طالبان مجبورمان می‌کرد، خانه را ترک کنیم

شبنم نوری
طالبان مجبورمان می‌کرد، خانه را ترک کنیم

این دومین روزی بود که به خانه‌ی ما می‌آمدند تا ما را به اجبار، از قریه کوچ دهند؛ اما این‌که به کجا، معلوم نبود. همه با تفنگ‌های داغ، چشم‌های سرمه‌کشیده و صداهای دل‌خراشی که از لوله‌های کلاشنکوف‌های شان بیرون می‌زد، می‌آمدند. نه نفر بودند؛ نه ‌نفر با دستارهای سیاه، ریش‌های بلند و پیراهن‌های کشاد.
در نخستین روز آمدن طالبان، خانه از وحشت لبریز شده بود. همین که وارد خانه شدند، یکی‌ از آن‌ها، با خشم‌گینی تمام فریاد کرد: «شماره گفتیم کوچ کنین، وی. چرا کوچ نکدین؟ تیز برایین، زود زود!» در خود می‌لرزیدم؛ اما نتوانستم خاموش بمانم. گفتم: «ملاصاحب کجا بریم؛ گندم ما نادَرو اس. گاوهای ما ده میخ اس. این‌جا مال وخانه‌ی ماس. ما چطور کنیم کجا بریم؟!» به محض شنیدن حرف‌هایم، شلاق را بالا برد و با خشونت تمام به زدنم شروع کرد. شلاق که بر بدنم نشست، احساس کردم به درازای شلاق پوست بدنم را جدا شد. آن لحظه، از درد به خود پیچیدم؛ اما آن طالب، به یک ضرب بسنده نکرد؛ تا می‌توانست دست از زدنم بر نمی‌داشت. هم‌زمان با عصبانیت می‌گفت: «زبان‌باز، توره می‌گم، برین کوچ کنین وی! از گپ مه سر پیچی می‌کنین؟ برین گم شوین؛ برین قندار.»
این روایت، یکی از هزاران روایت غم‌انگیزی است که در چهار سال حکومت ظالمانه‌ی طالبان اتفاق افتاده است. پروان یکی از ولایت‌هایی بود که این گروه ، در زمان حاکمیت شان، از هیچ جنایتی در این ولایت کوتاهی نکردند، به اضافه‌ی انسان‌ها، حیوان‌ها و باغ های انگور آن را نیز به آتش کشیدند.
همه از وحشت فریاد می‌زدند. مادرم نزدیک طالبان شده و با تضرع گفت: «نزنیش. میریم کوچ می‌کنیم. لطفاً نزنیش، او بی‌عقل است. فردا حتماً میریم.» این‌گونه از زیر ضربه‌های شلاق آن طالب خشمگین، نجات یافتم. آن‌روز بسیار ترسیده بودیم؛ از چشم‌های هر یک ما اشک اندوه می‌بارید و گاهی می‌خشکید. با دل‌های پژمرده و چشم‌های گریان، اسباب مورد نیاز خود را از خانه جمع کردیم؛ اما آن‌روز را هم‌چنان، در خانه ماندیم.
روز دوم به محض رسیدن، با تفنگ‌های شان ما را نشانه گرفتند؛ از وحشت مثل مجنون‌بیدی که در باد، می‌لرزیدم. این لرزش به سرعت سراسر بدنم را فرا ‌گرفت. چشم‌هایم به سوراخ تفنگ یکی از طالب‌ها میخکوب شده بود؛ طالبی که از همه خشن‌تر و خون‌خوار تر معلوم می‌شد. نزدیک بود قلبم از حرکت باز بماند. برای لحظه‌ا‌ی فکر کردم، همه در چند ثانیه‌ی پیش‌رو می‌میریم و مثل دها جسد دیگر، جسد‌های ما روی‌ خاک‌ خواهد ماند؛ اما مادرم، عاجزانه به تضرع و زاری گفت: «کوچ می‌کنیم. همه‌ چیزها ره آماده کدیم. موتر بیایه، میریم. چند بوجی گندم هم اس گرفته میریم. لطفاً نزنین.» یک روز دیگر را این‌گونه سپری کردیم.
روز سوم، همین که رسیدند و دیدند که ما هنوز کوچ نکرده‌ایم، شروع کردند به هیاهو، دشنام دادن و تیراندازی. هم‌زمان با صداهای دل‌خراش تیراندازی از ترس این که گلوله‌ی به زندگی ما پایان ندهد، بی‌وقفه جیغ می‌کشیدیم؛ گِرد و بر خود را می‌پایدیم تا ببینیم، گلوله‌هایی که از تفنگ شان بیرون می‌زند، چه کسی را به خاک می‌اندازد. خانه پر شده بود از صدای تفنگ و فریاد زنان و کودکانی که از ترس طالبان، در خود فرو رفته بودند. پس از دقیقه‌های طولانی، متوجه شدیم که گلوله‌ها هوا را نشانه می‌گرفتند؛ اما با شلاق‌ چنان ما را زدند که از بدن‌های ما خون جاری شده بود. از شدت ضربه‌ی شلاقی که به پشتم خوابید، حس کردم کمرم در هم شکسته است؛ چشمانم سیاه رفتند و به زمین افتادم.
نمی‌دانستیم کجا برویم. خانه و زندگی خود را گذاشته فرار می‌کردیم. می‌دویدیم و فرار می‌کردیم. فرصتِ کفش پوشیدن نداشتیم. پاهایم آبله بسته بود؛ اما از هیاهو و وحشت، دردش را حس نمی‌کردم. هر طرف پر بود از خون و جسد. من، مادرم، پدرم، خواهرم و برادرم فریاد کنان می‌دویدیم. «او خدا! کدام طرف بریم؟ کجا بریم ؟چی کنیم؟»
چاشت روز بود. با جمعی از مردم، از قریه رباط ولایت پروان، پیاده راه افتادیم، همین که به دو سرکه‌ی بگرام رسیده بودیم، خبر شکست طالبان در مزار را شنیدیم؛ همه نا خودآگاه یک صدا فریاد شادی سردادیم و اشک شوق بود که چشمان ما را تر می‌کرد. همان‌جا بود که دیدیم طالبان با عجله از منطقه فرار می‌کردند. همه خود را به خاموشی زده بودیم. این آخرین باری بود که طالبان را دیدم؛ اما غم‌ها و خاطرات تلخ آن‌دوران را فراموش نکرده‌ام. نه این‌که فراموش نکرده‌ام؛ بلکه نمی‌توانم فراموش کنم.