دانش‌جویی که هنگام درس به فرار فکر می‌کند

شریفه شهراد
دانش‌جویی که هنگام درس به فرار فکر می‌کند

مدام به این فکر استم، اگر از در نتوانم فرار کنم؛ از کدام پنجره خودم را پایین بیندازم.
این، تکه‌ای از حرف‌های راضیه است. او که کنارم نشسته و نگاهش را از من بریده است، سوزنش را نخ کرده و به سرعت آن را بالا و پایین می‌کند تا روی پارچه‌ای خامک‌ بدوزد. راضیه، دانش‌جوی سال اول دانشگاه پل‎تخنیک است. قرنتین در نهادهای آموزشی و تحصیلی، فرصتی را فراهم کرده است که راضیه به نگرانی‌هایش بیندیشد. او با نگرانی، می‌گوید: «من انجنیر بی‌سواد فارغ خواهم شد.»
نزدیک به یک ‌سال می‌شود که راضیه هرروز به هزارویک امید، دانشگاه می‌رود؛ ولی این رفت‌وآمد او حتا یک‌روز هم خالی از نگرانی نبوده است. او، وقتی که از خانه بیرون می‌شود، مانند خیلی‌های دیگر، امید بازگشت به خانه را ندارد.
راضیه، هیچگاه خداحافظی با مادرش را فراموش نمی‌کند؛ چون مدام این حرف در ذهنش بالا و پایین می‌شود که مبادا این، آخرین باری باشد که مادر را می‌بیند.
با اعلام خروج نیروهای خارجی و داغ‌شدن نبردها، دامنه‌ی جنگ به شهرها کشیده شده. حمله‌های آخر، بیش‌ترین قربانی‌ها را از افراد ملکی و کسانی که مصروف آموزش و تحصیل بوده اند، گرفته است؛ قشری که در مقابل وسیله‌ی تاریخی افغانستان –تفنگ-، قلم برداشته اند تا آینده‌ی افغانستان را طور دیگری بنویسند.
در کنار افزایش جنگ، ترورهای هدف‌مند، به نگرانی دیگر شهروندان بدل شده است؛ حتا شهروندانی که ممکن مورد هدف نباشند و در کنار فرد مورد هدف، آن‌ها نیز کشته و یا زخمی شوند.
راضیه، از زمانی که از خانه بیرون می‌شود تا دوباره به خانه بر می‌گردد، مدام خداخدا می‌کند. او، از ترس و دل‌نگرانی‌هایش، چنین می‌گوید: «زمانی که در موتر، طرف دانشگاه می‌روم یا هم در مسیر بازگشت به خانه استم؛ هر موتری‌ که با مدل بالا از کنارم رد می‌شود و یا بدتر از آن، زمانی است که در ترافیک سنگین کابل، آن موتر در نزدیکی من باشد تا تمام‌شدن ترافیک، حس می‌کنم، ساعت سکته کرده، که دیگر عقربه‌هایش از حرکت باز مانده است.»
خطر هرلحظه مرگ اما، فقط تا این‎‌جا نیست؛ در حقیقت، در این روزهای کابل، مرگ چون گام‌های ما، با ما در حرکت است. هیچ‎جای شهر امن نیست؛ دانشگاه‌ها، مکتب‌ها، مرکزهای آموزشی، خیابان‌ها و…». راضیه مانند هر دانش‌جوی دیگر بعد از حمله‌های اخیر، ترس و نگرانی‌اش بیش‌تر شده است.
حمله بر مکتب سیدالشهدا که راضیه یک ‌سال پیش از آن فارغ شد، تأثیر عمیقی بر روان او گذاشته است. این حمله، بیش‌تر از ۹۰ کشته و ۲۰۰ زخمی به جا گداشت. راضیه می‌گوید: «من در آن روز مرگ را زندگی کردم.»
خواهر کوچک‌تر راضیه، صنف دوازدهم مکتب سیدالشهدا است. زمانی که راضیه از حمله بر مکتبش خبر می‌شود و بعد یادش می‌آید که خواهرش نیز امروز مکتب رفته است، دیگر دست از پا نمی‌شاسد و با سرعت به طرف مکتب می‌دود. دیری از وقوع حادثه نگذشته است که خودش را در مقابل مکتب و تن‌های تکه‌پاره و صدای چیغ‌وداد زخمی‌ها، مادران، پدارن و هرکسی ‌که دنبال گم‌شده‌‌اش است، می‌یابد. همه، نام کسی را فریاد می‌زدند تا شاید صدایش را بشنوند. راضیه می‌گوید: «تا خون در رگ‌هایم جاری‌ است، قتل‌ عام آن روز دانش‌آموزان را فراموش کرده نمی‌توانم.»
قصه‌ها و روایت‌های زهرا اما، تلخ‌‎تر است. او که هم‎سن‌وسالانش در کشورهای مرفه‌ی جهان، مصروف بازی‌های کودکانه‌ی‌شان استند، خودش در مرگ‌آورترین کشور جهان، هر روز با خطر مرگ روبه‌رو است. زهرا، بعد از آن عصر –حمله بر مکتب سیدالشهدا-، به ندرت می‌خوابد. در صورتی که لحظه‌ا‌ی چشم روی هم می‌گذارد، کابوس می‌بیند و زمانی که بیدار می‎شود، دیگر تا سحر خواب به چشم‌هایش نمی‌آید. از آن روز به بعد، خیلی از شب‌ها را به فکر شکریه‌ی گم‌شده -خواهر دوست صمیمی‌اش، فاطمه- می‌گذراند. تا صبح هزارویک ‌سوال به ذهنش می‌آید که فرازانه‌ی کوچک، جواب هیچ‌یک را ندارد. زهرا می‌گوید: «افغانستان گورستان آرزوها و هدف‌‎هاست.»
راضیه نوجوانی ا‌ست که بیش‌تر از ۲۰ سال عمر ندارد؛ اما در همین سن کم، بارها و بارها طعم ترس ازدست‌دادن عزیزانش را مزمزه کرده است. ۱۴ عقرب سال‌ پار، زمانی که بر دانشگاه کابل حمله شد؛ یک ‌خواهر و برادرش که دانش‌جوی همین دانشگاه است، در دانشگاه بود و راضیه، آن روز باز هم ترس ازدست‌دادن عزیزی را تجربه کرده بود. او، درآوان نوجوانی، تجربه‌ها‌ی تلخی از جنگی دارد که خودش هیچ‌گونه دخالتی در آن ندارد. راضیه می‌گوید: «فقط می‌خواهم انجینیر شوم، مرا به توپ و تفنگ، کاری نیست.»
حال مادر راضیه و زهرا، بهتر از دخترانش نیست؛ مادری که سال‌هاست شاهد صدای توپ و تفنگ است و دیگر نای شنیدن این صداها را ندارد. بزرگ‌شدن فرزندانش نگرانی او را بیش‌تر کرده است. اکنون که فرزندانش به وظیفه، دانشگاه، آموزشگاه و مکتب می‌روند، او از زمان رفتن‌ تا برگشت‌‌شان، مدام دل‌نگران است و هر صدایی که از دور و نزدیک شنیده می‌شود، دل او را می‌لرزاند و نگرانی‌اش را بیش‌تر می‌کند.