فرزندخواندگی؛ زجری که رویا به خاطر نامحرم بودن برادرش کشید

طاهره هدایتی
فرزندخواندگی؛ زجری که رویا به خاطر نامحرم بودن برادرش کشید

لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: «عالم و آدم هم که بگوین شوهرت بود، مه میگم لالایم بود. چه رقم شوهر بود که مه لالا صدایش می‌کدم؟ مه هیچ وقت رحمان ر نمی‌بخشم.» اشک‌های جاری روی گونه‌هایش را با دست پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: «همه میگن د قصه‌اش نشو؛ یکی میگه حاجی صفی و قدسیه تو ر از دیگه اولادهای‌شان زیاد ندانن کم نمی‌دانن، دیگه‌اش میگه همی که بیست سال تو ر سر چشم خود مانده و کلان کدن حکم پدر و مادرت ر دارن… چی بگویم برشان؟ به کی گفته می‌توانم که دردم چی‌است؟ به کی گفته می‌توانم بیادرم سرم تجاوز کده؟»

رویای بیست و یک ساله، در هشت ماهگی توسط حاجی صفی و قدسیه به فرزندی گرفته شده بود. حاجی صفی و قدسیه زوج سال‌خورده‌ای استند که  سال‌ها از رویا مانند دیگر فرزندان‌شان نگه‌داری کرده‌اند.

قصه از آن‌جا شروع شد که بعد از تولد محمد، سومین فرزند حاجی صفی و قدسیه، پزشکان قدسیه را از بارداری مجدد به شدت منع و این کار را، برایش برابر با مرگ عنوان کردند. حاجی صفی ولی نمی‌توانست رویای داشتن دختری در خانه‌اش را فراموش کند. در نهایت، منع شدید پزشکان از بارداری مجدد برای قدسیه و علاقه‌ی آن دو به داشتن دختر، باعث شده بود تا روی گزینه‌ی پذیرفتن سرپرستی دختری به عنوان دختر‌خوانده‌ی شان به صورت جدی فکر کنند. حاجی صفی و خانواده‎‌اش که آن زمان در ایران زندگی می‌کردند، تصمیم گرفتند تا دختری کاملا بی‌سرپرستی را به فرزندی بگیرند و یا هم بدون افشای هویت خود و از منطقه‌ای بسیار دورتر از محل زندگی‌شان دختری را برای فرزند‌خواندگی پیدا کنند تا خانواده‌ی اصلی دختر، به دلیل پشیمان شدن و حتا به منظور اخاذی و یا سوء‌استفاده از احساسات آن‌ها، هیچ‌گونه راه ارتباطی نداشته باشد. بعد از گذشت حدود دو سال از آن تصمیم، جستجوی دختری با این اوصاف در پستو‌های ذهن حاجی صفی و همسرش کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. تماس کوتاه عبدالله، یکی از دوستان حاجی صفی، در آن زمان کافی بود تا رویای دختری که در خانه‌ی آن‌ها رشد می‌کند، با پا‌های کوچک‌اش راه رفتن را می‌آموزد و شیرین زبانی می‌کند، دوباره در سر آن‌ها جان بگیرد.

عبدالله، تاجر افغان، سال‌ها بود که  در ترکیه زندگی می‌کرد. او آن ‌روز درباره‌ی یکی از مشتری‌هایش به حاجی صفی گفت؛ قاچاق‌بری عرب‌تباری که می‌خواهد دختر تازه متولد شده‌اش را بفروشد. عبدالله به حاجی صفی گفته بود آن مرد، دختران زیادی دارد و دیگر فرزند دختر نمی‌خواهد.

حاجی صفی و قدسیه، با گذشت هر‌روز در پذیرش سرپرستی کودک مصمم‌تر می‌شدند. در نهایت، توافق نهایی بین پدر اصلی دختر و عبدالله به نمایندگی از حاجی صفی انجام شد. حاجی صفی و همسرش، بعد از گذشت چند هفته، برای اولین بار رویا را در شهر مرزی ارومیه دیدند؛ دختری که قرار بود از آن روز به بعد، عضوی از خانواده‌ی شان شود. نیمه شب بود و رویا را در میان تکه‌ی پشمی و گرم خوابانده بودند. موهای روشن و عرق کرده‌ی رویا روی سرش چسبیده بود و پوست نازک و سفیدی گونه‌هایش به سرخی می‌زد.

حاجی صفی می‌گوید او و قدسیه آن شب تمام مسیر بازگشت تا هتل را به صورت معصوم و بی‌گناه دخترشان چشم دوخته بودند.

آن‌روزها همه چیز به ظاهر خوب پیش می‌رفت. حاجی صفی و همسرش صاحب دختری شده بودند که زندگی‌شان را رنگین‌تر کرده بود و رویا صاحب خانواده‌ای شده بود که او را خالصانه دوست داشتند.

با بزرگ‌تر شدن رویا و برادرانش، انتقاد‌های عده‌ای از دوستان و نزدیکان حاجی صفی که از موضوع سرپرستی رویا باخبر بودند، بیشتر و بیشتر می‌شد. آن‌ها با مطرح کردن مسأله‌ی نامحرم بودن رویا به حاجی صفی و پسرانش، حاج صفی را متهم به انجام گناهی می‌کردند که خود به آن آگاهی کامل دارد.

بعد از بحث‌ها و جنجال‌های طولانی، تصمیم بعضی از بزرگان قومی بر این شد تا عقد نکاحی بین رحمان، پسر بزرگ‌تر حاجی صفی و رویا جاری شود. رویا آن‌زمان فقط هفت سال سن داشت و رحمان، شانزده ساله بود. رحمان از ابتدا در جریان بحث‌ها و تصمیمات گرفته شده بود؛ اما رویا تا بعد از فسخ نامزدی‌اش با اجمل، از موضوع بی‌خبر بود. قرار بر این بود که این مسأله مثل یک راز حفظ شود و قبل از ازدواج رویا با فرد دیگری، خطبه‌ی طلاق بین آن دو جاری شود. بعد از نکاح و حل شدن مسأله‌ی محرمیت، خاطر حاجی صفی نیز به آرامش رسیده بود. رویا همان خواهر کوچک‌تر مانده بود و رحمان برادری که مثل قبل مراقب تنها خواهرش بود. حاجی صفی و خانواده‌اش بعد از گذشت چند سال با روی کار آمدن حکومت فعلی، دوباره به افغانستان برگشتند و یک سال بعد، رحمان در جریان یک حادثه‌ی ترافیکی زندگی‌اش را از دست داد.

سال‌ها می‌گذشت و رویا بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و در عین زمان زیبا‌تر و جذاب‌تر. شاید زیبایی و جذابیتی که نمی‌شود منکر به ارث بردن آن از والدین اصلی و عرب‌تبارش شد.

بیست سالگی رویا با آغاز رابطه‌ی عاشقانه‌ی او و اجمل همراه بود. اجمل پسر یکی از دوستان حاجی صفی بود. او و رویا از دوره‌ی نوجوانی در مهمانی‌ها همدیگر را می‌دیدند؛ اما رابطه‌ی عاشقانه‌ی رویا و اجمل از اولین ‌روزهای حضور رویا در دانشگاه شروع شده بود. رویا هنوز هم از آن روزها با واژه‌ی شیرین یاد می‌کند و می‌گوید از عهده‌ی فراموش‌کردن آن روزها و احساسات زیبای آن دوره برنمی آید. نامزدی‌ رویا و اجمل بعد از شش ماه از طرف اجمل بدون بیان دلیل خاصی فسخ شد. البته دلیلی که برای رویا روشن بود. رویا می گوید فسخ نامزدی آن‌ها بعد از مطرح کردن موضوع تجاوز رحمان به او در کودکی و از دست دادن بکارتش رخ داده است.  رویا  می گوید از رحمان ناراحت است ولی نمی‌تواند منکر وجود مقصری بزرگ‌تر از او شود. او می‌گوید مجبور است برای یک عمر تاوان حلال و حرام مردمانی را بدهد که رابطه‌ی خواهر و برادری او و رحمان را  تبدیل به رابطه‌ای کردند که طبق آن، رحمان خود را مجاز به تجاوز به خواهرش دانست. رویا می‌گوید باید در همان ابتدا، از واقعیت تلخ زندگی‌اش به اجمل می‌گفت. رویا ترس از دست دادن اجمل را دلیل پنهان کردن ماجرا از او عنوان می‌کند.

او می‌گوید اجمل رفیق نیمه راه بوده و با این وجود هم،  به‌خاطر حفظ یکی از بزرگ‌ترین رازهای زندگی‌اش، مردانگی و شرافت او را تحسین می‌کند.

رویا هنوز هم، آن‌شب را بد‌ترین شب زندگی‎‌اش می‌داند؛ شبی که باعث شد تا خانه‌ای که برایش امن‌ترین نقطه‌ی زمین بود در عین زمان، به نا‌امن‌ترین نقطه‌ی زمین تبدیل شود. او وقتی از آن‌ شب منحوس حرف می‌زند، هیچ کنترلی روی اشک‌هایش ندارد. پهنای صورتش از اشک خیس می‌شود و پلک‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد. رویا می‌گوید در قبال این موضوع، هنوز هم خود را تنها و ناچار حس می‌کند. از احساس شدید گناه و حس نفرتش نسبت به رحمان می‌گوید و سال‌های زیاد کودکی‌اش که با اضطراب، آشفتگی‌های روحی و ترس سپری شدند؛ سایه‌ی سنگین ترس از آینده‌ی نا‌معلوم که از اهمیت بکارت در جامعه‌ی سنتی افغانستان ریشه می‌گیرد و نه تنها قسمت زیادی از کودکی و نوجوانی رویا را بلعیده، که هنوز هم او را رها نمی‌کند.