آموزش می‌بینند که خشونت را پایدار نگه دارند

صبح کابل
آموزش می‌بینند که خشونت را پایدار نگه دارند

نویسنده: س.م

در ضمن برای نشان‌دادن حسن نیتش تا پایان‌یافتن این قضیه کنارش می‌ماند و از هیچ هم‌کاری به او دریغ نمی‌کند و مرا که قربانی خشونت‌های معمول این جامعه توسط این مرد استم، نادیده می‌گیرد.
فکر می‌کنم؛ دیدن و یا تجربه‌کردن خشونت زنان بر علیه هم‌جنس‌های‌ خود شان درد آورتر باشد و متاسفانه این‌جا در میان این زنان تبدیل به یک فرهنگ شده بود. شاید برای بیش‌تر زنان این سرزمین که خود قربانی خشونت بوده اند یا استند، به گونه‌ای به رفتار عام تبدیل شده است. شاید خشونت زنان علیه زنان از عقده‌ای‌ می‌‌آید که از سوی مردان به زنان تحیمل می‌شود. فکر می‌کنم؛ چون نمی‌توانند عقده‌ی شان را بر مردان خالی کنند، از این رو از زنان انتقام می‌گیرند و خشونت بر علیه دیگر زنان مایه‌ی تسکین شان می‌شود.
زنان پرورش یافته اند که این گونه باشند؛ خشن و بی‌رحم در مقابل زنان و دیدن وضعیت این زن که همه‌ی انرژی خود را صرف آزار رساندن به من می‌کرد، واقعا برایم ترحم‌برانگیز بود و جز ترحم کار دیگری نمی‌توانستم. به این فکر می‌کردم که این گونه زنان خشونت را آموزش می‌بینند و تا سیطره‌ی مردانه را بر زنان پایدار نگه‌ دارند؛ حتا اگر در دانشگاه‌ها آموزش دیده باشند، باز هم نمی‌توانند از آن‌چه در خانواده آموزش دیده اند، خود را برهانند. از همین رو در پاسگاه‌های پولیس، در دادگاه‌ها در همه ادارات دولتی، حتا اگر تصمیم‌گیرنده‌ها زنان باشند، همه‌چیز به نفع مردان قضاوت می‌شود و این را خودم تجربه کردم؛ با این وجود که فکر می‌کنم حق با من بود و شاکی پرونده من بودم.
مرا به شعبه‌ی دیگری بردند، جایی شبیه به بازداشتگاه موقت، سالنی طویل که قسمتی از آن را با میله جدا کرده بودند؛ جایی به‌هم‌ریخته‌تر از زندان‌های پاسگاه‌های پولیس، که در فیلم‌ها همه‌ی ما دیده ایم. چندین مرد در آن قرار داشتند با کنجکاوی و شاید برای سرگرم‌شدن به ما نگاه می‌کردند.
ماموری پشت میز بود و مشغول صحبت‌کردن. وقتی ع و گفت که تا فردا باید در بازداشت بمانم، مامور با بی‌حوصلگی گفت؛ جایی برای من ندارد و نمی‌تواند مرا در کنار مردها بگذارد! نگاهی با حیرت و خشم به ا.. که بی‌قرار بود انداختم؛ ولی چیزی نگفتم .ع و با لحن ناامیدانه‌ای گفت: پس چه کنم من با این؟ مامور بعد از کمی سکوت گفت: چرا به خانه‌ی امن نمی‌بری؟
ع.و چهره اش کمی گرفته شد و فکر کردم حتما جای بهتری است که این‌طور از آزار رساندن بیش‌تر به من ناامید شد.
ا… سعی می‌کرد قانعم کند و گندم را با خود ببرد؛ تمام نفرتم را در یک «گم شو» خلاصه کردم و سوار ماشین پولیس شدیم و با تعجب دیدم ع.و می‌خواهد هم‌راه مان بیاید. می‌دانستم آمده تا رسیدن به مقصد، وقت را هدر نداده باشد و موجب آزارم شود. نمی‌دانستم دلیل این همه نفرتش از من چه است!
در مسیر راه دوباره شروع کرد به نصیحت‌کردن و ملایمت تا تلاش خود را برای تدوام خشونت بر من کرده باشد، که سکوتم باعث شد تا چند دشنام رکیک از طرف مامور که باید بی‌طرف باشد، نصیبم شود و تا رسیدن به مقصد دیگر حرفی میان مان ردوبدل نشد. زمانی که از ماشین پیاده شدم برایم گفت: پشیمان می‌شوی. از تن صدا و چشم‌هایش هویدا بود که از من بی‌نهایت متنفر است.