در این صفحه تنها روایت ندارم؛ سخن دارم

عزیز رویش
در این صفحه تنها روایت ندارم؛ سخن دارم

از امروز، هر «صبحِ کابل»، در این صفحه قطره‌اشکی خواهد داشت از من بر گونه‌ی سخن.

اشک بازتاب شست‌وشویی است در درون آدمی. اگر ترسی در درون باشد، به گونه‌ی اشک بیرون می‌آید. در این صورت، اشک آمیخته‌ای است از ترس؛ اما ترس را هم با خود بیرون می‌کشد و قطره قطره جاری می‌کند در گوشه‌های چشم و بعد می‌ریزد بیرون. اگر سوزشی در درون باشد، باز هم حاصل ذوب شدنِ درون آدمی در قطره‌های اشک، صاف و زلال بیرون می‌زند و می‌چرخد در کاسه‌ای که از رفتنش به تقلا می‌افتد تا راهش را از درون مژه‌ها باز کند و جاری شود بر گونه‌ها و در فرجام، بخاری شود در هوا.

اشک، مقدس‌ترین جلوه‌ی ناب آدمی است. من، مثل هر کسی دیگر از نوع خودم، هر دو گونه‌ی اشک را تجربه کرده‌ام؛ اشکی از ترس، اشکی از سوزش زجرآور درون. وقتی اشک ریخته‌ام، همیشه حسی داشته‌ام در فاصله‌ی ترس و سوزش درون. مرزش قابل تشخیص نیست. من آدمی ترسویی استم. از کودکی ترسو بوده ام؛ شاید ترس را از ژن‌هایی که پدر و مادرم، و آن‌ها از پدران و مادران خود، به من انتقال داده‌اند، گرفته‌ام. ترس از خدا، ترس از آدم، ترس از دیو و جن و جادو، ترس از اوغو، ترس از جنگ، ترس از آینده، ترس از خودم و…

با ترس زیسته‌ام، با ترس نفس کشیده‌ام، با ترس خوابیده‌ام و با ترس از خواب بیدار شده‌ام. برخی از این ترس‌ها، اشکی را نیز از درونم با خود بیرون آورده‌اند.

از امروز، در هر «صبح کابل»، در این صفحه، اشکم را بر گونه‌ی سخن، جاری خواهم کرد. تنها اشک است؛ اشکی از یک انسان که دارد باز شدن چشمش را بر روی پنجاهمین صفحه‌ی سالگرد وجودش در این جهان تجربه می‌کند.

سخنی که با اشک همراه باشد، سخنی تنها برای مغز نیست، برای قلب نیز هست. این‌گونه سخن‌ها، همان‌گونه که عاطفه‌ی آدمی را با خود می‌کشند، صدای آدمی را نیز در قالب کلمه و صدا بیرون می‌ریزند. سخنِ همراه با اشک، سخنی است هم برای فهمیدن و هم برای حس کردن (گامی جلوتر از فهمیدن؛ زانو به زانوی تجربه نشستن.)

***

هر برشی از زندگی را می‌توان قصه‌ای کرد از همزادی اشک و سخن. هم‌نسلان من، هویت وجودی خود بر روی زمین را با همزادی اشک و سخن تجربه کرده اند. می‌خواهم با جاری کردن اشک بر گونه‌ی سخن، هم‌نسلانم را نیز دعوت کنم برای تکرار این تجربه.

«صبح کابل» صبح زیبایی است. این صبح همیشه زیبا، سحرانگیز و وسوسه‌گر بوده است. شاعران، نقاشان و هنرمندان زیادی در این شهر، گردش نسیم صبح را آرام و بی‌صدا تنفس کرده‌اند. آلودگی‌های هوا و صدا و سیما، «صبح کابل» را خراش می‌دهد؛ اما لطافت این صبح، برای استقبال از همزادی اشک و سخن هنوز هم جا دارد. من هم با همین نگاه، به افق صبح کابل چشم می‌دوزم و با این چشم دوختن، از لای مژه‌هایم، قطره‌هایی از اشک را بر گونه‌ی سخن می‌ریزم.

امیدم از ریختن این اشک‌ها، سهمی است در شست‌وشو کردن؛ پالوده کردن و صافی بخشیدن به «صبح کابل» و خاطره‌ی هم‌نسلانم در این شهر. مختار پدرام، گفته است که هر روز سهم من بین هشت‌صد تا هزار کلمه است. من می‌گویم که هشت‌صد تا هزار قطره اشک بر گونه‌ی سخن. من، با این اشک‌ها برشی از زندگی‌ام را در خط دو حرکت تصویر می‌کنم؛ قیام تبسم و جنبش روشنایی. در این برش، فلاش‌بک‌های زیادی دارم. گویی تصویر اشک را در لرزش زیبای سخن از عاطفه، حس، درک، شعور و کنش یک نسل مرور می‌کنم.

در این صفحه تنها روایت ندارم. سخن دارم؛ سخنی همراه با اشک. زمینه و بستر، سخن است و اشک برای پاک نگه‌داشتنِ سخن. کابلی‌ها از قدیم می‌گفتند «از گپ گپ می‌خیزه.» در سال‌های پسین، گپ‌های زیادی با «تبسمِ» شکریه‌ی هزاره، گپ به دنبال آورد. تبسم، اسمی بود که جای شکریه را گرفت. در اولش او «تبسم» نبود؛ شکریه بود. کودکی پاک و معصوم که می‌خواست از سفری برگردد، در خانه‌ای و در آغوشی آرام گیرد و آن‌جا به عزیزی، لبخندی و شیرینیِ سخنی هدیه کند. گلویش را در زابل بریدند. تبسم، از گلوی بریده‌ی شکریه بالاتر خزید و روی لبانش نقش بست؛ تبسمی شیرین، وسوسه‌گر و سحرانگیز که لب‌های زیادی را از بخیه باز کرد و به سخن آورد.

یادداشت‌هایم که را مرور می‌کنم، هق هق صدای دختری را در کنارم می‌شنوم. او چند گام دورتر از من بر نرده‌ی موتر تکیه داده است. دودی را که از تیر تفنگ -تفنگ سرباز ارگ- در فضا پخش شده است، می‌بینم. بوی گازی را که در فضای ورودی اداره‌ی امور به دماغم تیر می‌کشد، حس می‌کنم. در چند قدمی‌ام، در شب تاریک میدان روشنایی، تکه‌های گوشت و لخته‌های خون را می‌بینم.

صدها صفحه سخن، صدها قطعه عکس، سکرین‌شات، پیام و خاطره، همه قطره‌هایی از اشک است که بر گونه‌ی ‌سخن نقش می‌بندد.

در این صفحه، من «واقعه‌نگاری» ندارم؛ «نشانه‌گذاری» دارم. هر چیزی نشانه‌ای است برای اینکه مورد درنگ قرار گیرد و از آن چیزی فهمیده شود. شکریه، دختر خردسالی بود. هیچ معجزه و هنری در چنته نداشت. درس و تحصیلی در کارنامه‌ی زندگی‌اش انبار نکرده بود که آن را به دیگران نشان دهد یا بفروشد؛ اما همین دختر، خلقی را به غوغا کشاند. اسمش شد زیر نام «قیام تبسم.» او، دختر هزاره بود؛ اما سمیع حامد، در همان ابتدا نهیب زد و گفت:

حرف هزاره نیست، صدای تمام ماست/ای هموطن! قیام تبسم قیام ماست/تو هم هزاره‌ای اگر از میهن منی/گر نیستی، برو که دیگر دشمن منی/در دست اتحاد، درفش دوام ماست/ای هموطن! قیام تبسم قیام ماست

نشانه‌های «تبسم»، همان «نشانه‌گذاری»های تبسم است. تبسم نشانه بود. تبسم دختر نشانه بود. تبسم دختر خردسال نشانه بود. گلوی بریده، تابوت و سفر فاصله‌ی زابل تا کابل، گویی همان فاصله‌ی جابلسا تا جابلقا، ناکجاآباد تا ناکجاآباد، نشانه است. محقق، اشرف غنی، ارگ، سرک و روز و شب باران و گریه و خشم و خروش، همه نشانه بود.

نشانه‌ها از «تبسم» تا میدان روشنایی در دهمزنگ، از آن زمان تا حالا، موضوعی اند برای درنگی در این صفحه.