خوش بودم که یک زن مسوول پرونده ‌ام شده؛ اما او بدتر از دیگران بود

صبح کابل
خوش بودم که یک زن مسوول پرونده ‌ام شده؛ اما او بدتر از دیگران بود

نویسنده: س.م

حوزه‌ی ششم امنیتی کابل
اتاقی بزرگ در گوشه‌ی دیگر ساختمان، تاریک و دل‌گیر که با نور لامپ روشن اش کرده بودند، چندین پوستر بر روی دیوارها که حاوی عکس و مطالبی در مورد منع خشونت علیه زنان بود -که آن روزها تبدیل به یک مد شده بود؛ شعارهایی که از در و دیوار شهر می‌ریختند و در حد همان شعارهای پوچ باقی مانده بودند- چسبانده بودند و مسوول مربوطه هم یک زن بود؛ زنی تقریبا میان‌سال و ریزه با صورتی خشک و جدی، چشم‌هایش را غلیظ سیاه کرده بود و سبزه‌ی صورتش با آن کرم سفید به کبودی می‌زد. نامش روی میز و بر روی لوحه‌ی کوچکی نوشته شده بود؛ ع.و
گندم ساعت‌ها چیزی نخورده بود و بی‌قراری می‌کرد، نمی‌دانستم چطور آرامش کنم .
ع.و مشغول خواندن پرونده بود و گاهی از زیر چشم نگاهم می‌کرد .
بعدا ز این که کارش تمام شد رو کرد به ا. . و گفت: «خوب حالا شما می‌خواهین چه کنین؟»
و او شروع کرد دوباره به گفتن این که چه‌طور بی‌آبرو شده و نمی‌داند که در این دو هفته چه کرده ام، ناموسش استم و در این مدت چه عذابی کشیده است. ع.و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد و با تکان سر و گفتن «بله! می‌فهمم» با او هم‌دردی می‌کرد.
دیدم چه ابلهانه دلم را به وجود این زن در این‌جا خوش کرده بودم؛ اما او را بدتر از دیگران یافتم .
چنان غرق افکارم بودم که متوجه نشدم صدایم می‌کند و با لحن تمسخرآمیزی گفت: کجا هستین خانم؟ با لب‌خند زشت و تصنعی ادامه داد: من سعی می‌کنم این مشکل را حل بکنم و به هردوی شما کمک بکنم؛ ولی متوجه شدم بین نصیحت‌ها و حرف‌هایش تناقض مضحکی وجود دارد. می‌دیدم چطور مرا به چشم یک گناه‌کار می‌بیند و از او می‌خواهد تا مرا ببخشد و او چطور قیافه‌ی آدم‌های باآبرو را به خود گرفته بود که چاره‌ای جز بخشیدن من ندارد و به خاطر آبرویش تا حالا به کسی از غیبت من نگفته و چه‌قدر سرکشی‌های من را صبورانه تحمل می‌کند و دم برنمی‌آورد. صحبت‌ها کاملا دونفره بود و نظر و خواست من برای شان هیچ اهمیتی نداشت و همان‌طور که صبرم لب‌ریز شده بود، گفتم: نمی‌خواهم با این مرد زندگی کنم، می‌خواهم جدا شوم. برای لحظاتی کوتاه، سکوت همه‌جا را پر کرد و ا… با غضب نگاهم می‌کرد و خانمی که چای آورده بود و در حال تمیز‌کردن میز بود، رو کرد به من و گفت: حیف این جوان که می‌خواهد با تو زندگی کند!
گرسنگی، خستگی و همه اتفاق‌های آن‌روز، باعث شده بود بی‌حوصله و عصبی شوم و می‌خواستم به طریقی، تمام خشمم را بیرون بریزم و حرف آن زن؛ مانند جرقه ای بود که مشتعلم کرد و با حرص گفتم: اگر می‌خواهی، مال تو باشد.
زن خدمت‌کار با حیرت نگاهم کرد، بی‌حیای‌ای گفت و از اتاق خارج شد. صدایش را از راه‌رو هم می‌توانستم بشنوم که بلند بلند به من دشنام می‌داد.
ع.و که تا آن لحظه ساکت بود با همان لحن کنایه‌دار و لب‌خند کجش گفت: فکر می‌کنی می‌توانی به همین سادگی جدا شوی؟ تو فعلا یک زن مجرم و فراری استی که قصد داشتی دختر این مرد را هم با خود ببری. گفتم این دختر من هم است و من مادرش استم. از پشت میزش بلند شد و در مبلی روبه‌رویم قرار گرفت و گفت: تو فقط یک شکم استی نه بیش‌تر .