بخش پایانی
رضا خودش را به دیواری تکیه میدهد و با عجله پایش را میبیند که گلوله از کجایش گذشته است. قسمتی از رانش سوزش دارد و خونی از آن روی لباس نظامی اش راه افتاده است. دستش را روی زخم میگذارد و متوجه میشود که تنها یک زخم در پایش هست؛ یعنی گلوله از قسمت دیگری نخورده است که از رانش بیرون شده باشد؛ احساس میکند گلوله قسمتی از رانش را پاره کرده و وارد بدنش نشده است. با دستمالی که روز پیش از یکی از همسنگراش گرفته است، زخم پایش را محکم میبندد و خودش را به کوچهی دیگری میکشاند که سربازان ارتش در آن سنگر گرفته اند. به محض رسیدن او، یکی از رنجرهای ارتش، او را به پایگاه نظامی انتقال میدهد و پس از این که متوجه میشوند زخمش سطحی است، چهار بخیه به زخمش میزنند؛ اما نمیتواند دوباره به نبرد برگردد.
دو هفته بعد، هنوز درگیری بین طالبان و نیروهای دولتی در ولسوالی ناوه و نادعلی هلمند جریان دارد و برخی از نقاطی که به تصرف طالبان درآمده بود، هنوز پاکسازی نشده است. رضا بخیههای پایش را کشیده است و داوطلب حاضر میشود به خط نبرد برگردد.
درگیری بین نیروهای دولتی و ارتش جریان دارد و نیروهای تازهنفس نیز از کابل به هلمند رسیده اند. طالبان که پایگاههایی را در عملیات دو هفته پیش شان در ولسوالی نادعی و ناوه را به دست آورده بودند، تبدیل به پایگاه خود شان کرده اند و همچنان تمام مسیرهای منتهی به این پایگاهها را ماین فرش کرده اند.
نیروهای ارتش، پولیس، امنیت ملی و نیروهای هوایی امریکایی، همه در این عملیات شرکت دارند و هدف شان پاکسازی ولسوالی ناوه و نادعلی هلمند است که حضور طالبان در این بخشها، امنیت شهر لشکرگاه را تهدید میکند.
هرچند طبق توافقنامهی طالبان و امریکا، باید نیروهای امریکایی در این عملیات شرکت نکنند؛ چون در توافقنامهای که در دوحه بین طالبان و امریکا امضا شد، قرار بر این شده بود که طالبان حملات تهاجمی شان را توقف بدهند و نیروهای امریکایی نیز با این گروه نخواهند جنگید؛ اما طالبان با لشکرکشی شان بر هلمند، موادی از این توافقنامه را نادیده میگیرند و فرماندهی نیروهای امریکایی در افغانستان نیز، عملیات هواییای را برای سرکوب طالبان در همراهی با نیروهای ارتش افغانستان انجام میدهد.
غروب یک عصر پاییزی است و طالبان در سمتی قرار گرفته اند که آفتاب مستقیم بر چشم شان میتابد و باید با این حالت، مقابل عملیات ارتش ایستادگی کنند. رضا آن صحنه را میگوید که دقیق به یاد دارد و پیش چشمانش میتواند آن را تصور بکند؛ این که سربازان طالبان به دلیل تابیدن آفتاب مسقیم بر سمت مقابل شان، نقطهی دید درستی ندارند و تنها گروه دهنفریای از سربازان ارتش که رضا یکی از آنها است، موفق میشوند یکی یکی سیزده سرباز طالب را نشانه بگیرند. رضا میگوید که آن سربازان طالب کاملا در دیدرس و تیررس آنها قرار داشتند؛ اما نمیتوانستند رضا و همسنگرانش را به دلیل تابیدن خورشید بر چشمهای شان، ببینند.
آنها در کنار این، نزدیک به سه هفته جنگ طاقتفرسا را پشت سر گذاشته اند که تلفات زیادی را متقبل شده اند. رضا و همسنگرانش، هر طالبی را که میبینند در نقطهای سنگر گرفته است، به یکی از آن ده سرباز وظیفه میدهند که درست نشانه بگیرد و با یک گلوله آن را بکشد. رضا موفق میشود با دو گلوله دو سرباز طالب را بکشد. «احساس میکدم قهرمان استم. شاید سربازای طالبا هم وقتی ما ر میکشن همی احساسه داشته باشن.» رضا، حس قهرمانی میکند از این که با دو گلوله، دو طالب را کشته است؛ دو طالبی که شاید هموطن رضا، اما دشمن رضا است و خواب را از رضا و همسنگرانش گرفته است؛ از هموطنان رضا نیز که سلاحی در دست ندارند و هر روز از سوی این سربازان افراطی در گوشهگوشهی وطنش کشته میشوند.
تلفات طالبان زیاد است و گروهی دهنفریای که رضا یکی از آنها است با گروه دیگری، موفق میشوند دو سنگر مهم طالبان را شکست بدهند و وارد روستایی شوند که بخشی از نیروهای ارتش، از سمت دیگری وارد آن شده اند. در یکی از سنگرها، یکی از سربازان طالب را زنده اسیر میکنند؛ در حالی که پایش دو گلوله خورده است.
رضا به کمک یکی از همراهانش او را به دیوار سنگر تکیه میدهند و آبی برایش میدهند که بنوشد؛ همین که آب را مینوشد، سرباز دیگری از راه میرسد و سه گلوله به سینه اش خالی میکند؛ به گفتهی رضا، آن سرباز ارتش، یکی از سربازان کمکیای است که از کابل در این عملیات فرستاده شده است و یکی از دوستانش را از دست داده است.
پس واردشدن در روستا، مثل همیشه کابوس تلفات ملکی سراغ سربازان دولتی میآید و ماینگذاریهایی که تا رسیدن به اینجا، نیروهای ارتش دهها حلقهی آن را از اطراف این روستاها کشف و خنثا کرده اند. طالبانی که در روستا سنگر گرفته اند، دیگر نای جنگیدن ندارند و فقط با ماینگذاری کوچهها، برای خود زمان خریده اند تا بتوانند زخمیها و برخی از جسدهای شان را انتقال بدهند.
به گفتهی رضا، در جریان درگیری نزدیک به سه هفته در بخشهایی از شهر لشکرگاه و دو ولسوالی اطراف آن، صدها طالب کشته شدند که بخش زیادی از کشتهشدگان این درگیری، به آن طرف مرز –پاکستان- انتقال داده شدند.
گروه رضا و گروه دیگری که با آنها یکجا شده اند، هشت حلقه ماین را از کوچههای داخل روستا کشف و منفجر میکنند تا این که میرسند به مسجد آن روستا؛ جایی که به گفتهی رضا، در جریان این چند شبانهروز، کشته و زخمی طالبان در آن حتما مدتی را گذشتانده اند و همه فرشها و دیوارهای آن خونی شده است.
شب تاریک شده است؛ آخرین خانههای روستا نیز در حال پاکسازی است. رضا با دو نفر از همسنگرانش، در پشت بامی بلند شده اند و آخرین سربازان طالب را نگاه میکنند که سوار بر موترسایکل، نزدیک به دوکیلومتر دورتر، در حال فرار اند.
درد شدیدی پای رضا را دندان گرفته است؛ احساس میکند رخم پایش دوباره باز شده است و خونی گرم از آن در پاچهی شلوارش تا زیر زانو راه افتاده است. از پشت بام پایین میآید و به یکی از همسنگرانش میگوید که زخمش دوباره باز شده است. یکی از نیروهای ارتش، در جیبش بانداژ دارد و زخم رضا را که جای دو بخیه اش باز شده است، محکم میبنند. رضا همان شب مجبور میشود دوباره به قرارگاه برگردد و از ادامهی عملیات منصرف شود.