کنج لب تبسم خون‌آلود است

عزیز رویش
کنج لب تبسم خون‌آلود است

همه با تبسمِ شکریه از جا برخاستیم. شاید هم برای آخرین سلام به این دختر زیبای شهر!

و اما به زودی همه چیز در هم بر هم شد. عکس‌های زیادی از شکریه و لبخند و گلوی بریده و جسد غنوده در تابوت و لایِ کفنِ سفیدِ او، در جوار عکس‌هایی دیگر از یک مادر سال‌خورده و انسان‌های دیگری که به تعبیر محقق، حالا به گوشت قصابی تبدیل شده بودند، در هم ریختند و صفحات فیس‌بوک و پرده‌ی تلویزیون‌ها و وبسایت‌ها را پر کردند. لبخند، صدا، جیغ، ناله، دشنام، نفرت، صدای گلوله، دود باروت، بوی گاز و همه چیز قاطی شد و در این شلوغ، هیاهو، گیجی و حیرانی، کسی به آخرین کنجِ خط تبسم بر لبانِ شکریه نگاه نکرد تا بفهمد که هنوز خون‌آلود است. گویی او آن‌گاهی که تیزی خنجر را بر گلوی نازکش حس کرده بود، با دندان‌های زیرین، فکش را کمی پس کشیده بود تا در کشیدگی آن بتواند دندان‌های بالایی‌اش را روی آخرین کش‌خوردگیِ لبانِ نازکش فشار دهد و در آخرین خاطره‌ی زندگیش خون آن را بمکد. این هم‌کاری کودکانه از یک کودک در خون تپیده.

گفتم «کش‌خوردگیِ لبانِ نازکش»، شکریه کودکی خردسال بود و لبان نازکی داشت. روزهای زیادی را گرسنه و خوف‌زده در اتاقی سرد و تاریک، یا در مغاره‌ای هول‌ناک به سر برده بود، ترسیده بود و این ترس، لبان او را نازک‌تر کرده بود. حالا هم افتاده بود زیر تیغ خنجر جلادی با دستار سیاه و هیکلی چون عفریت، دندان‌هایی زنگ‌زده از چرک و نصوار، دهانی بدبو و ریشی دراز؛ لبان شکریه بی‌خون‌تر و رنگ‌پریده‌تر از اصل، کش خورده است تا صدایش را در ترکیدن یک «اخخخخخخخخخ…» قبل از بریده شدن گلو پنهان کند.

تبسم، به این گونه آمد و دوباره رفت. پس از آن فشاری که بر کنجِ لبش آورد، دیگر پا نگرفت و درنگ نکرد و محو شد. آنچه از او ماند، عکسی بود و دیگر هیچ. عکس، صورتی مجاز از شکریه بود. خود شکریه نبود. شهر به حرکت افتاد. انسان‌ها تکان خوردند و به راه آمدند و جاده و خیابان را به صفحه‌ی سخن و حکایت و کار تبدیل کردند؛ اما فراموش کردند که زخمِ کنجِ لبانِ تبسم را به یاد داشته باشند و کوشش کنند که زبان این نشانه را در شیطنت‌های کودکانه‌ی شکریه رمزگشایی کنند.

من هم یکی از همین کسان بودم. آرامشِ حالا را نداشتم. حالا سه و نیم سال از آن روز، از آن صبح دم خورده و سرد گذشته است. آن روز تبسم شلاقی بود بر تن سردم تا از خانه بیرون شوم. فکر نمی‌کنم در ابتدای آن صبح، به جز خبری که از کشته شدن گروگان‌ها یاد می‌کرد، چیز دیگری را دیده باشم. در یادداشت‌هایم نیز چیزی نیست که بگوید از شکریه عکسی دیدم و اسمی شنیدم و حتا شناختی که این گروگان‌ها از دامرده‌اند یا از مسیر کویته به جاغوری می‌آمدند و این حرف‌ها.

***

جواد سلطانی، دوستان فیس‌بوکی را «ساکنان یک آغِل» می‌نامد. می‌گوید آنجا همه در حکم یک «آغِل» به هم می‌رسند. من هم وقتی از خواب برخاستم، پُستی دیدم از داوود ناجی که با هم در یک «آغِل» بودیم. نوشته بود:

«اگر کابل را با اعتراض نشورانیم. یعنی مرده‌ایم. تحمل حکومتی که حاصلش برای ما فقط سربریدن و گروگان‌گیری باشد، بزرگ‌ترین ننگ تاریخ است. هستید یا نه؟ لطفاً لایک نکنید. بگویید هستید یا نه برای یک بسیج، بسیج یک اعتراض.»

و من از این شلاق داوود ناجی، خیلی پیش‌تر از شلاق تبسم بر لبان شکریه، در صبحِ سردِ هجدهم عقرب، از خوابی که در آن خود را از بیداران و زندگان شهر دور می‌کردم، برخاستم. هنوز کسانی که در پُست او جواب و کمنت نوشته بودند، چند نفری بیش‌تر نبودند. با پاسخی کوتاه لبیک گفتم و اعلام کردم که در این اعتراض شریک می‌شویم. بگو کجا و کی؟

در کمنت دیگری پای همین فراخوان ناجی نوشتم:

«قرار اگر بر حرکت باشد، راه برای حرکت باز می‌شود. آبی که جاری شود، حتا در برابر صخره هم ایستاد نمی‌ماند. بیایید با هم باشیم و با هم حرکت کنیم.»

به زودی تعداد کمنت‌نویسان این پُست کوچک تا ۵۴۸ نفر رسید و ۲۰۰ بار در صفحات دیگر بازنشر شد. فیسبوک بند افتاد از آنچه اتفاق افتاده بود و آنچه قرار بود اتفاق بیفتد.

کسی به نام منصور مینانک (Mansoor MeenaNak) در یکی از کمنت‌هایی که زیر فراخوان ناجی گذاشت، نوشت:

«۱۳ سال تماشا کردین که پشتون‌ها از دست طالب چه قسم سر بریده می‌شود، چه قسم مکاتب و خانه‌های‌شان ویران می‌شود. بالاخره بعد از ۱۳ سال درد سر بریدن را احساس کردین؟ باید بدانید که درد همه انسان‌ها یک رقم است، هزاره از دیگرا هیچ فوقیت ندارد. خداوند این شهدا را جنت فردوس نصیب کند. آمین! و کشور ما را از شر طالب و داعش نجات بدهد.

وقتیکه چند هفته پیش داعش در ننگرهار انسان‌های زنده را سر ماین انفجار دادند، هیچ گپی نبود، چون قربانیان ان حادثه پشتون‌ها بودند. مگر امروز؟

حادثه‌ی غزنی مرا بسیار جگرخون ساخته به همان اندازه که حادثه‌ی ننگرهار جگرم را خون کرده بود. به این فرعون‌های هزاره گفتن زوری خوده به یکدیگر نشان ندهید. چقدر که هزاره‌ی ما ننگ و غیرت داره به همان اندازه تاجیک ما، پشتون ما، اوزبیک ما نیز ننگ و غیرت داره. به این اوغو گفتن به جایی نمی‌رسیم. به این سخن‌های احمقانه به دوشمن چانس می‌دهیم تا از خلای مان استفاده کنند و دیگر هم ما را ضعیف بسازند. زنده باد وحدت ملی.»

***

کامم داشت تلخ می‌شد. از دفتر کارم بیرون شدم. پیش از اینکه بروم کلاس درس، زنگ زدم به محمد حسین سرامد. او در کمیسیون مستقل حقوق بشر کار می‌کرد. اغلب اوقات که چیز خاصی ذهنم را می‌گرفت، یکی از اولین کسانی که با او تماس می‌گرفتم سرامد بود. هنوز سر کار نرفته بود. گفتم: فراخوان ناجی را بخوان و چیزی پای آن بنویس. بعد از ظهر می‌آیم تو را از دفترت می‌گیرم تا یکجایی تصمیم بگیریم کجا برویم و چه کار کنیم.

این آغاز یک حرکت بود که دو روز بعد اسم «قیام تبسم» را بر آن گذاشتند.