قبلا گفتم که جنبش روشنایی جنبشی غرورانگیز بود. این غرور، غروری از یک رویای بزرگ بود که همچون سقفی بلند و رویایی بر سر جامعه ایستاد و جامعه را در کلیت میلیونها انسان زیر چتر خود گرد آورد. این سقف رویایی انسان هزاره را مجال داد تا با تأکید بر اصل «کرامت» انسانی، «وجود» خود را از نو «معنا» کند.
فقر رویا، درد سنگینی است که برای قرنها جان و استخوان هزاره را در خود فشرده است. انسان با رویا انسان است؛ در فقدان رویا، انسان پوچ و بیمعنا میشود. رویا مناعتبخش است. رویا انسان را عزت نفس میبخشد و او را بزرگمنش و باوقار و «خداگونه» میسازد. در فقدان رویا، «هستی» و «وجود» انسان تنها در زمان «حال» و «اینجا» بخیه میخورد. رویا به آینده تعلق دارد. اگر «وجود» انسان ترکیبی از «واقعیت» و «آیدیال» است، رویا همان «آیدیال» است که «واقعیت» انسان را «معنا» میکند. در فقدان «آیدیال» انسان «واقعیت»ی میشود که در محدودهی «اکنون» و «اینجا» تقلیل مییابد. درست مانند کرمی که در مرداب میلولد و میگندد و فاسد میشود. حسادت خست و بخل ناشی از گیر ماندن انسان در مردابِ «اکنون» و «اینجا» است. انسانِ فاقدِ رویا از همه چیز – اولتر از همه، از «خود» – نفرت پیدا میکند. مردابخو میشود و در حالتی ترحمانگیز تنبل و بیروحیه و زبون، و در بدترین صورت، پرخاشگر و عقدهای و بدزبان و کینهتوز.
انسانِ فاقدِ رویا به گذشته میبیند؛ اما تنها برای چریدن و خوردن و برای زمان حال توشه اندوختن. گذشته گذشته است؛ همان که عربها میگویند: «ما مضی مضی». آنچه گذشت، در زمان میایستد و توقف میکند. سفت و سخت و راکد میماند و به فوسیل تبدیل میشود. نیرویی که گذشته را به حرکت میآرد و جان میبخشد و تصفیه میکند و از آن به مثابهی یک انرژی سیال و بهدردبخور کار میگیرد، خواست و رویایی است که به آینده پیوند دارد.
هیچ جانوری فاقد گذشته نیست. همه، در تناسب شعاع وجودی خود از گذشته خاطره دارند. ترس و خوشیها و نوازش و گرسنگی و لذت گذشته به عنوان «تصویر» در خاطر شان هست؛ اما چون این گذشته به آینده و به رویایی در آینده، بخیه نمیخورد، جانور را همیشه در سطح طبیعت جانورانهی او نگاه میکند. خر و گاو همیشه خر و گاو میمانند. طبیعتِ جانورانه طبیعتی ساکن است؛ حالانکه طبیعتِ انسان طبیعتی متغیر است و این تغییر ناشی از پیوند او به آینده است. انسان با همین ویژگی در طبیعتِ خود از سایر جانوران متمایز میشود. این ویژگی در فرد فرد انسان به طور مجزا و منفرد قابل دید است. فرد انسانی، به هر میزان که به آینده و به آیدیال و رویایی در آینده، آگاهتر باشد و با اراده و برنامه و «خواست» خود به سوی آن حرکت کند، انسانتر است و طبیعت متغیر خود را بارورتر میسازد. انسان در شانزده سالِ مکتب و دانشگاه، به اندازهی هشتاد سال یا هشتاد نسل اجداد خود که از مکتب و دانشگاه محروم بوده است، تغییر میکند. این تغییر ناشی از اثرات آگاهی و ارادهی او است که طبیعتش را به «خواست» خودش دگرگون میسازد.
سخن مزاری که گفت «هزاره بودن جرم نباشد»، انسان هزاره را صاحب رویا ساخت. این رویا، در دو سال و ده ماه غرب کابل عاملِ حرکت هزاره در یک تاریخ معنادار بود. صادق سیاه، اسماعیل، عاشور، نصیر سوز، نصیر رضایی، عیدی، قنبر، شفیع، ضیا و آتی محمدحسین از نگاه و زبان و «وجود» مزاری، نگاه و زبان و «وجود» خود را به رویای بلندی وصل کرده بودند. سخن صادق سیاه که گفت «مه اینجه آمدیم تا از خوارا و بیادرای خود دفاع کنم» یا اسماعیل که گفت «تا خون در رگ ماست، همی سنگر سنگر ابوالفضلی ما است، باید که دفاع کنیم، ما جوانا که دفاع نکنیم، کی دفاع کنه؟»، سخن ساده و بیتکلفی بود؛ اما سخنی پر از «رویا». مزاری برای انسان هزاره «نان» نداد؛ اما با رویا «جان» داد. او را از حاشیهی زمان به متن تاریخ آورد. او را صاحب صدا کرد. خواستداشتن و مطالبهگر بودن را به او آموخت. سوال کردن را به او یاد داد. اینها همه با نیروی صاف و سادهی رویا امکانپذیر شد.
جنبش روشنایی نیز، یک بار دیگر، میلیونها انسان هزاره را زیر سقف بلند و نیلگون رویا به هم وصل کرد. مطالبهی «برق» نیز اتصالِ این جنبش به یک فرصت و زمانِ معنادار بود. «برق» استعارهی زیبایی بود که با «روشنایی» پیوند داشت و نجات از «تاریکی» را نوید میداد. سیاهی شبِ تحقیر هزاره را با سپیدی روزِ عزت و کرامت و وقار او پس میزد. جنبش روشنایی با همین رویا خنده، نشاط، نیرو و حرکتی را در اندام هزاره تزریق کرد که سراسر جهان را در مینوردید.
اما و اما سقف جنبش روشنایی یک سقف خیالی نبود و از یک تصویر خیالی شروع نشده بود. جنبش روشنایی به یک امر انتزاعی وصل نبود. همه چیز آن با واقعیت پیوند داشت. برق ۵۰۰ کیلوولت ترکمنستان که باید از مسیر بامیان عبور میکرد، نه از سالنگ، «واقعیت» داشت. این خط از روی زمین میگذشت. جغرافیای آن مشخص بود. هر کسی که از آن سخن میگفت، دهها صفحه سند و صدها قطعه دلیل و مدرک و شاهد ارائه میکرد. حکومت وحدت ملی اگر در برابر جنبش روشنایی به زانو افتاد، به دلیل یک مطالبهی خیالی یا قرارگرفتن در برابر یک ادعای ذهنی نبود. «برقِ» جنبش روشنایی، فرقِ حکومت وحدت ملی را نشانه گرفته، چشمانش را سیاه و تیره کرده و زبانش را بند انداخته بود. به همان اندازه که اشرفغنی احمدزی و داکتر عبدالله از این برق خیره شدند و به سراسیمگی افتادند، علی احمد عثمانی، قیومی، استانکزی و اتمر بیچاره شدند. صدای بلند رهبران و فعالان جنبش روشنایی رویهی دیگر همان آوازی بود که از حنجرهی دهها هنرمند، شاعر، نویسنده و فعال مدنی بیرون میآمد. همهی اینها به منطق بلند و نیرومندی وصل بودند که از واقعیت میگفتند نه از خیال. شرکت فشنر واقعیت داشت؛ همانگونه که شرکت برشنا واقعیت داشت. تقابل واقعیتهایی که در جنبش روشنایی آشکار شد، ماهیت تحقیرکننده و تبعیضگرای حکومت وحدت ملی و شرکت برشنا را در داخل و خارج کشور افشا کرد.
به همین دلیل، سقف جنبش روشنایی نیازمند ستونهایی بود که واقعیت بلند این سقف را بر زمین سخت و ناهموار جامعهی هزاره پیوند میداد. کوتاهی در ایجاد توازن میان «آیدیال» جنبش روشنایی برای «آینده» و «واقعیت» جامعهی هزاره در زمان «حال» و «اینجا»، همان پارادوکسی است که شکست و فروریزی جنبش روشنایی و تخریب و انهدام ستونوارههای زیر این سقف را قابل درک میسازد. امریکا را «سرزمین آیدیالها و واقعیتها» میگویند. در تجربهی امریکایی، آیدیال بلند امریکا در تندیس آزادی تمثیل میشود که پای آن را بر واقعیت محکم و زمخت نیویورک وصل کرده اند.
سقف رویایی جنبش روشنایی سقفی نیلگون بود؛ اما ستونوارههایی که زیر سقف این جنبش قرار گرفتند، ستونهایی ناموزون بودند. کوتاه و بلندی این ستونها به حدی بود که ترس و نگرانی از فروریزی سقف جنبش روشنایی را در همان مراحل آغازین خلق کرده بود. وقتی «شورای تصمیمگیری» یا «شورای عالی مردمی» در بعد از ظهر روز سه شنبه، ۱۴ ثور ۱۳۹۵، در مسجد باقرالعلوم تشکیل شد، اولین ستونهای زیر سقف جنبش روشنایی نیز بلند شد. در محور این ستونها سه نفر برجستهتر از دیگران قرار گرفتند: احمد بهزاد، اسدالله سعادتی و حاجی خلیل درهصوفی. احمد بهزاد وکیل پارلمان بود. پس از افشای گزارشها مرتبط به فیصلهی کابینه در مورد خط برق ۵۰۰ کیلوولت ترکمنستان در روزنامهی «جامعهی باز» که شام گاه ۱۱ ثور ۱۳۹۵ منتشر شد، فراخوان اعتراض در برابر «فیصلهی ظالمانهی حکومت وحدت ملی» را احمد بهزاد قبلتر از دیگران مطرح کرد. صدای رسا، زبان گویا و استدلال دلیرانه و صریحِ بهزاد از عواملی بود که او را در حلقهی وکیلان از سایر همتایانش متمایز ساخته و در شورای عالی مردمی نیز جایگاه او را در نقطهی محوری تثبیت میکرد. اسدالله سعادتی به نمایندگی از کریم خلیلی و حاجی خلیل درهصوفی به نمایندگی از حاجی محمد محقق در کنار او بودند. دستان این سه نفر، اولین دستانی بود که زیر سقف جنبش روشنایی بلند شد و این چتر را بالا نگه داشت. خادمحسین کریمی در «کوچه بازاریها» از اولین جلسهی شورای عالی مردمی تصویر قشنگی دارد. او میگوید:
«در صدر جلسه – از نظر فزیکی و میزان تسلط بر جمع و اشتراک فعال در مباحث – احمد بهزاد، اسدالله سعادتی و حاجی خلیل درهصوفی نشسته بودند. معنای تلویحی نوع نشستن و میزان اشتراک شان در بحثها و گفتوگوها به گونهای بود که گویی آنها مالکان اصلی اعتراض مردم و دیگران، اعضای فرعی استند. بهزاد با چَپَنی بر شانه، بر صدر مجلس نشسته و نفوذش بر جلسه، بیشتر از سعادتی و حاجی خلیل بود.» (کوچه بازاریها، چاپ اول، ص ۳۳۹).
در ردههای بعد از این سه نفر، سایر اعضای شورای عالی مردمی کنار هم چسبیدند و دستان شان را به صورت واقعی یا نمادین زیر سقف گرفتند تا این چتر بالا بماند. بقیهی افراد را که در فهرست رسمی اعضای شورای عالی مردمی قرار نداشتند، در همان روز اول از زیر سقف بیرون کردند. کریمی از بیرون شدن اعضای غیر رسمی شورا از زیر سقف رهبری جنبش روشنایی در اولین جلسهی شورا نیز توصیف گویایی دارد و مینویسد:
«پیش از آغاز رسمی جلسه، یکی از اعضای کمیته تکنیکی به اعضای حاضر در جلسه اعلام کرد که کسانی که بر مبنای توافق در مورد ترکیب شورا، عضویت شورای تصمیمگیری را ندارند، جلسه را ترک کنند. با این حرف، نخستین فردی که جلسه را بیدرنگ ترک کرد، جواد سلطانی بود. او در کنج مجلس نشسته بود و از جایش برخاست، در حالی که با دست، موهایش را از روی پیشانیاش جمع میکرد، با سکوت، از مجلس بیرون رفت. هنگام ترک کردن جلسه، سکوتش به گونهای بود که به نظر میرسید اعلام خروج افرادِ به باور آنها، غیر عضو جلسه را به تمسخر میگرفت. فرد دوم، عباس نویان بود که جلسه را بدون اعتراض و با سکوت ترک کرد.» (همان، ص ۳۳۷ و ۳۳۸)
تا این زمان، همقدبودن بهزاد و سعادتی و حاجی خلیل و تفاوت اندک شان با سایر اعضای شورای عالی مردمی، عدم توازن میان این ستونها را برجسته نشان نمیداد؛ اما اندکی بعد، کسی که به صورت روشن یا نامرئی توازن ستونها در زیر سقف جنبش روشنایی را به هم زد، شخص کریم خلیلی بود. او با قدی بلند در وسط ظاهر شد و با کاربرد برخی تعبیرات هیجانانگیز مانند «خط قرمز» و تأکیداتی از جنس «هرگز» و «به طور قاطع» و «هر نوع گزینه» و امثال آن به زودی نقطهی محوری در زیر سقف را به خود اختصاص داد. ژستهای مبارزطلبانهی خلیلی بلافاصله محمد محقق و سرور دانش را نیز وسوسه کرد که از کنار دستان او دستان خود را بلند کنند تا به این سقف برسند. محقق روز جمعه ۱۷ ثور در مزار با سخنان تندی اعلام کرد که «اگر برق از مناطق مرکزی عبور داده نشود، نقطهی پایان همکاری او با حکومت وحدت ملی است». از همین لحظه رقابت بر سر بلند کردن صدا و کوبیدن بر طبل هیجان و احساسات عامه در جنبش روشنایی به یک رسم تبدیل شد. وقتی احد بهادری و جعفر عطایی در لندن اشرفغنی را به محاکمهی جهانی کشیدند، هیجان و مبارزهطلبی در جنبش روشنایی به نقطهی غلیان رسید.
من در اولین دیداری که با آقای خلیلی روز شنبه، ۱۸ ثور ۱۳۹۵، در منزلش داشتم، از تجربهی حزب وحدت یاد کردم و سقف بلند جنبش روشنایی را «سقف مقدس»ی خواندم که «به طور همزمان اسد بودا و شیخ آصف محسنی را زیر خود گرد آورده است». در این صحبت با آقای خلیلی ابراز امیدواری کردم که در کار ساختارمندی دقیق و هوشمندانهی جنبش روشنایی کمک کند تا از فروریزی این سقف جلوگیری شود. به شوخی گفتم که «استاد، اگر این سقف پایین آمد، گردنهایی را که از همه بلندتر ایستاده اند، زودتر از دیگران میشکند!» خلیلی حسب معمول در برابر حرفم با خندهای مخصوص واکنش نشان داد؛ اما روشن بود که او از ایستادن در این موقف چیزی را توقع داشت که با دید من جور نمیآمد. او زیر سقف جنبش روشنایی ایستاده بود؛ اما رویای جنبش روشنایی را نداشت. حس میکردم چشم او به یک فرصتی وسوسهگر دوخته بود تا به دو سه رقیب خود بگوید «خوردی بچی شی؟!»….