادبیات هم بود. گاهی در میز مان می‌آمد. نمی‌دانم نعیم حال کجاست؟ اما نیک به یاد دارم همیشه این تکه را از شریف سعیدی می‌خواند.

«ای وطن نام تو کم کم شود گرگستان
چه کند آهوی رم کرده‌ای صحرا با تو؟

بروم در جایی‌ که در آن جنگی نیست
یا بماند در این جنگل رسوا با تو؟»

از همان سال‌ها در ذهنم دو واژه‌ی ماندن و رفتن درگیرند. بیشتر به ماندن میل داشته‌ام/مانده‌ام. دلت خوش است؟ نه! دلم خون است! در کافه جوانی که در همان‌جا آشنا شده‌ایم آمد جلو و بعد از احوال‌پرسی گفت شما دارید به دوستان تان خیانت می‌کنید، شنیده‌بودم برای دوستی که می‌خواست افغانستان را ترک کند می‌گفتم: «بمان!» می‌گفت: «چرا امیدواری می‌دهید که اینجا بمانند و کار کنند؟ بگذارید بروند!» از همین نوشته بعید می‌دانم حتا یک نفر پیدا شود که به خاطر نوشته‌های من مهاجرتش را لغو کند؛ یعنی ویزا و اقامتش آماده باشد بعد با خواندن یک نوشته‌ی من بگوید: «آه!نه! تو مرا متحول ساختی! می‌مانم و نمی‌روم! گور بابای خارج!» برای رفیق کافه‌نشین گفتم و خواستم به شما نیز بگویم دچار این توهم تاثیرگذاری نیستم. مردم نان و ماست‌شان را می‌خورند و زندگی‌شان را می‌کنند. یک بار زنده‌اند و حق دارند لذت ببرند. این‌جا نشد آمریکا، کانادا، استرالیا و… هیچ نشد ترکیه و ایران. نه آن‌ها که می‌روند خائن و وطن‌فروش استند و نه آن‌ها که می‌مانند همه خادم و عاشق این کشور! هرکس برای رفتن یا ماندن دلایل قانع‌کننده‌ی خودش را دارد.

من اعتقاد دارم که همین سرزمین با هزاران مشکل ریز و درشت اگر مانده، محصول رنج آن‌هاست که برایش خون دادند، زندان رفتند، جنگیدند و قدمی برداشتند. ربطی هم به این حکومت و آن حکومت ندارد. در طول تاریخ همیشه کسانی بوده‌اند که نترسیده‌اند. نرمیده‌اند، حتی اگر دل‌شان شکسته و قدرشان دانسته نشده، مانده‌اند و در حد توان کار کرده‌اند. من خودم را مدیون‌شان می‌دانم. می‌توانستند بگویند به من چه که از این قلعه دفاع کنم، حالا این خاکریز از دست رفت، رفت؛ من چرا جان عزیزم را بدهم؟ بروم پی زندگی خودم!
مدیون آن‌ها که وقتی این سرزمین را دشمن فتح کرد، قحطی از نفس انداخت، هر روز انفجار و انتحار و کشتار و قساوت، جرم و جنایت، چور و چپاول را می‌بینند، توان دارند بروند ولی سرمایه‌گذاری می‌کنند. جوانانی که کمرشان را شکست، رهایش نکردند، برای نجات و درمانش ماندند. کاری کردند. حال کشور مان بد است؟ بله بد است؛ اما چاره‌ مهاجرت ۳۲ میلیون نفر است؟ به کجا؟ اگر می‌توانید بروید، به سلامت، سفرتان خوش؛ اما چون از این کویر وحشت به سلامتی گذشتید، سرکوفت نزنید، تحقیرمان نکنید.
افغانستان نام مادر بیمار من است، این‌جا چهره‌ی پدر داغ‌دار را می‌بینم. خواهرم به آینده‌اش در این کشور چشم امید بسته است و برادر درس می‌خواند. تنهایش نمی‌گذارم. نمی‌روم و نمی‌گویم هر وقت خوب شدی برمی‌گردم مادر! کنارش می‌مانم، تقلا می‌کنم، حتا اگر بدانم درمانش نمی‌کنم. دلم خوش نیست، دلم خون است؛ اما چاره را در خودتحقیری ملی و پناه بردن به تخدیر و شراب و انتظار معجزه‌ی آسمانی و فرار زمینی نمی‌بینم. باز هم می‌گویم در دنیای کوچک من، خیانت فقط این نیست که آدم رازهای مملکت را ببرد بفروشد به #پاکستان، به #ایران #طالب و #داعش. هرکس با رفتار و گفتار و قلمش مردم را دلسرد و ناامید کند، خائن است. وطن‌فروش است. هر کس! منتی سرکسی ندارم. چشم طمعی هم به چیزی نبسته‌ام.

هیچ کاری و وظیفه‌ای ندارم روزنامه‌نگاری می‌کنم سیاست و از سال گذشته از آن هم کنار گذاشتند؛ اما راهم را می‌روم، کارم را می‌کنم. برای وفادار ماندن به این خاک شرط نگذاشته‌ام. کی باشم که شرط بگذارم برای این خاک؟! می‌دانم یک روز برای این عاشقی، تلخ تاوان می‌دهم. مثل همه‌ی آن‌ها که بیشتر وفادار ماندند. هیچ نجات‌دهنده‌ی ویژه و اختصاصی برای «افغانستان» وجود ندارد. نه در گور، نه در آسمان. خودمان باید حالش را بهتر کنیم. من در اندازه‌ی خودم می‌کوشم. هیچ اگر نباشم، هیچ اگر نکنم، دلم می‌خواهد بعدها اگر کسی اینجا در سرزمین مادری، خشتی ساخت برای دیوار باغی یا خانه‌ای، خاک تن من هم در آن باشد. اینقدر که می‌توانم. افغانستان! تو پاسخی ندادی من اما می‌مانم و شما هم بمانید.