بخش پایانی
صبح آن شب وحشتناک که طالبان جنایتهای بیشماری را بر باشندگان کندز انجام دادند، قرار بود عملیات نظامی برای بازپسگیری شهر کندز آغاز شود؛ اما طالبان بر تصرف شهر کندز بسنده نکرده و به هدف تصرف میدان هوایی و بالاحصار کندز، جنگ شان را شدت دادند. جواد یکی از نزدیک به دوصد سربازی است که در بالاحصار کندز در برابر پیشروی طالبان برای تصرف این مقر نظامی میجنگد. طالبان راه اکمال غذا و مهمات بالاحصار را بسته اند. جواد انگیزهی زیادی برای جنگیدن دارد؛ انگیزهی جواد، انتقام است؛ انتقام از قاتلان جاوید و کسانی که پس از ورود شان به کندز، کارمندان دولتی را تیرباران کردند، بر زنان و داکتران شفاخانهها تجاوز کردند، اموال مردم را دزدیدند و خانههای برخی از فرماندهان محلی و مقامات دولتی با چند ادارهی مهم داخلی و بینالملی را به آتش کشیدند.
جواد با همراهانش، دو روز را در بالاحصار مقاومت میکنند و سرانجام به دلیل نبود نان و مهمات، ناچار به فرار از آن محل نظامی میشوند. طالبان در بالاحصار؛ یکی از موقعیتهای کلیدی کندز نیز جابهجا میشوند. عملیات طالبان برای رسیدن به میدان هوایی شدت مییابد و نیروهای دفاعی و امنیتی – که همه در میدان هوایی کندز و اطراف آن سنگر گرفته اند-، در حالت دفاعی قرار دارند. سرانجام دو روز پس از سقوط کندز، نیروهای دولت به کمک نیروهای هوایی بینالمللی، عملیات از زمین و هوا را برای بازپسگیری کندز آغاز میکنند؛ شهری که در خانهها و ادارههای دولتی آن، طالبان سنگر گرفته اند. جواد یکی از صدها سربازی است که در این جنگ خانهبهخانه شرکت میکند. نیمههای شب است و نیروهای دولتی برخی از ادارههای دولتی از جمله فرماندهی امنیه و ریاست اطلاعات و فرهنگ را از طالبان پس گرفته اند. جواد آن شب را، وحشتناکترین شب زندگیاش میداند؛ شبی تاریک و دشمنی که در خانهای سنگر گرفته است. این عملیات، برای نیروهای امنتی که بر خلاف طالبان، جان مردم ملکی برای شان اهمیت دارد، دشوار است.
جواد از مردههای بیشمار طالبان میگوید که در خیابانهای کندز افتاده است و زخمیهایی که برخی از سربازان از جمله خود جواد، آنان را به گلوله میبندند. جواد میفهمد که نباید زخمیها و اسیران جنگی را کشت؛ اما به دلیل عصبانیتی که از کشته شدن جاوید و جنایتهای چندروزهی طالبان در کندز دارد، این بخشی از قانون را فراموش میکند. جواد از دو نوجوانی میگوید که پشت بام خانهای سنگر گرفته بودند و پس از نیم ساعت درگیری، گلولههای شان تمام میشود. او، نخستین سربازی است که پشت آن بام میرسد و هر دو سرباز طالب را که دیگر گلولهای به جنگیدن ندارند، تیرباران میکند. میگوید: «ماشه را آن قدر فشار دادم که گلوله تمام کدم.»
هنوز آمار دقیق تلفات نیروهای دولتی و طالب مشخص نشده است؛ جواد در بخشی از این عملیات در یک گروه بیستنفره است و تا سی جسد را در چند خیابان پشت هم شمرده است. فردای آن شب وزارت دفاع اعلام میکند که ۱۵۰ سرباز طالب کشته و نزدیک به ۱۰۰ تن دیگر شان زخمی شده اند. وزارت دفاع آمار اسیران را نمیدهد؛ چون نیروهای نظامیای که عملیات را به پیش میبرند، فرصتی برای گرفتن اسیر ندارند و هر طالبی که سر راه شان قرار میگیرد را، از پا درمیآورند.
مردم کندز، در ولایتهای همجوار آن آواره شده اند و شماری هم فرصت نیافته اند که کندز را ترک کنند. در کنار تلفاتی که به طالبان و نیروهای امنیتی و دفاعی افغانستان وارد میشود، مردم ملکی نیز قربانی میشوند. روز روشن میشود و جسدهایی که در خیابانها افتاده است، بیشتر به چشم میخورد. جواد از برخی جسدهایی میگوید که بو گرفته است؛ جسد کسانی که طالبان پس از سقوط کندز کشته بودند و به مردم اجازهی انتقال آن را نداده بودند. نیروهایی که تا اکنون قسمتهایی از شهر را به دست گرفته اند، قصههای وحشتناکی از باشندگانی که فرار نکرده اند، میشنوند؛ از این که طالبان و برخی گروههای داخلی تفنگدار، وارد خانههای مردم شده اند، بر زنان مردم تجاوز کرده اند و اموال مردم را به غارت بردهاند. طالبان پس فرار نیروهای نظامی در همان شب اول عملیات، طبق مدارکی که دارند، خانههای تمام مقامات دولتی، سرمایهداران و فرماندهان محلی را شناسایی کرده و اموال آن را به غارت میبرند. روز روشن شده است؛ اما سرنوشت کندز، هنوز تاریک است. هنوز بخشهای زیادی از شهر در دست طالبان است و از خانههای مردم به عنوان سنگر کار میگیرند. استفاده از مردم ملکی به عنوان سنگر، پیشروی نیروهای دولتی را به مشکل مواجه کرده است. هر چند نیروهای بینالمللی چند عملیات هوایی را در حومههای شهر کندز انجام میدهند؛ اما به دلیل تلفات سنگینی که در یکی از عملیاتهای آنان در یک شفاخانه به مردم ملکی و داکتران و مریضان وارد میشود، برای آنان اجازهی عملیات هوایی در داخل شهر داده نمیشود. جنگ در کوچه کوچهی کندز جریان دارد؛ جنگی سخت و طاقتفرسا که هر دقیقهاش تنی را به زمین میزند. آمار تلفات نظامیان دولت هنوز نشر نشده است؛ اما جواد که در آن گروه بیستنفره است، در طول شب چهار نفر شان کشته و یکی زخمی میشود. سه تن از آن سربازان را تکتیرانداز طالبان میزند و چهارمی هنگام انداختن نارنجک، دستش گلوله میخورد و نارنجک در دستش منفجر میشود. «احمد-نام مستعار» از ناحیهی زانو دوگلوله خورده است و همراهانش به دلیل نرسیدن پشتیبان، آن را در خانهای که شماری از مردم محل در آن پناه برده اند، میسپارند. جواد و همراهانش هنوز خبر ندارند که احمد زنده است و یا به دلیل خونریزی زیاد مرده.
تا ساعت ۲ پس از چاشت، نیروهای امنیتی در بخشهای دیگری از شهر نیز پیشروی میکنند؛ اما طالبان هنوز روحیهی شان را با وجود تلفات زیاد از دست نداده اند. جواد از انگیزهی سربازان طالب میگوید و از این که چه اندازه بیتجربه و بیباکانه میجنگیدند. جواد آنان را وحشی میداند و جنگ شان را نیز وحشیانه. میگوید طوری میجنگیدند که انگار چیزی به از دست دادن ندارند. جواد برداشت درستی از طالبان دارد؛ آنان چیزی به از دست دادن ندارند؛ اگر چیزی به از دستدادن داشتند، حتمأ برای آن زندگی میکردند. جواد میگوید که برایش سخت است باور کند، آدمها اینقدر برای رسیدن به بهشت، دیگران را بکشند.
ساعت چهار پس از چاشت، یک گروه پانزدهنفری دیگر با گروهی که جواد در آن بود، یکجا شده است و به دلیل نشست آفتاب در سمت پیشروی آنان، جنگ فرسایشیای را پیش رو دارند. سه نفر از همراهان شان در فاصلهی نیم ساعت زخمی میشود. جواد با پنج نفر، وارد بلندمنزل نیمهکارهای میشوند که در آن طالبان سنگر گرفته اند. در آن بلندمنزل، دو تکتیرانداز و چند طالب دیگر موقعیت گرفته اند که یک ساعت تمام جلو پیشروی نزدیک به ۳۰ سرباز ارتش را میگیرند تا سرانجام، پنج نفر موفق میشوند از پشت ساختمان وارد آن شوند. جواد نخستین تکتیرانداز را میکشد و به محض شلیک گلوله درون ساختمان، طالبانی که در منزلهای بالا سنگر گرفته اند، از ورود نظامیان ارتش در ساختمان خبر شده و با انداختن نارنجک، مانع بالارفتن آنان میشوند.
جواد با «حمید-نام مستعار»، یکی از همرزمانش، میتوانند یک منزل دیگر نیز بالا بروند؛ اما این پیشروی بیباکانه، کار دست شان میدهد. «دو تا نارنجک همزمان پرتاب کد. یکیش د منزل پایین افتاد دیگهیش پیش پای مه و حمید که بالای راهزینه سنگر گرفته بودیم. گوشهایم کر شد و چشمهایم تاریک.» جواد دیگر چیزی احساس نمیکند؛ تنها گوشهایش قفل میشود و چشمهایش تاریک. فردای آن روز که دیگر همسنگرانش تقریبأ شهر کندز را از وجود طالبان پاک کرده اند، جواد در شفاخانهی دولتی کندز چشم باز میکند. هر دو دستش تا شانه گچ گرفته شده است و سینهاش را با سرش محکم بسته اند. رؤیای جنرال شدن جواد، با همان نارنجک متلاشی میشود و او به دلیل عارضهای که پس از خوب شدن از آن جراحت بر دستش وارد میشود، دیگر نمیتواند به جنگ برود. جواد فعلا به صفت گارد، در یکی از مؤسسههای خصوصی در کابل کار میکند؛ دیگر رؤیایی برای جنرال شدن ندارد. او ازدواج کرده است و حاصل ازدواجش پسری است سهساله که نمیخواهد سرباز شود و به جنگ برود.