هفتهی پیش، برادرش از تنبلیاش در کارهای خانه میگفت و این که؛ «آلتین»، از خوشفرماییِ برادرش و صمیمیتی که دارند، سواستفاده میکند. از این میگفت که وقتی چند روز پیش، دزدها تلفونش را برده بودند، شب «آلتین» تلفونش را به او میدهد که فیسبوکش را چک کند؛ میگفت برایش گفتم، نمیتوانم به تلفون خصوصیات دست بزنم؛ «آلتین» گفته بود، مگر بین ما، فضای خصوصیای هم هست؟ برادر «آلتین»، «مرد» است؛ برای این بین ناخنک گرفتم تا ناخن بمانم بر «مردانگی»، و این که چقدر برادر داریم اینجا که این قدر از مردانگی «افغانی» خالی شده باشند و چقدر خواهر داریم که بین این همه بدبختی، خوشبختی داشتن چنین برادری را بدون مردانگی «افغانی» احساس کنند. این را برای توصیف یک مرد دیگر نمیگویم؛ برای خوشبختیای میگویم که دیگر نیست و جایش را با هیچ اکت و ادایی، نمیتوان پر کرد. «آلتین»، خوشبخت بود، انرژی داشت و هدف که میتوانست، آیندهای باشد؛ آیندهای که هر روز یکی یکی، خشتهایش را جدا میکنند و رؤیاهایی که یکی یکی نابود میشوند.
«آلتینآی ولوالجی»، دیروز با مادر و دو تن از بستهگانش، به دلیل انفجار ماین، در مسیر ولسوالی پغمان کابل، جان سپرد؛ به همین سادگیِ نوشتن این جمله! این را میتوانید از مردم آن ساحه بپرسید که صدای انفجار را شنیدند و انتقال جسدها را نیز دیدند؛ اما چند کیلومتر دور از ساحهی انفجار، در بادام کابل، ساعت ۱۰ شب است و چراغهای آپارتمانی، نمیتواند تاریکی مرگ او را روشن کند؛ مرگی که هر روز با همین تاریکی میآید و روشن نیست که بودنِ «آلتین»، با کدام منطق میتواند آن را توجیه کند؟ بودن «آلتین»هایی که چیزی نیستند؛ جز انرژی و ایمان به آینده و فرار از امروزی که زندگی شان را تهدید میکند. دهها نفر پشت دروازهی این آپارتمان جمع اند و اتفاقی که در چند کیلومتر دورتر افتاده بود؛ اینجا را ویران کرده است؛ خانهای را، سمتی را و وابستگانی را ! این شاید، تنها دلیل روشن مرگ «آلتین» باشد؛ این که، تا یکی از بستگان مان را جنگ نمیگیرد، نمیفهمیم که با ما چه کار میکند و این که، چقدر با این کاردی در استخوان عادت کرده ایم.
ساعت ۱۱ شب است! جسد «آلتین و مادرش» را برداشته اند که ببرند به زادگاهش؛ ببرند به رستاق ِ تخار؛ جایی که «آلتین» در یکی از پستهای فیسبوکش، آن را دنیای حقیقی مینامد و میگوید که دلش برای آنجا و آدمهای حقیقیاش تنگ شده است؛ او، به خوشبختی مادر و نیاکانش که در روستا بزرگ شده اند، حسادت میکند و از روابط دروغی در شهر، خسته است. «آلتین» را برداشته اند ببرند روستا تا واقعیترین واقعیت زندگی را بپذیرد؛ «مرگ»، این پیر خرف را که هر روز انسان با دروغ، جنگ و خودخواهی، دندانش را تیزتر میکند.
ساعت ۱۲ شب است. در بالکنی روبهروی کابل نشسته ام و به پنجرههایی فکر میکنم که یکی یکی تاریک میشوند؛ به آرزوهایی که یکی یکی نابود و «آلتینآیی» که یکی یکی پرپر! سعی میکنم که مبادا هق هقم را همسایه بشنود و خواب آرامش را بر هم بخورد! حرف همین است؛ این که مبادا این خواب آرام را به هم ریخت و مگر میشود به هم ریخت! مگر میشود همسایهای را وادار کرد که اینجا تنی افتاده است که با هیچ تلاشی به پا نمیایستد و این هیولا! این مرگ، هر روز تن دیگری را فرش زمین میکند. سعی میکنم خوابش را بر هم نزنم و این سعی، سنگینی هق هق برادر «آلتین» روی شانههایم را چند برابر میکند. این که اگر بار دیگر ببنییم، از چه چیز «آلتین» برایت بگویم؟ راستی مگر میشود نام «آلتین» را دوباره وسط کشید؟ به پنجرههای روشن آن آپارتمان نگاه میکنم و این که پس از دفن «آلتین» و مادرش، کدام پا میتواند به این آپارتمان بیاید؛ به مستطیلهای نفرینشدهای که از هیچ کجایش صدای او را نمیتواند شنید.
ساعت چهار صبح است و بیدار شده ام که سری به فیسبوک بزنم! عدهی زیادی از کاربران فیسبوک عکسهایی از «آلتین» و مادرش را نشر کرده اند. یکی پست فیسبوکیِ او را نشر کرده، دیگری پروفایل فیسبوکش را که زیر آن نوشته است: «در دنیا نه عشقی وجود دارد نه ارزشی؛ دنیا جای بیرحمی است.» آری «آلتین»، دنیا جای بیرحمی است، جنگ بیرحم است، مرگ بیرحم است و بیرحمتر از این، انسان که یکی با پوستین دندان گرگ دارد، یکی بیپوستین! یکی وحشی است و در کوه میدود، دیگری پوستین اهلی پوشیده و آن بالا، هر روز با زندگی تو بازی میکند؛ با امیدهای تو و امیدهای نسل تو که یکی یکی فرش زمین میشوند.
ساعت چهار عصر است و احساس میکنم، این واقعیت را پذیرفتهام که «آلتین» مرده است و بار دیگر که با «حسیب»، بردارِ «آلتین»، ببینم، با چه توانی سعی خواهد کرد، چیزی از «آلتین» نگوید و این که اگر حرفش وسط کشیده شود، چگونه میتوان این قصه را از میان برداشت؟ برادری که مردانگی «افغانی»، فرصت خوب بودن با خواهران بزرگتر را از او گرفته و تلاش دارد، همهی آنچه از آنان بدهکار است را، به «آلتین» بپردازد. «آلتین» دیگر نیست و برادرش هر قدر که شکسته باشد، مجبور میشود استخوانهایش را سر جایش نگه دارد و به پیش برود. همین سرنوشت ماست؛ مایی که سعی میکنیم زخمهای مان را پنهان کنیم و صدای هق هق مان را همسایه نشنود؛ مایی که همه چیز را میبینیم و نمیبینیم؛ مایی که کرخت شده ایم و دنیایی که نه عشقی در آن است و نه ارشی!