آیا نیکاراگوا واقعا یک کشور غنی در امریکای مرکزی است؟ ریکاردو آمار خوبی میدهد: این کشور چیزی کمتر از شش میلیون نفر جمعیت دارد. پس کشور بزرگی نیست. هفتاد درصد نفوس آن را افراد زیر سن ۳۰ سال تشکیل میدهند. پنجاه درصد کودکانی که به سن مکتب میرسند از دسترسی به هرگونه امکانات آموزشی محروم اند. اکثریت عظیم مردم در فقر کمرشکن به سر میبرند. بحران اقتصادی ایالات متحده همیشه کمر اقتصاد بیثبات نیکاراگوا را خم میکند. ورشکستگی هر بانک در ایالات متحده بانکی را در نیکاراگوا به زانو میاندازد.
در چنین حالتی، ریکاردو با عشق به میهن و با تجربه و آموزشی که از زندگی در ایالات متحدهی امریکا به دست آورده است، به جنگ فقر و بیچارگی در کشورش رفته است. او میداند که نقطهی ثقل کارش بر طبقهی متوسط نیکاراگوا استوار است. طبقهی متوسط در نیکاراگوا هویت مشخصی ندارد. یک طبقهی اقتصادی به معنای واقعی کلمه نیست؛ اما به هر حال، کار ریکاردو از لحاظ سرشت خود بر همین طبقه تکیه دارد. او از تشبثات و تجارتهای کوچک حمایت میکند. درک او درک جالبی است؛ فقیران چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارند، ماجراجویی و خشونت و بیثبات شدن اوضاع، هیچ نگرانیای برای شان خلق نمیکند. ثروتمندان بخش اعظم ثروت خود را بیرون از نیکاراگوا انتقال داده و ذخیره کرده و یا به کار انداخته اند؛ بنابراین، بد شدن اوضاع میدانی را در نیکاراگوا از آنها خواهد گرفت؛ اما زندگی و تجارت شان را به کلی از بین نمیبرد. احساس مسؤولیت، وطندوستی و به منافع عمومی مردم اندیشیدن برای آنها یک سخن توخالی است؛ بنابراین، آنی که هم به زندگی امیدوار است و هم چیزی دارد که در بیثباتی تهدید میشود، همیشه مطمئنترین نقطه برای کار درازمدت و مسؤولانه در کشور است؛ طبقهی متوسط.
نقشی را که ریکاردو برای این طبقه بازی میکند، این است که از یک سو آنها را با شیوههایی آشنا کند که تجارت و تشبثات شان را تقویت میکند و از سویی دیگر مسؤولیت حفظ ثبات و تأمین امنیت را متوجه آنها کند. او این کار را دشوار و خستهکننده میبیند؛ اما کاری است که باید انجام دهد.
دو سوالی بود که ریکاردو برای آنها جواب درستی نداشت و در برابر آنها به طور واضح خلع سلاح معلوم میشد: اول، اگر کشور ثبات سیاسی نداشته باشد، چگونه میتواند تاجران و متشبثان کوچک را اطمینان دهد که ابتکارات تجارتی و شغلی شان مواجه با تهدید نمیشود؛ و دوم، کار در کشوری همچون نیکاراگوا ریسک زیادی به کار دارد حتا ریسک جان و خانواده. تا چه حدی او حاضر است ریسک را بپذیرد؟
ریکاردو در برابر سوال اول، که تا حالا چندین بار مطرح شده است، به طور آشکار به تردید میافتد و نمیتواند بگوید که عامل امیدواری و اطمینان او چیست. حالا، هوگو چاویز، رییسجمهور تندرو و ماجراجوی ونزویلا دستش را در عقب حکومت ساندونیستی گرفته و صدها میلیون دالر را در اختیار آن قرار میدهد که خود را ذریعهی آن تقویت کند. پول چاویز از چاههای نفت آن کشور بیرون میشود؛ اما ساندونیستها از این پول تنها برای تمرکز و حفظ قدرت استفاده میکنند نه برای تغییر مثبت در نیکاراگوا. تحکیم قدرت ساندونیستی به معنای تأمین عدالت اجتماعی نیست، هرچند شعارهای انقلابی و چپگرای فراوانی برای آن سر داده شود. قدرت ساندونیستی، تنها میتواند تحریکات ایالات متحده را بیشتر و جبههی مخالف را برای بیثباتی و ناکامی حکومت اورتیگا بسیج کند. اورتیگا در میان مردم محبوبیت ندارد؛ اما در میان بدترهای دیگر، مردم را به اندک تغییر تشویق میکند. این نکته را خود اورتیگا نیز میداند و به همین دلیل است که حالا به شدت تلاش دارد پنجههایش را در ارتش و ادارات مختلف حکومتی محکم کند. وحشتناکتر از همه این که ساندونیستها باندهای جنایتکار از سایر کشورهای امریکای لاتین را در بدل پول استخدام میکنند تا در هنگامههای انتخابات وارد نیکاراگوا شوند و در انتخابات شرکت کنند و بر کنترل وضعیت تأثیر بگذارند.
سوال دوم ریکاردو را به مرور زندگی و داشتههای خودش میکشاند. او برعلاوهی پول و سرمایهی نسبتا قابل توجه، ازدواج کرده و صاحب کودکی پنج شش ماهه است. خودش اعتراف میکند که ازدواج و فرزند، معیارهای او برای سنجش امور را به کلی تغییر داده است. او از این تغییر به عنوان یک تغییر بنیادی در دیدگاه و محاسبات خود یاد میکند. «دیگر حاضر نیستم ریسکی را قبول کنم»! این پاسخ سادهی ریکاردو بود.
***
سخنان هوشمندانهای نیز بر زبان ریکاردو جاری میشود که میتوان آنها را حاصل تجربههای او در امر تشویق مردم به سرمایهگذاری و تجارت دانست. او نقش خود را مثل یک پل توصیف میکند. پل میتواند مردم را از یک سمت به سمتی دیگر انتقال دهد؛ اما در عین حال، افراد را در یک نقطهی میانه به هم نزدیک میکند. او میداند که برای مردم فقیر هیچ چیزی حیاتیتر از آموزش و تحصیل نیست. نقش او این نیست که با تمام ناهنجاریها و زشتیهای کشورش مقابله کند، نقش او این است که به مردم این احساس و باور را خلق کند که بر مشکلات و دشواریهای زندگی خود تنها وقتی غالب میشوند که خود شان در برابر هر کاری که میکنند احساس مسؤولیت کنند و برای رسیدن به این مرحله باید آموختن را یاد بگیرند و هرگز چشم خود را به دیگران نگذارند.
آقای ریکاردو ادعا ندارد که تمام کجیهای کشورش را راست میکند؛ اما میداند که اگر او این کار را نکند کسی دیگر هم نخواهد بود که به حال او و کشورش فکر کند. او از سالم شدن ساندونیستها یا مخالفان سیاسی شان امیدی ندارد؛ اما از این که مردم میتوانند آنها را به سالم شدن وادار کنند، امیدوار است. او گفت: سیاستمداران به هیچ اصلی جز منافع خود شان توجه ندارند؛ اما مردمانی که طبقهی متوسط جامعه را تشکیل میدهند، کسانی اند که هم این منافع سیاستمداران را تأمین میکنند و هم میتوانند آن را به تهدید مواجه کنند و دچار محدودیت سازند.
***
آیا ریکاردو یک انقلابی بنیادگرا است؟ یک رفورمیست است؟ یک تاجر خردهپا است؟ این سؤالها را باید در طول یک صد و نوزده روزی که با او استم دنبال کنم. حالا تنها میتوانم بگویم که او را دوست دارم و برایش حرمت قائلم.