تبسمی که مثل برق درخشید!

عزیز رویش
تبسمی که مثل برق درخشید!

معلمی در معرفت، برایم صرفا یک بهانه نبود؛ دلیلی محکمی بود که از هر چیزی و هر کاری که فکر می‌کردم ارزش کم‌تر دارد، چشم بدوزم و دور بمانم. خبر، تلویزیون، سریال، فاتحه، عروسی، مهمانی، میله و گردش در فیس‌بوک و دنبال کردن کار، حرف، خنده و جوک اشرف غنی، عبدالله، محقق، ملا عمر و غلام‌سخی لالا…

از داستان‌های هول‌ناک مسیر زابل چیز خاصی نمی‌دانستم. گاهی از این که گروگان‌هایی در این مسیر اسیر طالبان شده‌اند، حرفی به گوشم می‌خورد؛ اما هیچ‌گاهی به این حرف‌ها گیر نمی‌ماندم. گویی ساکن کره‌ای دیگر بودم و در سرزمین دیگر زندگی داشتم.

باری در پاکستان، دای‌فولادی برای این‌ که مرا از گیر افتادن در دام مکتب برحذر دارد، گفت که «اول مثل مرغ نول می‌زنی و زود به دام می‌افتی و گیر می‌مانی!» اصرار می‌کرد که «خود را مصروف نکن.» اهمیت مکتب و کار مکتب را انکار نمی‌کرد؛ اما ذهنش به کارهای مهم‌تری بود که نباید با گیرماندن در مکتب از آن‌ها غفلت کنیم.

شاید راست می‌گفت. برای من، مکتب دامی بود که وقتی گیرش می‌افتادم، نجاتش راحت نبود. این را هم برایش گفته بودم و هم از زبان حالم می‌دانست. با این وجود، گیر افتادنم در هر کاری که روی دست داشته باشم، علت دیگری هم دارد. من در انجام چندین کار در یک زمان استعداد خوبی ندارم. به هر کاری که گیر باشم با تمام وجودم به همان کار گیر می‌مانم و هیچ شک و تردید و وسوسه‌ای از آن کار بازم نمی‌دارد. گویی دای‌فولادی این را از راهی که با هم طی کرده بودیم، می‌دانست.

من در دوستی‌هایم با افراد، نیز چنینم. خیلی زود دوست می‌شوم و وقتی دوست شدم، تمام وجودم را پیش رویش آیینه می‌سازم و او را هم در این آیینه تصویر می‌کنم. حس می‌کنم به همین دلیل، با دوستانم به سرعت صمیمی می‌شوم و اُنس می‌گیرم. در زندگی دوستان خوبی داشته‌ام که هیچ‌گاهی خاطره‌ی لحظات دوستی‌ام با آن‌ها را فراموش نمی‌کنم. با کسی که دلم خو نگیرد، نمی‌توانم به خوبی کنار بیایم. به همین دلیل، رابطه‌ام از حد تعارف فراتر نمی‌رود. سلام و کلام و خوش و بُش و حرف‌های مرسوم و کلیشه‌ای که اغلب آدم‌ها با هم دارند.

انجنیر عباس نویان، در نقد دوست‌یابی‌هایم می‌گوید: «در تاریکی عاشق می‌شود!» این سخن را شاید نپذیرم؛ اما دوستی‌ام با هر کسی که باشد، به زودی رنگ عشق و محبت می‌گیرد. درست مانند یک کودک. دوستی اساس رابطه‌هایم است؛ اما اگر دوام نکرد، کینه نمی‌گیرم. هر وقتی که فرصتی برای دوستی فراهم باشد، بدون استثنا، فاصله‌ها بر می‌خیزند. هرگاهی هم که حس کنم میان من و کسی فاصله‌ای افتاده است، به این فاصله تن می‌دهم و بر خود سخت نمی‌گیرم. نمی‌توانم دوستی‌ام را در فضایی غش‌ناک حفظ کنم. به همین دلیل، در اولین گام دوستی، فاصله از ذهنم فرو می‌ریزد و دوستم را در فضایی از خوشی و نزدیکی لمس می‌کنم. وقتی میان ما جدایی می‌افتد، باز هم حس پشیمانی نمی‌کنم. حس می‌کنم چیزی آن وسط پیش آمده است که دیگر این دوستی و نزدیکی را مجال نمی‌دهد. راحت فاصله می‌گیرم و بر خود فشار نمی‌آرم، بدون اینکه بر دیواره‌ی ذهن و دلم زنگاری از کینه، کدورت و دشمنی بنشیند.

از آدم‌ها که بگذرم، با کاری که می‌کنم، این تجربه را بیش‌تر حس می‌کنم. از زمان غرب کابل تا نشریات «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و «صفحه‌ی نو» و «پیام نو» و کارهای «فدراسیون آزاد ملی»، از کار در معرفت تا همراهی با خلیلی، محقق، اشرف غنی احمدزی و… همیشه در کاری که انجام داده‌ام، حسی داشته‌ام سرشار از انرژی و خلوص و باورمندی. در تمام این حالات کار رضایت‌بخشی انجام داده‌ام، بدون اینکه حس کرده باشم فشار یا شدتی را بر خود یا بر کسی دیگر تحمیل می‌کنم.

تجربه‌ام در این حس، استثنایی نیست که تنها مال من باشد. در زندگی با افراد زیادی حشر و نشر داشته‌ام که این تجربه را خیلی بهتر از خودم تمثیل کرده‌اند. در کودکی‌هایم اولین‌بار از دیدن قیوم رهبر، برادر مجید کلکانی، پارادوکس این تجربه را در یک شخص دیدم. از نظاره‌ی آرامش، وقار، محبت، کار و تحمل در او حظ می‌بردم و تمام خستگی‌های سفر از غزنی تا پشاور از تن و روانم دور می‌شد. در کابل، وقتی مزاری را دیدم، صفحه‌ی دیگری در برابر نگاهم باز شد. او هم آرامش عجیبی داشت؛ اما حس می‌کردم کارش عجیب‌تر از آرامش او بود. هنوز هم چشمانم را می‌مالم تا باور کنم که او راستی راستی، در طول دو سال و ده ماه بودنش در کابل، آن همه راه را طی کرد و آن همه کار را انجام داد، بدون این‌که آرامش و ثبات و سنگینی‌اش به هم بریزد. در پشاور، دای‌فولادی را هم نمونه‌ی دیگری یافتم از پارادوکس آرامش و حرکت، خشم و محبت، کار و تفریح. مرور این نمونه‌ها در برش‌هایی از زندگی‌ام به من می‌گویند که وضع غیر معمولی نداشته‌ام و کار غیر معمولی نکرده‌ام.

وقتی مسافران جاغوری در مسیر زابل ربوده شدند، من نکته‌ی خاصی را در این خبر نمی‌دیدم که به خاطر آن سرم را از کار در معرفت بچرخانم. بعدها بود که در یادداشت‌های داوود ناجی، از رفت و آمد هیأت و ناکامی هیأت چیزهایی را خواندم تا اینکه آن صبح، صبح هجدهم عقرب، صاعقه‌ای از دریچه‌ی ذهنم به درون رخنه کرد؛ گروگان‌ها را سر بریدند و در میان‌شان دختر نُه ساله‌ای است به نام شکریه. در سایت بی‌بی‌سی خواندم:

«مقامات محلی ولایت زابل در جنوب افغانستان، اعلام کردند که شب گذشته نیروهای وابسته به گروه موسوم به دولت اسلامی (داعش) هفت نفر از غیرنظامیان گروگان گرفته شده مربوط به قوم هزاره را کشته‌اند. غلام جیلانی فراهی، مسؤول امنیت ولایت زابل به بی‌بی‌سی گفت که شب گذشته بعد از آغاز درگیری میان نیروهای وابسته به داعش و گروه طالبان، گروگان‌ها از سوی جنگ‌جویان ازبیکستانی سربریده‌ شدند. آقای فراهی هم‌چنین می‌گوید هفت نفر سربریده شده شامل سه زن و چهار مرد استند که به صورت بی‌رحمانه به قتل رسیده‌اند.»

لحظاتی بعد، «تبسمِ» این دختر مثل برق درخشید و مرا هم، مثل هزاران تن دیگر، از جا کند.