«فارست گامپ Forrest_Gump-»، فیلمی در ژانر کمدی-درام از رابرت زمیکس، کارگردان امریکایی است که در سال ۱۹۹۴، بر اساس رمانی به همین نام، از وینستون گروم، ساخته شده است.
صبح یک روز روز آفتابی، «فارست گامپ»، از خواب برمیخیزد و متوجه میشود که «جنی-خانمش»، برای همیشه رفته است. «فارست»، کرمچهایی که روز قبل «جنی» برایش تحفه خریده بود را میپوشد و شروع میکند به دویدن. دو سال و چند ماه بعد، فارست در حالی که هنوز میدود و عدهای او را دنبال میکنند، میایستد. در مدتی که فارست گامپ بیوقفه دویده است، رسانهها گزارشهای زیادی از مرد دوندهای نشر میکنند که دو سال و چند ماه است میدود؛ برچسبهای اعتراض بر نابرابری جنسیتی، نژادی و جنگ ویتنام یا حفاظت از محیط زیست، در گزارشهای زیادی از دلایل دویدن فارست عنوان میشود؛ اما فارست فقط میدود؛ بدون این که هدف یا مقصدی را دنبال کند. فارست، میدود چون میخواهد بدود.
دویدن، تداعیگر عجله برای رسیدن به چیزی یا فرار از موقعیت یا کسی است؛ این برداشتی است که بر دویدن بار شده و انسان، وقتی کسی را میبیند که میدود یا کلمهی «دویدن» را میشنود، معمولا به فرار یا رسیدن فکر میکند؛ یعنی دویدن، حتما باید برای دلیلی غیر از خودش کابرد داشته باشد، و اگر از این کاربرد قراردادی خالی شود، برای انسانی که با این قرارداد دویدن را میفهمد، قابل باور نیست و دوست دارد، آن را در پیوند به چیزی معنا کند. این منطقِ دویدن، در دویدن فارست جایی ندارد و فارست، نه انتظار دارد به چیزی برسد و نه ظاهرا از چیزی گریخته است؛ اعتراض هم که از سوی فارست رد میشود و میگوید که من فقط میدوم. من فقط میدوم یا میخواهم بدوم، تنها حرفی است که فارست در پاسخ به همه خبرنگاران و کسانی میدهد که مدتی است او را نمادی از اعتراض پنداشته و شهر به شهر، دنبال او میدوند. دویدنِ فارست، تهی از همه تعبیرهای دویدن است؛ دویدن برای فرار، دویدن برای رسیدن و یا دویدن برای پیروزی در مستطیل سبز فوتبال!
اما واقعا فارست برای چه میدود؟ برای هیچ!؟ یا برای این که دویده باشد؟! این «بازگشت» به دویدن، برگشتن به اصل دویدن است؛ دویدن به عنوان یک واقعیت مستقل؛ بدون این که برای هدفی انجام شده باشد. اگر واقعا، انگیزهی درونی فارست را از دویدن خالی کنیم؛ فرصتی مساعد است که به دویدن فکر کنیم؛ به دویدن به عنوان یک واقعیت؛ واقعیتی غیر وابسته، بدون این که وسیلهای برای چیزی شده باشد؛ رسیدن به چیزی یا فرار از چیزی. دویدنی که قرار نیست به جایی برسد؛ رفتن از شهری به شهری و چهار بار طی کردن امریکا پای پیاده بدون این که هیچ هدفی را دنبال کند. این دویدن، آزاد کردن واقعیت دویدن از برداشتهای ممکنی است که انسان بر آن گذاشته است؛ این آزادی، اگر دنبال شود، به آزادیهای زیادی میانجامد که انسان را وادار به بازبینی پدیدهها و عملکردهایش میکند.
با این برداشت از دویدن، میتوان این آزادی را وارد تمام اتفاقها و عملکردهای انسان کرد؛ واردِ کردنِ خوبی به آن جهت که خوب است، نه برای این که عدهای او را خوب میبینند یا از این خوبیکردن، چیزی عاید خوبیکننده میشود. خوبیکننده؟ دوست دارم در پاسخ به این پرسش، پرسشهای دیگری را مطرح کنم که آیا واقعا ما خوبی میکنیم یا خوبی ما را؟! ما استیم که کار و تلاش میکنیم تا نانی به دست آورده و زنده بمانیم یا نان هم به دنبال این تلاش است و خودش را به ما میرساند یا ما را وادار به رسیدن به خودش میکند؟ واقعیت چیست؟ یک اشتباه دید؟! اگر اشتباه دیده یا تصدیق دید است، پس آیا واقعیتها دیداری اند؟ اگر واقعیت تنها دیدنی نیست، چیست؟ آنچه که ما باور کرده ایم یا قرارداد کرده ایم که باور کنیم؟ پاسخ به هیچ یکی از این پرسشها، پرده از واقعیت برنمیدارد؛ آنچنان که بتوانیم ببینیم یا لمس کنیم و یا …؛ اما اگر تلاشی هم برای دادنِ پاسخ به این پرسشها نکنیم، باز هم با عدهای پرسش مواجه ایم؛ پرسشهایی که شاید به سادگی بتوان به آنها پاسخ داد و استدلال کرد که انسان است که نان را به دست میآورد نه نان که انسان را! این شد پاسخی؛ اما آیا با دادن این پاسخ، توانسته ایم بفهمیم که فارست چرا میدود؟ دویدنی که خالی از برداشتهای قراردادی دویدن است. اگر فارست گامپ، برای رسیدن یا فرار از چیزی نمیدود، پس برای چه چیزی میدود؟ آیا دویدن است که فارست را از خانهاش به بیرون میکشاند تا دو سال و چند ماه را بدود، یا فارست است که تصمیم میگیرد دویدن را از خانه بیرون کند و تمام امریکا را بدواندش؟.
فارست، بازیگر مرکزی فیلم با بازی «تامهنگس»، روایت نزدیک به پنجاه سال زندگی پسربچهای است دارای مشکل فیزیکی و فکری که با رفتار ساده، بیریا و منحصربهخودش، به مردی تبدیل میشود که برای عدهای ابلهی بیش نیست؛ اما او، مدال قهرمانی در جنگ ویتنام را میگیرد و بهترین بازیکن پینگ پانگ امریکا میشود. فارست در هر کاری که مصروف میشود، بدون این که هدفی داشته باشد، تمام توانش را برای انجام آن وقف میکند. فارست، که ظاهرا احمق است؛ اما نحوهی زندگی و شخصیتی که «تام هنگس» با بازیِ بیبدیلش از «فارست گامپ» به تصویر کشیده، روایتی است از مردی در طبقهی پایین با شیوهی زندگیای که تا انتخابی، اتفاقی است. قرار گرفتن در موقعیتهای مختلف بدون این که فارست از آن احساس خستگی یا افتخار کند، مردی را روایت میکند که کارش را انجام میدهد و کاری را انجام میدهد که دوست دارد یا کار دوست دارد فارست را دچار انجام کند؟ او، بر خلاف دیگر انسانها، کارش را تا برای منفعت یا هدفی انجام دهد، برای این انجام میدهد که به بهترین شکل انجامش داده باشد. فارست حتا در فعالیتهایی که مدال قهرمانی کسب میکند – مدال قهرمانی از جنگ و پینگ پانگ-، طوری وانمود نمیکند که انگار به موفقیتی دست یافته است؛ انگار موفقیت است که به خودش دست یافته است به وسیلهی فارست؛ چنان چه دویدن، با فارست، بودنش را به اثبات میرساند و او را دو سال چند ماه در طول و عرض امریکا میدواند. ؟ فارست گامپ، با دویدنِ بدون دلیل، بیهدف بودن را به نمایش میگذارد؛ تهی بودن از هدف را؛ هدفی پشت هر خوشبختی و بدبختیای پنهان است و انسانی که برای رسیدن به هدف، چه کارهای نکرده است! آیا بیهدف با کسی دوست یا دشمن بوده ایم؟ چه چیزی ما را به دیگران نزدیک یا از دیگران دور میکند؟ چقدر دیگران را برای خود شان میخواهیم؛ همان طوری که هستند؟ چرا سعی میکنیم خوب کار کنیم یا کار خوبی کنیم؟
فیلم «فارست گامپ»، شش جایزهی اسکار گرفته در نقدهایی که بر این فیلمِ ۱۴۱ دقیقهای وارد شده، برخی او را، یک سریال کوتاه تلویزیونی میگویند که روایتگر یک مرد به ظاهر عقبماندهی ذهنی است که در چند شخصیت و موقعیت ظاهر میشود و در همه نقشها، تام هنگس بازی کرده است؛ اما منتقدان زیادی، این فیلم را اتفاق تکرارنشدنی در سینما گفته اند. فیلم فارست گامپ، یک مرد پایینتر از متوسط در امریکای ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ را را روایت میکند که در حاشیهی فیلم، تاریخ نیم قرن وضعیت سیاسی، فرهنگی و اجتماعی امریکا را با محوریت شخصیت سادهلوحانهی فارست، به نمایش میگذارد. چند رییسجمهور میگذرند، حادثهی واترگیت و استعفای نیکسون –رییسجمهور امریکا به خاطر رسوایی اسناد نظامیِ جنگ ویتنام- در حاشیهی فیلم اتفاق میافتد و نمایی از فرهنگ، هنر و هنرمندان دورهگردِ این دورهی زمانی در امریکا به نمایش گذاشته میشود.
این فیلم، در لیستی که از سوی سایت IMDB که به اساس رأی مردم نشر شده، در جمع ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما، در رتبهی ۱۳ قرار دارد. تام هنگس، با بازی بینظیرش در این فیلم، تندیس طلایی اسکار را به عنوان بهترین بازیکن نقش اول مرد را گرفت. فیلم بدون پیچیدگی ساختاری، گوشهای از تاریخ امریکا از دههی پنجاه تا هشتاد میلادی را روایت میکند؛ روایت بر محور یک فرد ظاهرا عقبماندهی ذهنی؛ اما هوشیار که با تمام توان و صداقت، با هر وضعیتی کنار میآید و تمام تمرکزش را بر انجام بهترین شکل وظیفهاش میگذارد؛ بدون این که خواهان پاداش یا هدف خاصی در این تلاشها باشد. فارست، نمونهی کاملی از انسانی است که بدون توجه به منافع شخصی، فقط برای ادامهی زندگی تلاش میکند و برایش فرقی ندارد که چه کاری؛ این مهم است که کار را چگونه انجام دهد. فعالیتهای انسانی، نزدِ فارست استقلالیت خود شان را دارند و فارست آن بدون این که به دنبال رفع مسؤولیت و کسب درآمد باشد، به دنبال این است که کار به شکل درست آن انجام شود؛ به شکلی که کار میخواهد انجام شود؛ رها از انتظارات خوب و بدی که انسان از انجام کاری دارد.