فکر اینکه خطاب به سنگ یا به دیوار مینویسی، آزار دهنده است. اگر اینهمه گوش، رسالت شنیدن را حس میکرد، شاید نوشتن به این دشواریای که اکنون بین درد و تردید حس میکنم، نبود. چه کنم؟ از شدت درد باید بنویسم، با اینکه خطابم به اجتماعی است که سالهاست فریاد و فغان بلند قربانیان را نمیشنود. فریاد ما به آسمانها رسید؛ اما چه اتفاق افتاده است، که به شما نمیرسد؟
من مادرم، نشسته بر جایگاه بیکسی صدها هزار مادر دردآلود این سرزمین. من مادرم، مادری که از دهها سال خونبازی شما خسته است. من خستهام از بیاعتناییتان، از قضاوتهای بیرحمانهیتان و خشونتهای بیپایانتان. من مادرم، همانی که روزها بار تلخ بیرحمیتان را به دوش خسته میبرد و شبها در میان درد و اندوه بزرگش، آرزوی فرداهای خوب را برای تان استدعا میکند.
امروز این مادر به شما مینویسد. به شما سنگها! به شما دیوارها! به شما فرزندان ناشنوای این عصر!
فرزند سرباز من! فرزند سیاستمدار من! فرزند کممهربان من! فرزند نامهربان من! فرزند تلخ من! فرزند تفنگ به دست من! فرزند خفته در گور من! این چه مصیبتی است که پایان نمییابد؟ خسته شدم از این همه ذلت، شرمساری، محرومیت، گرسنگی و درد. شما خسته نشدهاید؟
میگویند هر چیز نهایتی دارد. نهایت این مصیبت کجاست؟
فرزندم! رو در روی من بایست و راست به چشمان من نگاه کن. میبینی! این چشمها تشنهی دیدار تو است. این چشمها همیشه و همه جا دنبالت میآید. این چشمها نگران تو است. اگر روزی امید این چشمها به اینکه تو از در خانه میآیی قطع شود، این چشمها میمیرد. برای همیشه فروغش را از دست میدهد و به یکباره همهی جهان به سیاهی ابدی فرو میرود.
فرزندم! نامهربانم! تو جهان مادر را نمیدانی. اگر میدانستی دیگر هرگز خبری از تفنگ نبود. تفنگ جوان میکشد. تفنگ کودک میکشد. تفنگ فرزند میکشد. هر جوانی که میمیرد، تمام مادران جهان داغدار میشوند. فرزندم! در جهان مادران، صفهایی که شما برای جنگیدن ساختید، نیست. مادران جهان، همه در یک صف ایستادهاند. با کشته شدن هر فرزند، همهی مادران عزادار میشوند، همهی مادران سیاه پوش میشوند و همهی مادران عالم میمیرند. تو با این تفنگت به کی شلیک میکنی؟ بیا از چشم ما مادران به جهان نگاه کن! راستی تو به کی شلیک میکنی. میدانی! تو در ارزگان شلیک میکنی و من در بدخشان میمیرم. تو در هرات به خون میغلتی و داغ به دل هزاران مادر در قندهار مینشیند. میدانی فرزند! من روزی هزار بار میمیرم. بیا ببین من اینجا در زابل زخم هزاران گلولهیای که در بلخ شلیک شده است را بر جگر دارم. من نمیدانم تو با این تفنگت در کدام صف ایستادهای، فقط این را میدانم که هر روز به تن دردمند من شلیک میکنی. فرزندم! من هنوز صف بندی بلد نیستم. من سیاست نمیدانم. هرگز از من در مورد جنگ پرسیدهای؟ هرگز خواستی بدانی مادران به مقولهی جنگ چگونه نگاه میکنند؟ بدان فرزند! جنگ از نگاه منِ مادر، پدیدهای است که فقط درد و تلخی بار میآورد. از نظر من هیچ جنگی قابل ستایش و دفاع نیست. خدا مادر را آفرید تا حیاتبخش باشد، نه مرگاندیش. در جهان ما، جای مرگاندیشی را، مهربانی گرفته است. ما فقط مهربانیم، ما مادریم.
من هنوز با بیپیرایهترین نگاه، هستی را میبینم و فکر میکنم این نگاه از تمام مرزهایی که انسانها میان خود کشیدهاند میگذرد. کاش فرزندم، میتوانستی از این جایی که من جهان را میبینم، به جهان نگاه کنی. آن وقت جز همزیستی، صلح و مهربانی به چیزی فکر نمیکردی. هیچ مادری هرگز آرزو نکرده تن بیروح فرزندش را پیش چشمانش ببیند. برو از مادران هر سوی این جنگ مصیبتبار که میخواهی بپرس. ببین کدام مادر در آرزوی مرگ فرزندش نشسته؟
مرگ اندیشی در این سرزمین، امان ما را بریده است. کمی هم برای زندگی حرمت بگذارید. دستآورد تان از این همه مرگاندیشی چه بوده جز ویرانی و حقارت. هزار راه برای کشتن همدیگر ساختید، دریغ از یک راه برای زندگی. یکی با غارت میکشد، یکی با تفنگ، یکی با ظلم، یکی با حرمتشکنی، یکی با تحقیر، یکی با ناآگاهی، یکی با اعتقاد و یکی با خفتن در گور. فکر کن چقدر برای کشتن مجرب شدید. ما مادران با هر تیغتان میمیریم. با تیغ بداخلاقی، با تیغ خشونت، با تیغ ناآگاهیتان.
ببین فرزند! من آرزوهایی دارم. آرزوهای بزرگ. آرزوهای به قامت حیات و شادی و مهربانی. با گلولهی تفنگت آرزوهای مرا نکش. با تفنگ بداخلاقی، دزدی، بیحرمتی، خشونت و نامهربانی به جنگ مادر نیا.
هر فرزند مادری دارد و هر مادر قلبی برای مکدرشدن و جگری برای داغدار شدن. اگر آزردن مادر بد است، آزردن هر مادری بد است.
سخن کوتاه فرزندم! به هر چه میاندیشی، لطفا به مرگ نیندیش.
ما را به داغ مرگ تان دچار نکنید!