لبنان خانه‌ی من است

عزیز رویش
لبنان خانه‌ی من است

داستان زندگی و مبارزات می‌اکیل، یکی از داستان‌های آموزنده و الهام‌بخشی است که می‌توان برای همیشه گوشه‌های تازه‌ای از آن را کاوش و نکته‌های تازه‌ای از آن برداشت کرد. خانمی در سن ۳۶سالگی، از مسیحیان لبنان، که از بنیان‌گذاران جنبش میهن‌پرستان آزاد است، با رفیق حریری، نخست‌وزیر لبنان که در سال ۲۰۰۵ در اثر انفجار بمب به قتل رسید و ماجرای قتلش از سوریه تا حزب‌الله و تا اسرائیل و تا هم ترکیب پیچیده‌ای از شبکه‌های استخباراتی در منطقه و جهان را مورد شک قرار داد، اکنون عضو پارلمان، سکرتر امور نشراتی میشل عون، نخست‌وزیر لبنان و استاد دانشگاه سینت جوزف است. کارها و فعالیت‌های او در یک حوزه‌ی وسیع این سؤال را مطرح می‌کند که یک فرد در زمانی واحد چگونه می‌تواند از عهده‌ی این همه کارهای مختلف برآید. انرژی خستگی‌ناپذیر می‌اکیل و مأموریتی که برای خود به خاطر نجات کشورش قایل است، همه‌ی این کارها را ممکن ساخته است.
می‌اکیل، دختری حساس و تندمزاج نیز است. وقتی نظر می‌دهد، گرایش‌های پنهانی از تحکم مهاجمانه را نیز می‌توان در عقب نگاه‌ها و اکت و اداهایش مشاهده کرد. دوست دارد از یک موضع بلند بر سیاست‌های جهانی حمله کند، در حالی که می‌کوشد موضع خود را به عنوان یک شخص حق‌به‌جانب از کشوری که جنگ‌ها و ناامنی‌های خون‌باری را تجربه کرده است نیز حفظ کند. او سنی کم‌تر از ده سال داشت که شاهد بروز اولین رگه‌های ناآرامی و کشتار در داخل کشورش شد. خودش می‌گوید که به زودی متوجه شد که جنگ بخشی از وجودش و بخش مهمی از زندگی‌اش شده است. ساعت ۵ عصر باید همه کس منتظر می‌شد که راکتی از کدام سمت حرکت می‌کند و در کجا فرود می‌آید و قربانی می‌گیرد. او می‌گوید: «حتا صدای راکت برای ما می‌گفت که مال دوست است یا دشمن؛ یعنی از سمت ما می‌رود تا دشمن را هدف قرار دهد یا از سمت دشمن می‌آید تا از میان ما قربانی بگیرد.» او یاد گرفت که درس‌هایش را در هم‌چون حالتی و در نور شمع و فانوس بخواند.
سؤال مهمی که می‌اکیل را در تمام دوران کودکی‌اش مصروف می‌کرد، همین بود که چرا باید خانواده‌اش نتوانند به راحتی با اقارب و خویشاوندان خود در داخل و یا خارج از لبنان تماس بگیرند. چرا نمی‌توانند حس مالکیت بر هیچ چیزی را در خود پرورش دهند. هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و چیزی را بگیرد. او می‌گوید که صبح وقتی با پدر خداحافظی می‌کردیم، حس پنهانی برای ما می‌گفت که شاید این آخرین دیدار باشد.
می‌اکیل از قدرت تخیل لبنانی به عنوان یک سرمایه‌ی نادر یاد می‌کند و می‌گوید همیشه فکر می‌کردیم که امروز آخرین روز است و فردا همه چیز تغییر می‌کند و آرامش و امنیت برمی‌گردد. «ما پانزده سال برای این فردایی که معلوم نبود چه وقت بر می‌گردد، انتظار کشیدیم. فردای مورد نظر ما نمی‌رسید؛ اما امید به دریافت این فردا نیز هیچ وقتی پایان نمی‌یافت.»
جنگ همه ‌چیز لبنان را در هم ریخته بود. بافت اجتماعی و خانوادگی در لبنان محصول زندگی سال‌های سال در کنار هم بوده است. می‌اکیل می‌گوید، در لبنان معلوم نیست که عقیده، مذهب و تعلقات نژادی و اتنیکی در کجای هویت لبنانی وجود داشته است. شیعه، سنی، مسیحی و یهودی، در یک آمیزش نژادی مداوم، گروه کاملا جدیدی را تشکیل داده اند؛ اما جنگ یک بار مرزبندی‌های جدیدی را به میان آورد. خانواده‌ها از هم دور افتادند. مسیحی، شیعه، سنی، یهودی، عرب و غیر عرب شد و این بود که ساختار نظام و روابط مردم از هم گسیخت. می‌اکیل می‌گوید: «سؤال بزرگ من این بود، چطور است که ما در یک خانواده‌ی کوچک از نژادها و مذاهب مختلف توانسته ایم با هم آمیزش و زندگی و رابطه داشته باشیم؛ اما به عنوان یک جامعه نمی‌توانیم این رابطه‌ها را حفظ کنیم. سؤال من این بود که ما چرا هم‌دیگر را می‌کشیم و این کشتار به خاطر کدام خدا است؟ می‌دیدم که هر وقتی صدای راکتی بلند می‌شد هر کسی خدایی داشت که به آن پناه می‌برد؛ اما برای من همین نکته سؤالی را در پی داشت: وقتی همه‌ی خدایان پناه‌دهنده‌ی انسان در موقع اضطرار و دشواری باشد، چرا باید انسان‌ها نتوانند از همین نقطه برای پیوند و اشتراک خود استفاده کنند؟»
می‌اکیل تحصیل و درسش را نیز با همین تناقض درونی به پیش برده است. می‌گوید: وقتی مادرم اصرار می‌کرد که کار خانگی ریاضی‌ام را انجام دهم، می‌پرسیدم برای چه؟ من تا دو ساعت دیگر می‌میرم، این ریاضی چه به درد من می‌خورد؟ من همه چیز را با سؤال مرگ و زندگی پیوند می‌دادم و حس می‌کردم که وقتی سؤال مرگ و زندگی پاسخ پیدا نکند، هیچ کاری معنادار بوده نمی‌تواند.
می‌اکیل از اشغال کشورش توسط سوری‌ها نیز خاطرات تلخی دارد. او پانزده‌ سال زمان اشغال را بدتر از دوران جنگ می‌داند و می‌گوید که برای من قابل قبول نبود که وقتی در بازار راه می‌رفتم کسی می‌ایستاد و مرا متوقف می‌کرد و می‌پرسید که دارم کجا می‌روم. می‌گوید: این‌جا خانه‌ی من بود و کشور من بود؛ اما کسی دیگر می‌آمد و از من بازخواست می‌کرد که کجا می‌روم و چه می‌کنم. این بود که می‌اکیل از یک کودک خوف‌زده از جنگ به یک مبارز فعال برای آزادی و استقلال کشورش تبدیل شد. او در تلاش این افتاد که چگونه می‌تواند هسته‌ی مقاومت مدنی در برابر اشغال‌گران سوری را در لبنان پایه‌ریزی کند.
پارادوکس سیاست امریکا در خاورمیانه نیز با همین معیار در ذهن می‌اکیل باز می‌شود: تا وقتی سوری‌ها در لبنان بودند و امریکایی‌ها به آنان ضرورت داشتند، بر ما فشار می‌آوردند که با سوری‌ها کنار بیاییم و آن‌ها را بپذیریم. آن‌ها دوستان امریکا بودند؛ اما زمانی دیگر سوری‌ها از دوست افتیدند و به یکی از محورهای شر تبدیل شدند و این بار از ما می‌خواستند که بر ضد سوری‌ها باشیم. می‌گفتیم: چرا؟ کسی جواب نداشت.
(ادامه دارد)