
اواخر خزان چهار سال پیش، پس از گردآوری گندمهایی که در زمین روبهروی خانه اش کشت کرده است، کنار پنجرهی خانه اش نشسته است و به زمینی نگاه میکند که تا خزان سال دیگر، چیزی برای گردآوری ندارد. زمینی به مساحت نزدیک به ده جریب، تنها منبع درآمد سالانهی «خلیل-نام مستعار-» است که سال یک بار گندم کشت میکند و تا سال دیگر، نانی فراهم میکند تا در آبش تر کند. خلیل، یک مادر پیر دارد و یک خواهر که شش سال بیشتر ندارد. پدرش چهار سال پیش، به اثر مریضیای میمیرد؛ پدری که سی سال عمرش را گاوچرانی کرده است. خلیل، هفتسالگی اش را به یاد میآورد؛ روزهایی که پدرش او را سر گاو سوار میکرد و با خودش به چراگاه میبرد. آن روز عصر، شاید عصر بیستسالگی خلیل –خلیل حدس میزند بیست ساله بوده است؛ چون تاریخ تولدش را نمیفهمد-، در حالی که چای تازهدم مادرش را مینوشد؛ با خود فکر میکند، آیا قرار است مثل پدرش، زندگی اش را در گاوچرانی بگذراند یا دنبال راه دیگری باشد. آن شب، آن فکر، خورهای میشود به جان خلیل و صبح وقت، گاو خود را خانه بیرون میکند و بدون خبرکردن مادر و خواهرش، خود را به بازار میرساند. خلیل که از مال جهان تنها یک گاو و یک خر دارد، خر را برای مادر و خواهرش میگذارد و گاو را میفروشد تا با پول آن، خودش را به ایران برساند. گاو را به ۲۳ هزار افغانی میفروشد و بدون این که معطل شده باشد، سوار موترهایی میشود که او را به شهر میمنه –مرکز ولایت فاریاب- میرساند. خلیل باشندهی یکی از روستاهای ولسوالی گرزیوان فاریاب است.
دو روز پس از آن شبی که خلیل بزرگترین تصمیم زندگیاش را میگیرد؛ به کابل میرسد؛ پس از رسیدن به کابل و چند روز زندگی در شهر، به تصمیم آن شبش فکر میکند و این که اگر ایران برود، چه کاری میتواند بکند. خلیل کارهای زیادی میتواند انجام دهد؛ کارهایی که همه کارگران افغانستان در ایران انجام میدهند؛ اما انگار چیزی در درون خلیل فروریخته است و نمیتواند به کاری تن بدهد که همیشه یک کارگر با مزد مشخص باشد. از کابل با چند تا از همروستاییهایش که در ایران استند، به تماس میشود. آنها به خلیل میگویند که وضع ایران خوب نیست و مزد کارگری به مشکل میتواند مصرف کارگر را فراهم کند. خلیل یک هفته را در کابل سپری میکند؛ میان دوراههی ایران یا افغانستان؛ او برای ماندن در افغانستان هیچ برنامهای ندارد و از پولی که در جیب دارد، هفت هزار را تا هنوز مصرف کرده است. خلیل به این فکر میکند که اگر خودش را به جایی نرساند و کاری پیدا نکند، پس از ختم پیسه اش، چه بلایی به سرش خواهد آمد؟ میگوید: «روی برگشتن نداشتم. از پدرم یک گاو مانده بود او ر هم سودا کده بودم.»
خلیل، در کوتهی سنگی کابل، شبها در رستورانتی میخوابد و پس از سپری شدن یک هفته، در همان رستورانت به صفت گارسون با معاش ۹هزار افغانی، استخدام میشود. نُه هزار افغانی برای خلیل پول زیادی است؛ چون به یاد ندارد که در خانهی شان نه هزار افغانی پول نقد کسی گرفته باشد. پدرش همواره گاوچرانی کرده است و مزدش را از مردم، آرد و روغن و خوراکی خانه گرفته است؛ بر علاوهی هفتهی یک روز شیر گاوهای روستا که مادرش از فروش قروت آن، گاهی از دکاندار قریهی شان شکر و یا چیز دیگر میخریده.
خلیل پس از این که به گارسونی استخدام میشود؛ به مادرش خبر میدهد که در کابل است و جایی کار میکند. او ده ماه را در همان رستورانت کار میکند و در این مدت، پنجاههزار افغانی به مادرش میفرستد. او روز سه وقت نانش را در رستورانت میخورد و همانجا میخوابد. پس از گذشت ده ماه، روزی یکی از سربازان ارتش را که او هم از گرزیوان فاریاب است، در همان رستورانت میبیند و پس از معرفی، آن شب را با هم مینشینند و قصه میکنند. فردای آن شب، خلیل به صاحب رستورانت میگوید که تصمیم دارد به اردوی ملی برود. خلیل، حسابش را با صاحب رستورانت پاک میکند و تصور میکند، تصمیمی که ده ماه پیش کنار پنجرهی خانهی شان گرفته بود، تازه هدفی یافته است؛ هدفی که شب پیش، آن سرباز ارتش برای خلیل معرفی میکند. خلیل تصمیم میگیرد که به ارتش بپیوندد؛ چون آن سرباز ارتش که رتبهی افسری دارد؛ برایش میگوید که در این کار، هم بیشتر از مزد گارسونی پیسه در میآورد و هم میتواند به کاری که میکند، افتخار کند.
خلیل دورهی آموزشی اش را در کابل سپری میکند و پس از پایان آن، به ولایت هرات فرستاده میشود. خلیلی که از کابل سوار هواپیما میشود تا به هرات برود؛ آن خلیلی نیست که یک سال و چند ماه پیش، روستای شان را ترک کرده بود؛ او دورهی آموزشی اش را با موفقیت سپری کرده است و به گفتهی خودش، اگر مادرش او را میدید، نمیشناخت، بچه اش را پس از یک سال. او، لباس نظامی پوشیده است و نظر به هیکل استخوانیای که دارد، شانههایش را بیشتر از هر سربازی مغرور نشان میدهد. خلیل پس از رسیدن به هرات، همراه با چند تا از همدورههایش، در ولسوالی اوبه –یکی از ولسوالیهای ناامن هرات- فرستاده میشود. او با دوازده نفر دیگر، در یک پوستهی امنیتی در این ولسوالی مستقراند و هر روز طالبان بر قسمتهایی از این ولسوالی، عملیات راه میاندازند.
خلیل، اوایل خزان سال پیش – ۹۸- را به یاد میآورد؛ شبی که طالبان به چند پوستهی پولیس و اردوی ملی، همزمان عملیاتشان را آغاز میکنند؛ نیروهای طالبان زیادند و حمله سازماندهی شده است برای تصرف آن چند پوستهی امنیتی. نیمههای شب که خلیل نوبت پهرهداریاش را سپری کرده است، با صدای سلاح ثقیله از خواب بیدار میشود. طالبان از سه سمت پوسته حمله کرده اند و خلیل با یازده سرباز دیگر، همراه با دو تانک زره، در درون پوسته گیر مانده اند. آنها میتوانند از سمت سومی که در تصرف طالبان نیست، فرار کنند؛ اما تنها راه فرار پیاده است و اگر فرار کنند، تانکهای شان به دست طالبان میافتد. طالبان در نخستین حمله، دیدبانی پوستهی امنیتی را با راکت زده اند. خلیل با چهار نفر دیگر، تصمیم فرار را رد میکنند و سوار بر یک تانک زره، میگویند که با طالبان میجنگند. ارادهی این پنج نفر، دیگران را نیز قانع میکند و با دو تانک ارتش، در برابر دهها سرباز طالب شروع به جنگ میکند.
خلیل نخستین جنگ روبهرویش را با طالبان پیش رو دارد و وقتی آن شب چند نفر برای دفاع از خاک؛ از خاکی که بخشی از آن روبهروی خانهی خلیل در روستای شان، او را سالها نان داده بود، وارد جنگ با دهها سرباز تروریست شده اند. ترس، غرور و قهرمانی، چیزی است که آن شب خلیل احساس میکند. او، آن شب را وحشتناک و افتخارآور توصیف میکند؛ هیجان ترس و شجاعت در شب تاریکی که گلوله مانند باران بر تانکهای شان میبارد و آنان در دل شب، با دشمنی میجنگند که سیاهتر از شب است. آن شب، جنگ به پایان میرسد؛ فردای آن شب، دو تن از همراهان خلیل زخمی میشوند؛ اما آنان موفق میشوند به گفتهی خودش، بیش از پانزده نفر طالب را بکشند. خلیل تلفات طالبان را در آن شب در چند پوستهی امنیتی به بیش از ۵۰ تن میگوید. پس از آن شب، خلیل به حرفهای آن افسر ارتش که در رستورانت ملاقات کرده بود میاندیشد و میگوید که تا هنوز در زندگی اش چنین حس خوبی نداشته است.
ادامه دارد…