نباید مرده یا زنده‌ی ما به دست طالبان می‌افتاد

زاهد مصطفا
نباید مرده یا زنده‌ی ما به دست طالبان می‌افتاد

بخش پایانی
خالق، پس از عقب‌نشینی طالبان از ساحه‌ای که جلال کشته می‌شود، برای انتقال جسد جلال از خط مقدم جنگ بر می‌گردد و جسد جلال را با یکی از سربازان دیگر، به عقب جنگ بر می‌گرداند. آن‌روز برای گرفتن آن روستای بزرگ که یکی از محلات کلیدی طالبان در مارجه‌ی هلمند است، خالق حتا یک شلیک هم نمی‌کند؛ چون به محض رسیدن به آن روستا، با کمین طالبان روبه‌رو می‌شوند؛ کمینی که به مرگ جلال و یکی دیگر از سربازان ارتش می‌انجامد.
دو روز بعد –روز هفتم عملیات-، خالق دوباره به خط اول نبرد بر می‌گردد؛ خالق، قولی که به جلال داده بود را عملی کرده است؛ اما به دلیل این که نتوانسته است جلال را زنده از میدان نبرد بیرون بکشد، دچار عذاب وجدان شده است؛ عذابی که از فاصله‌ی چند سانتی‌متر به جان خالق افتاده است. خالق می‌گوید که اگر چند سانتی دیگر خودش را به زیر تانک می‌کشید و جلال را نیز؛ شاید سه گلوله‌ی دیگر به جلال نخورده بود و او از زخمی که در شمکش داشت، زنده می‌ماند؛ با آن که داکتران برایش می‌گویند که بدون آن سه گلوله نیز جلال به اثر زخمی که از ناحیه‌ی شکم برداشته بود، جان می‌داد.
روز هفتم عملیات است؛ ساحه برای طالبان تنگ شده است. از دو سمت لشکرگاه و نادعلی، نیروهای ارتش به سمت مرکز ولسوالی پیش‌روی کرده اند و طالبان در مرکز مارجه و روستاهای اطراف آن هنوز مقاومت دارند. جلال، وقتی روز هفتم به نبرد بر می‌گردد، وضعیت نبرد را شدیدتر از دو روز پیش می‌بیند؛ طالبان، ساحات بیش‌تری را ماین فرش کرده اند و هم‌چنان با تمام توان در مقابل پیش‌روی نیروهای ارتش می‌جنگند. روز هفتم به شب رسیده است و امکان پیش‌روی نیروهای ارتش به دلیل ماین‌گذاری طالبان در همه مسیرهای ورودی به قریه‌‌ها، دشوار شده است. شب هشتم را خالق با نزدیک به صد سرباز ارتش، در روستایی می‌مانند که دو روستا به بعد، مرکز ولسوالی مارجه است. طالبان که مطمین استند نیروهای ارتش از طرف شب پیش‌روی نمی‌توانند، از هر موقعیتی استفاده کرده ضد حمله ترتیب می‌دهند؛ اما نیروهای ارتش به کمک تانک‌های زرهی، ضد حملات طالبان را خنثا کرده و به آنان فرصت نبرد تهاجمی نمی‌دهند.
فردای آن‌روز، عملیات دوباره آغاز می‌شود و تا نزدیکی‌های شام، نیروهای ارتش می‌توانند تا نزدیک ولسوالی برسند و آن دو روستا را نیز تصرف کنند. هم‌زمان با پیش‌روی، نیروهای ارتش مصروف پاک‌سازی ماین‌های جاسازی شده نیز استند و این کار، سرعت عملیات را کند کرده است. خالق که در صف نبرد است، اخبار ضد و نقیضی از رادیو می‌شنود؛ این که برخی از رسانه‌ها به نقل از مقامات دولتی می‌گویند که ولسوالی مارجه از وجود طالبان پاک‌سازی شده است؛ اما خالق که در خط اول نبرد است، می‌فهمد که خبرها دروغی به رسانه‌ها داده شده است؛ تنها احتمالی که از این دروغ مقامات دولتی در ذهن خالق خلق می‌شود، این است که شاید برای روحیه‌گرفتن سربازان و ضعف روحیه‌ی طالبان، خبرها این‌گونه به رسانه‌ها داده می‌شود. عملیات هم‌زمان از دو سمت ولسوالی به مرکز آن رسیده است. تقریبا همه نیروهای باقی‌مانده‌ی طالبان در مرکز ولسوالی جمع شده اند و در تمام راه‌های ورودی ماین جاسازی کرده اند.
عملیات برای تصرف مرکز ولسوالی، دو شبانه روز دوام می‌کند. سربازان ارتش توانسته اند سه سمت ولسوالی را بگیرند و تنها یک راه برای فرار طالبان باقی مانده است؛ اما طالبان در کنار مقاومت در مرکز ولسوالی، راه فرار شان را نیز حفظ کرده اند و طوری می‌جنگند که انگار حاضر به عقب‌نشینی از مرکز ولسوالی مارجه نیستند. خالق، هر چند به همه سربازان هم‌راهش باور دارد؛ اما آن اعتمادی که به جلال داشت را به کسی ندارد. او، نگران است زخمی شود و در میدان جنگ بماند و یا زنده به دست طالبان بیفتد. خالق می‌گوید که هر چند از مرگ نیز ترس داشته است؛ اما بیش‌تر از مرگ، از افتادن به دست طالبان می‌ترسیده و از شکنجه‌ای که آنان بر سربازان زنده‌ی ارتش روا می‌دارند.
عصر یک روز سرد زمستانی است. خالق با جمعی از سربازان ارتش که قصد نزدیک‌شدن به مرکز ولسوالی را دارند، با انفجار شدیدی پراکنده می‌شوند. هم‌زمان با انفجار؛ صدایی که به روایت خالق گوش‌هایش را قفل می‌کند، طالبانی که کمین کرده اند، بر سربازان ارتش حمله می‌کنند. درگیری از دو طرف شدت پیدا می‌کند و خالق که می‌خواهد از وسط جنگ بگریزد، پای چپش او را هم‌راهی نمی‌کند. «احساس کدم پای چپم سبک شده. درد شه حس نکدم. گرد و خاک بود. نمی‌تانستم ببینم. با دستم پای مه لمس کدم که خون داره.» خالق پایش با این انفجاری که به اثر شلیک هاوان طالبان است، زخمی می‌شود، زخمی در حدی که احساس می‌کند از زانو به پایین پای چپش قطع شده است.
او، جایی برای فرار ندارد؛ در همان لحظه یاد جلال می‌افتد؛ این که اگر جلال زنده بود، حتما نام او را گرفته صدا می‌کرد و یا نامش را از زبان جلال می‌شنید که به دنبال او می‌گشت تا مرده یا زنده ‌اش را از وسط جنگ بیرون بکشد.
خالق با یک پا و دو دست، سینه‌خیز خودش را به پهنای دیواری می‌رساند و همان‌جا می‌ماند. دقیق به یاد ندارد؛ اما حدس می‌زند که درگیری شدید بین نیروهای ارتش و طالبان نزدیک به چهل دقیقه دوام می‌کند.
خالق تنها در پهنای دیوار مانده است و پیش از این که از هوش برود، بند کلاشینکوفش را باز کرده پایش ار از زانو به بالا محکم می‌بندد تا جلو خون‌ریزی ‌اش را بگیرد؛ اما بستن پا کمکی به او نمی‌کند و به گفته‌ی خودش، شاید پس از چهل‌ دقیقه‌، از هوش می‌رود. خالق دوباره که چشم باز می‌کند، در شفاخانه‌ی ولایتی هلمند است. پایش را تا زانو گچ کرده اند و یک شبانه‌روز به دلیل خون‌ریزی شدید بیهوش بوده است. همان روز که خالق به هوش می‌آید، او را به کابل انتقال می‌دهند و در شفاخانه‌ی وزیراکبرخان بستر می‌کنند. خالق موفق به گرفتن مرکز ولسوالی مارجه نمی‌شود.
روزهای بعد، خبرهایی از تصرف مرکز ولسوالی مارجه توسط نیروهای ارتش می‌شنود و هم‌چنان ادعاهایی از وکلای هلمند که می‌گویند، نیروهای ارتش موفق به پاک‌سازی کامل ولسوالی از وجود طالبان نشده اند و هنوز افراد این گروه، بر برخی نقاط این ولسوالی حاکمیت دارند.
خالق از تلفات نیروهای ارتش و طالبان در آن عملیات که نزدیک به دو هفته دوام می‌کند، آمار دقیقی ندارد. او در شفاخانه است و پایش را دوباره داکتران عملیات کرده و سیم تیر می‌کنند. خالق پس از چهار ماه، موفق می‌شود دوباره روی پا راه برود؛ اما نمی‌تواند به خط جنگ برگردد. او برای این که دوباره کامل خوب شود، به خانه اش در فاریاب می‌رود. خالق هنوز به صورت درست نمی‌تواند راه برود و می‌گوید که هنوز سیم‌های پایش را نکشیده است. خالق می‌گوید که اگر پس از کشیدن سیم‌ها، پایش کاملا خوب شود، دوباره به صف ارتش می‌پیوندد و مقابل کسانی که جلال را کشته اند، می‌جنگد.