وقتی که کابل قفس باشد

صبح کابل
وقتی که کابل قفس باشد

نویسنده: مریم جدیر

کودک درون من با واژه‌ی صلح بیگانه است. تا جایی که به خاطر دارم، واژه‌های ترس، زندان، مرگ، جنگ و مهاجرت، دنیایم را احاطه کرده بود. شام‌گاهان پنجم میزان ۱۳۷۵ خورشیدی، شاهد بودم که دسته دسته نظامیان و خانواده‌ها، شهر کابل ویران‌شده را ترک می‌کردند. باور کردنی نبود؛ اما واقعیت همین بود که لشکر طالبان در چند قدمی شهر کابل مستقر بود. آوایی در اذهان می‌چرخید که فردا چه خواهد شد؟ حسی بر روح و روان غلبه داشت؛ حس ترس و خطر. چشم‌هایم را می‌بستم و جرأت اندیشیدن به فردا را نداشتم. از درد می‌ترسیدم، از فقدان و هجران اجتناب‌ناپذیر. برای ندیدن این بدی‌ها چشم‌هایم را بستم؛ اما این فردا رسیدنی بود . ششم میزان؛ کابل پایگاه ارواح و سپیدپوشان سیه دل و سیاه دستار که سرمه به چشم داشتند و از جهان متفاوتی بودند.

مردم خسته از جنگ می‌کوشیدند تا حالت عصبی خویش را پنهان کنند. در انتظار سرنوشت محتوم چشم‌ها به هم خیره می‌شد و واژه‌ی امید در حلقوم خشک بود. از گوشه‌ِی پنجره به بیرون نظر انداختم؛ واقعا آن‌جا بودند جنگجویان مزدوری که حاضر بودند به خاطر عقیده‌ی شان بکشند و بمیرند. با لباس‌های کمرچین و چشمان خشمگین در کوچه ها در جستجوی شکار قدم می‌زدند. شعری از شاعر انگلیسی زبان به ذهنم خطور کرد: «همان جا بذر رویاهایم را می‌افشانم که تو اینک گام برمی‌داری آهسته گام بردار که رویاهای مرا لگدمال می‌کنی.» بعد از آن روز حق زندگی کردن زن‌ها در گرو طالبان بود. دلم می‌خواست خانه را ترک کنم و به تماشای طبیعت بروم؛ اما من و هزاران چو من، محکوم به زندگی کردن به شیوه‌ی طالبانی بودیم. مناظر پیرامون ما درختانی بود که در شاخه‌های شان نوارهای صوتی و ویدیویی به دار آویخته شده بودند. تلویزیون‌های شکسته و زنان و مردان شلاق خورده و چرکین، تصویر دنیایی بود که در آن نفس می‌کشیدیم.

حال هیچکس خوب نبود. تمامی حوادث این‌چنینی آن‌گاه که از دور دیده شوند، کوچک می‌نمایند؛ اما وقتی از نزدیک با آن مواجه شویم، به بزرگی کوه‌ها استند؛ طاقت‌فرسا و سهمگین. دیگر انگیزه‌ای برای بودن در آن‌جا وجود نداشت. از کابل عزیز ، از شهر ما عزم سفر کردیم. تنها چیزی که با خود داشتم، یک دل پر درد، آرزوهای ناتمام و خاطراتم بود. در مسیر راه چندین جا با ایست نیروهای طالب روبه‌رو شدیم. برقع‌ها توانایی نفس کشیدن را از ما گرفته بود. پسرهای هفت هشت ساله‌ی طالب اجازه داشتند تا زنان را تلاشی بدنی کنند. با من چه کرده بودند که ازین پسربچه‌ی کوچک می‌ترسیدم. با نفرت و خشم به من می‌نگریست و با زبان من حرف نمی‌زد. بزرگترهای شان چنان با تحکم با ما حرف می‌زدند که‌ گویی خدای سرنوشت ما بودند. شبانه داخل سرویس می‌خوابیدیم؛ چنان که به هیچ صورت حق بیرون شدن از سرویس را در طول شب نداشتیم. بعد از دو شبانه‌روز، از منطقه‌ی تحت سلطه‌ی طالبان خارج شدیم.

مردان کلاه‌هایی را با نفرت بر زمین کوفتند که از مجبوریت به سر داشتند. زنان هم از زندان برقع‌ها آزاد شدند. چهار شب و چهار روز طول کشید تا از شهر کابل به شهر مزار شریفم برسیم. هرگز تصور نمی‌کردم که این آخرین دیدارم با کابل باشد. از شهر عزیزم بیرونم کردند و در اخیر بی‌وطنم ساختند؛ اما دلم آن‌جاست. گاهی ناخودآگاه در پس‌کوچه‌های کابل پرسه می‌زنم. در دانشگاه، در همان صنف با همان یاران همدل رویای آینده را می‌بینم. در کتابخانه‌ی پدرم می‌ایستم و جای دستان او را لمس می‌کنم. در کنار پنجره به شام کابل چشم می‌دوزم و صبح‌گاهان با وزش نسیم فرح‌بخش صبح‌گاهی کابل به روی زندگی چشم می‌گشایم. کابل من، وطن من را گرفتند؛ اما رویاهایم از من است . امروز که خبر از امضای معاهده‌ی صلح با طالبان را می‌شنوم، می‌ترسم دوباره همان تاریخ تکرار شود و باز هم دختر‌ جوانی چون من، آرزوهایش را در گور بی‌نام دفن کند و هرازگاهی بر سر آن گور اشک بریزد. آه، به راستی روزی کابل من – کابل ما آزاد خواهد بود؟