فیس‌بوک رخ‌نمای تبسم است

عزیز رویش
فیس‌بوک رخ‌نمای تبسم است

بعد از آن که به سرامد زنگ زدم، یک‌راست رفتم به کلاس درس. در صنف یازدهم دختران درس تفسیر داشتم. در تعریف تفسیر از «فهم زبان نشانه‌ها» حرف زده بودم. می‌گفتم: [«قرآن به معنای کتاب «خواندنی» و کتاب «هدایت» ترکیبی از «آیه»ها است. هر جمله‌ی قرآن «آیه» است؛ هم‌چنان‌که هر موضوعِ موردِ اشاره در قرآن یک «آیه» است. در زبان قرآن، باران، مورچه، آسمان، زمین، زندگی پیامبران و فرعون و قارون، خلقت انسان، سرگذشت نوح و قوم لوط و قصه‌ی یوسف و ابراهیم همه «آیه» اند. آیه؛ یعنی «نشانه»؛ زبان نشانه زبانی است که با فهم مستقل هر فرد معنا می‌شود. کار ما فهم «نشانه»ها برای دریافت «هدایت» است.]

کلاس در منزل سوم بود؛ در همان دهلیزی که در انتهای سمت شرقی آن دفتر کارم قرار داشت. میان دفتر کار و کلاس درس فاصله‌ای نبود؛ اما شلاقی که از پُست داوود ناجی و خبر گلوبریده شدن گروگان‌ها بر روانم خورده بود، نشانه‌هایش را در صورتم آشکار می‌کرد. دختران به زودی فهمیدند و یکی یکی شروع کردند به پرسیدن که «چرا؟ …»، «چه شده است؟» و… یکی هم به شوخی گفت: «شاید امروز باز هم درس جدیدی داریم!»

گفتم: «گروگان‌ها را در زابل سر بریده‌اند. در میان شان دختر خردسالی است که می‌گویند ۹ سال سن دارد. جمعاً هفت نفر.»

کلاس آرام شد. مثل اینکه آتشی را با آب خفه کنند. همه مات و مبهوت ماندند. به زودی پچ پچ آرامی بلند شد. کسانی بودند که خبر بیش‌تری داشتند؛ کسانی بودند که قربانیان را می‌شناختند. هر زبان یک صدا، هر چهره‌ای یک حالت؛ تبصره، نفرین، خشم، پیشانی در هم‌کشیدن، آه کشیدن، اشک‌ریختن و…

این همان کلاسی بود که یک‌بار در ابتدای سال به خاطر فرخنده تکان خورده بود. فاطمه در همین کلاس متنی نوشت به خاطر فرخنده و در آن گفت: «همه‌ی مردمان این شهر در قتل فرخنده سهیم‌اند. کسانی که عکس و فیلم گرفتند و به تماشا ایستادند و برای نجات فرخنده کاری نکردند، همه در این قتل سهیم اند.» حالا بار دیگر می‌دیدم که در نگاه تک تک آنان، سوزش زخم‌های عایشه و سحرگل و رخشانه تیر می‌کشید.

حدود ۱۵ دقیقه در کلاس ماندم. به سخنان و تبصره‌های دختران گوش دادم. تک تک چهره‌های آنان را مرور کردم. هیچ کدام اینها شکریه نبود. هیچ کدام اینها نُه‌ساله نبود. هیچ کدام اینها زیر تیغ و دشنه‌ی کسی به نام طالب دین نیفتاده بود. هیچ کدام اینها با چشمان ملتمس در زیر دست جلاد مچاله نشده بود. هیچ کدام اینها کنج لب خود را زیر نیش دندان نگزیده بود تا از سوزش زجردهنده‌ی خنجر بر گلوی خود جیغ نزند؛ اما گویی همه با شکریه و این دو زن احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کردند.

در پاسخ سخنانی که مطرح شد، چیز خاصی نگفتم. بعد از آن که حرف‌ها و تکه‌های پراکنده‌ی چند دانش‌آموز را شنیدم، از کلاس اجازه گرفتم و به دفتر کارم برگشتم. صفحه‌ی یادداشت‌های کامپیوترم را باز کردم و در ذیل تاریخ هجدهم عقرب نوشتم:

«ساعت ۸:۴۵ دقیقه‌ی صبح. حس تلخی دارم. در صنف یازدهم دختران درس تفسیر داشتم. نتوانستم درس بگویم. کلاس را ترک کردم؛ ترجیح دادم در غیبت من آنچه را حس می‌کنند، آزادانه تفسیر کنند.»

لحظاتی بعد، در یادداشت دیگری نوشتم:

«امروز باید تصمیم بگیریم که برای پایان بخشیدن به وضعیت کنونی چه کار کنیم. شاید ضرورت بیابیم که با دوستان پشتون خود که ادعای مدنیت و انسانیت دارند، قبل‌تر از دیگران تعیین نسبت کنیم. همه ساکت یا بی‌تفاوت‌اند. بالاخره این همه جنایت در مناطق پشتون، به نام پشتون، توسط پشتون صورت می‌گیرد.»

***

به چاشت زمان زیادی مانده بود. هنوز با دو کلاس دیگر هم درس داشتم. یکی کلاس پسران و یکی هم کلاسی از دختران. میان هر کدام وقفه‌ای بود که مرا تا ساعت ۱۱:۳۰ چاشت در مکتب نگاه می‌کرد. وقفه‌های میان کلاس‌ها، فرصتی بود برای گشت و گذار در دنیایی که در همان ساعات اولیه‌ی صبح، قدرت دیگری را در زیر پوست شهر به حرکت انداخته بود: فیس‌بوک یا رخ‌نما.

خودم، به غیر از پُستی که ناجی نوشته بود، به هیچ پُستی دیگر تماس نگرفتم و کمنت و نظری ننوشتم. در صفحه‌ام نیز چیزی نگذاشتم. صفحه‌ام را بدون وقفه کلیک می‌کردم تا تازه‌ترین‌های فیسبوک بالا بیایند. هر بار می‌رفتم تا جایی که حس می‌کردم پست‌ها تکراری می‌شوند. بر می‌گشتم و با یک کلیک تازه، دوباره شروع می‌کردم به گردش و مرور پست‌های تازه. سرعت ترافیکِ فیس‌بوک، مانند تراکمِ ترافیکِ شهر کابل، لحظه به لحظه تندتر می‌شد.

تقریباً در هر ثانیه، یک پُست و نظر و فراخوان تازه پوست شهر را می‌شکافت و از درز آن بر روی صفحه به گردش می‌افتاد. فیس‌بوک تکه‌ای بود برای تفسیر؛ گویی «قیامت» را پیش چشمم تمثیل می‌کرد. زمین را گورستانی می‌دیدم که لایه لایه مدفن انسان بود. حالا خبر کشته شدن هفت انسان، گلوبریده شدن یک دختر نُه‌ساله، زلزله‌ای بود برای شوراندان زمین. می‌دیدم که از هر گوشه‌ای دهنی باز می‌شد و «اَخرَجَتِ الارضُ اَثقالَها» را نمایش می‌داد.

فیس‌بوک رخ‌نمای تبسم شده بود. اسم تبسم هنوز بر زبان نیفتاده بود. صورتِ خیالی‌ای بود از یک دختر نُه‌ساله که گلویش را با تیغ بریده بودند. اسم شکریه هم در صفحه‌ای دیده نمی‌شد. حد اقل من از اسم او چیزی نمی‌دانستم. عکس و تصویر قربانی‌ها را هم تا کنون ندیده بودم. شاید هم من در «آغِل فیس‌بوکی» خود به آن نرسیده بودم. با این وجود، خیالی داشت پیشاپیش شکریه و تبسم و عکس‌های او فیس‌بوک را به رخ‌نمای خود تبدیل می‌کرد؛ خیالی که گلو و لب نداشت و آخرین کش‌خوردگی‌ای که زخم نیش دندان شکریه را نشان می‌داد، در آن دیده نمی‌شد.

فیس‌بوک را می‌پالیدم. تند تند صفحات، پست‌ها، خبرها، نظرها و کمنت‌ها را مرور می‌کردم. از برخی که به نظرم مهم‌تر می‌رسیدند، سکرین‌شاتی می‌گرفتم یا برخی را روی صفحه‌ی کامپیوترم کاپی می‌کردم.

در فیسبوک نظمی وجود نداشت؛ مرجعیتی که از دیگران یک قد بلندتر ایستاده باشد، به چشم نمی‌خورد. گوش کسی به کسی بدهکار نبود. کسی به کسی اعتنا نمی‌کرد. همه‌ی کسانی که در صحرای فیس‌بوک ظاهر می‌شدند، خشم‌گین بودند. خشم وجه مشترک همه بود؛ خشمی توأم با ترس. خشمی که قیافه‌ی هراس را درون خانه یا گور هر فرد نشان می‌داد.

خشمِ برآمده در فیس‌بوک مخاطب خاصی نداشت؛ یکی رهبران را ملامت می‌کرد، یکی وکیلان را خاین و معامله‌گر می‌گفت، یکی دولت را در جنایت علیه هزاره‌ها سهیم می‌دانست، یکی طالب را مظهر توحش و بربریت لقب می‌داد، یکی پشتون را «دشمن قسم‌خورده‌ی هزاره» می‌دانست که «به جز شکستن استخوان و خوردن خون هزاره اشباع نمی‌شود»، یکی امریکا را شریک طالب و داعش می‌گفت، یکی جهاد را عامل بدبختی عنوان می‌کرد، یکی هم خدا و اسلام و دین و ملا را شلاق می‌زد.

***

من در فیس‌بوک گردش می‌کردم. رُخ‌نمایی که از ظهور یک تبسم به تپش افتاده بود.

***

دوشنبه، ۱۸ عقرب ۱۳۹۸

–         «ساعت ۸:۴۵ دقیقه‌ی صبح. حس تلخی دارم. در صنف یازدهم دختران درس تفسیر داشتم. نتوانستم درس بگویم. کلاس را ترک کردم. ترجیح دادم در غیبت من آنچه را حس می‌کنند، آزادانه «تفسیر» کنند.»

–         ساعت ۹:۱۰

–         «امروز باید تصمیم بگیریم که برای پایان بخشیدن به وضعیت کنونی چه کار کنیم. شاید ضرورت بیابیم که با دوستان پشتون خود قبل‌تر از دیگران تعیین نسبت کنیم. همه ساکت یا بی‌تفاوت اند. بالاخره این همه در مناطق پشتون، به نام پشتون، توسط پشتون صورت می‌گیرد.»