«تبسمِ هزاره» از دهمزنگ عبور می‌کند

عزیز رویش
«تبسمِ هزاره» از دهمزنگ عبور می‌کند

وقتی صف راه‌پیمایان از دهمزنگ عبور کرد، ذهنم بار دیگر با یک فلاش‌بک به خاطره‌هایی پیوند یافت که برقِ «تبسم» شکریه آن‌ها را زنده کرده بود. تبسمِ «شکریه» را تبسم «هزاره» می‌دیدم که بر لبان هزاران فرد نشسته و از دهمزنگ عبور می‌کند. در همان لحظه‌ای که حرکت راه‌پیمایان ناگهان تند شد، تصویرهای ذهنی من نیز به سرعت جابه‌جا شدند و برای یک لحظه‌ی کوتاه، حس کردم در نوسانی از رفت و برگشت این تصاویر متوقف ماندم.

دهمزنگ در ذهن من، همیشه تصویری از یک نقطه‌ی مرزی برای جداکردن شرق و غرب کابل بوده است. این مرز، برای اولین بار، در جنگ‌های کابل که بین سال‌های ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۳ دوام کرد، برجسته شد. نیروهای جنگیِ دو طرف در دهمزنگ، به عنوان نقطه‌ی صفری در تقاطع بین دو جبهه، با هم رویارویی داشتند. دهمزنگ خط آتش بود. وقتی آتش جنگ قطع می‌شد، عبور و مرور مردم از این خط، ورود و خروج از مرز دو جبهه تلقی می‌شد.

جبهه‌ی هزاره، در این سوی خطِ صفری قرار داشت؛ در غرب کابل. در طول دو سال و ده ماه جنگ‌، پیام و سخن هزاره از این نقطه فراتر نرفت و به گوش کسی خانه نکرد. نه تنها کسی به این پیام و سخن اعتنا نکرد، بلکه برای خفه کردن آن نیز از هیچ وسیله‌ای دریغ نشد. پاسخی که هزاره دریافت می‌کرد، سراسر دشنام، اهانت، باروت و نفرت بود. رزمندگان هزاره، برای مدتی در چنداول و تایمنی و وزیرآباد حضور داشتند؛ اما این حضور هیچ‌گاهی به معنای حضور و انعکاس پیام رسمی هزاره در آن سوی خط دهمزنگ تلقی نمی‌شد. وقتی سنگر رزمندگان هزاره در چنداول و تایمنی و وزیرآباد درهم شکست، باز هم کسی آن را پایان رسمی حضور هزاره در کابل حساب نکرد. هزاره در غرب کابل بود و حساب و کتابش هم در غرب کابل سنجیده می‌شد.

***

نزدیک تحصیلات عالی، صدها تن از دختران و پسران دانشجو به صف تظاهرکنندگان پیوستند. این جمع در فاصله‌ی کمی از موتر حامل بلندگوی ما حرکت می‌کردند؛ اما احتمالاً، همانند هزاران تن از جوانان دیگر، هیچ یک از آن‌ها چیز خاصی از دهمزنگ و خاطره‌های پنهان در عقب دخمه‌ها و دیوارهایی که میدان دهمزنگ تا کوته‌ی سنگی را شامل می‌شد، نمی‌دانست. نصیر رضایی، صادق سیاه، داود، اسماعیل، عاشور، ضیا، حاجی احمدی و صدها تن از رزمندگانی که اکنون نام و خاطره‌ای از آن‌ها باقی نمانده بود، حدود بیست و یک سال قبل، میدان مقاومت شان تونل‌ها و سوراخ‌هایی بود که در زیر زمین اطراف دهمزنگ حفر کرده بودند. صادق سیاه، سخنان افسانه‌گون خود را در یکی از مورچل‌های اطراف دهمزنگ بیان کرد:

«بابه مزاری ره بگو زمستان شده، صادق سیاه کالا نداره.» و گفت: «ما اینجه آمدیم که ملت ما آرام باشه، دیگه بیادرای ما، بیادرِ شیرِ گل، آرام باشن. ما آمدیم ازوا دفاع می‌کنیم.» و اسماعیل که بغل دستش ایستاده بود، گفت: «تا که خون د رگ ماست، اینمی موضع موضع ابوالفضلی ماست. از دین، از ننگ، از ناموس خود، ما دفاع می‌کنیم. باید که دفاع کنیم. ما جوانا که دفاع نکنیم، کی دفاع می‌کنه؟» (از سخنان ویدیویی صادق و اسمعیل – عقرب ۱۳۷۳)

حالا بیست و یک سال بعد، هیچ یک از این صداها باقی نمانده بود. صاحبان صدا نیز روی زمین حضور محسوسی نداشتند. صادق و اسماعیل نبود. عاشور، ضیا و حاجی احمدی نبود. به جای آن‌ها، در تصویر دیگر، تمام جاده با طول چندین کیلومتر به سمت غرب تا کوته‌ی سنگی و چندین کیلومتر به سمت شرق تا نوآباد، مملو از افرادی بود که دست در دست هم، فاصله‌ی دو سمت مرز را به هم وصل کرده بودند. باز هم بیشتر از نود در صد کسانی که عدالت را فریاد می‌کردند، هزاره بودند؛ اما به نظر می‌رسید آمیزش صدای آنان با صدای دادخواهان دیگر، از اقشار و گروه‌های مختلف جامعه، پاسخی به معمای عبور «تبسم هزاره» از خط مرزی دهمزنگ بود.

دقیقا نمی‌دانم که در موقع عبور از دهمزنگ، در ذهن تک تک افرادی که در این حماسه‌ی تاریخی شرکت داشتند، چه می‌گذشت. تنوع افراد به شماره‌ی هر فردی که در تظاهرات بودند، متکثر بود. وقتی به چهره‌ها و حرکات افرادی که به چشم می‌خوردند، دقت می‌کردم، تناقض و پارادوکسِ نهفته در این رویداد بزرگ را به وضوح می‌دیدم. کسانی خشم‌گین بودند؛ کسانی هم جوک می‌گفتند و می‌خندیدند؛ کسانی در نگاه‌های خود اثرات یک تأمل و درد و زخم را نشان می‌دادند؛ کسانی هم در چشمان سبک و خالی و سرگردان خود هیچ معنا و فهم خاصی را بازتاب نمی‌بخشیدند؛ کسانی در عین شجاعت و دلاوری از آنچه در پیش داشتند، به طور آشکار هراسان بودند و کسان دیگر با درک وجود خود در دریای صدها هزار انسان، حسی سرشار از اطمینان و آرامش و اعتماد به نفس را تجربه می‌کردند.

از ابتدای حرکت در مصلای شهید مزاری تا شب‌هنگام که دوباره به مصلا برگشتیم، ده‌ها مرد و زن جوان و سال‌خورده‌ای را دیدم که چشمان شان غرق اشک بود؛ احتمالا اشکی از غم یا شادی، هیجان یا غربت، خاطره یا رویا. شاید هم برای خیلی‌ها تماشای این جمعیت بزرگ اشک‌آور بود. گویی قدرت عطوفت انسان را در نگاه و ذهن خود انعکاس می‌دادند و اثراتش را با اشک بیرون می‌ریختند. گویی تاریخ پیش چشمان شان ورق می‌خورد و آن‌ها خود را نیز در این ورق خوردن تاریخ سهیم می‌دانستند.

***

رفت و برگشت تصاویر، به گونه‌ی فلاش‌بکی تند، همچنان ادامه می‌یافت. به یاد می‌آوردم که پیش از جنگ‌های کابل، صدای عبدالخالق، سید اسماعیل بلخی و ده‌ها مبارز دیگر در زندانی که در سمت شمالی میدان دهمزنگ وجود داشت، با هول‌ناک‌ترین شیوه‌هایی از شکنجه و عذاب خفه شده بود. خفه شدن این صداها در زندان دهمزنگ، به معنای عدم انعکاس آن‌ها در آن سوی خط مرزی غرب کابل بود.

مزاری نیز، پس از دو سال و ده ماه مقاومت و سخن و اصرار در غرب کابل، وقتی نتوانست راه سیاستش را از دهمزنگ عبور دهد، ترجیح داد که به سمت چهارآسیاب برود. من هیچ‌گاهی نتوانستم به حل این معما در ذهن مزاری نایل شوم. کسی از بازماندگان مزاری نیز در بازکردن این معما تلاش نکرد. کسی نگفت که چرا مزاری، بدون تغییر چهره و بدون تلاش در اختفای صورت ظاهری خود، به طرف چهارآسیاب رفت؛ اما به سمت شرق کابل نیامد و راه کوتاه‌تر و احتمالاً مصؤون‌ترِ عبور از دهمزنگ را انتخاب نکرد. آیا مزاری نمی‌خواست گامش را از مرز دهمزنگ، که با رنج و خون هزاران انسان در طول دو سال و ده ماه به یک صف‌بندی تاریخی تبدیل شده بود، به این سادگی عبور دهد و بارقه‌های آگاهی در این خط و صف‌بندی را در هم ریزد؟ آیا مزاری شکست خود در انتقال صدا، سخن و پیامش به آن سوی مرز را پذیرفته بود و نمی‌خواست قضاوتش را در ذهن داوران فردا مغشوش کند؟

هر چه بود، بهای انتخابِ آخرِ مزاری سنگین بود. او به سمت چهارآسیاب رفت. به دست طالبان افتید. دست و پایش را بستند و قبل از شقه شقه کردن بدنش، با گوش‌های او بازی کردند و از این صحنه عکس گرفتند و عکس آن را با نیش‌خندهای سرشار از تمسخر و نفرت به جهان فرستادند. مزاری چرا احتمال گیرافتیدن به این وضع را بر عبور راحت‌تر از دهمزنگ ترجیح داد؟ درنگ بر این سوال و جست‌وجوی پاسخ برای آن، معمای پیچیده‌ی سیاست هزاره در عرصه‌ی مناسبات ملی را باز خواهد کرد؛ سیاستی که دست‌آوردش هر چه باشد، هزینه‌اش مزاری نباشد.

دهمزنگ، نقطه‌ای نمادین برای تمام این‌گونه تأمل‌هاست. تصاویر ذهنی‌ام باری دیگر جابه‌جا شدند. در تظاهرات علیه هجوم کوچی‌ها بر هزاره‌جات نیز، مردم تا دهمزنگ آمدند و صدای خود را از همین نقطه به سوی ارگ فرستادند. سال ۱۳۸۶٫ خود مردم و سیاست‌ورزان هزاره باز هم از این نقطه عبور نکردند؛ همچنان که در بیست و هفتم ثور ۱۳۹۵، وقتی بیش از یک میلیون انسان هزاره در جنبش روشنایی به دهمزنگ رسیدند، باز هم در این نقطه توقف کردند و با ارسال پیام خود دوباره برگشتند. در دوم اسد همین سال، در تظاهرات دوم جنبش روشنایی، نزدیک به نود نفر در دهمزنگ جان باختند و نزدیک به چهار صد نفر زخمی شدند. دهمزنگ باز هم به نقطه‌ی انفجار خشم و نفرت و باروت و تکه‌های گوشت انسان تبدیل شد. این رویداد بار دیگر نشان داد که سیاست هزاره برای عبور از دهمزنگ هزینه‌ی سنگینی دارد و هزاره نیاز دارد که قبل از این عبور، درنگ کند که چگونه می‌تواند هزینه‌ی ناخواسته و نابه‌جای سیاست خود برای این عبور را رفع کند.

***

ذهنم دوباره به دهمزنگ برگشت. حوالی ساعت ده قبل از ظهر روز بیستم عقرب ۱۳۹۴، وقتی موتر حامل بلندگوی راه‌پیمایان هزاره از خط مرزی دهمزنگ عبور کرد، حس می‌کردم تجربه‌ی جدیدی در زندگی سیاسی هزاره اتفاق می‌افتد. در واقع اولین بار بود که صدای رسمی هزاره از حلقوم صدها هزار انسان، مرز گیتومانند دهمزنگ را در هم می‌شکست. حس می‌کردم این پیروزی نمادین در «قیام تبسم» به درنگی جدی ضرورت داشت.

قبل از این، وقتی صدای هزاره هیچ‌گاهی از دهمزنگ فراتر نمی‌رفت، شاید به این دلیل بود که صدای هزاره، تنها صدای خود او بود و دهمزنگ به عنوان مرز نمادین در گیتوی اعلام‌ناشده‌ی قومی کابل مانع عبور این صدا فراتر از این نقطه می‌شد. در «قیام تبسم»، صدای هزاره قبل از این که از دهمزنگ عبور کند، به صدای ملی و مدنی تبدیل شده بود. انسان‌های زیادی در این شهر، از درون گیتوهای غیررسمی دیگر در پایتخت، صدای هزاره را صدای خود می‌دانستند. در قیام تبسم، هزاره دوشادوش همراهان و هم‌صداهای غیر هزاره‌ی خود، از دهمزنگ عبور می‌کرد و با این عبور، در واقع مرز گیتومانندی را که تا آن زمان به حصار او تبدیل کرده بودند، در هم می‌شکست و با قدرت تمام به سوی مرکز اقتدار کشور گام بر می‌داشت.

در طول دو روز گذشته، ملک ستیز، سمیع حامد، سهیل سنجر، سمیع مهدی، لطیف پدرام، باقی سمندر و ده‌ها شخصیت ملی و مدنی کشور از گلوی بریده‌ی تبسم سخن گفته بودند. اکنون رحیم ایوبی و ده‌ها تن از همراهان او را می‌دیدم که در صف راه‌پیمایان هزاره فریاد می‌زدند و از عدالت و انصاف سخن می‌گفتند. صدای این شخصیت‌ها، غرب و شرق کابل را در پیام و داعیه‌ی انسانی «تبسم» به هم وصل کرده بود. در عبور از دهمزنگ، وقتی از پشت موتر به دو سمت شرق و غرب نگاه می‌کردم، جاده را می‌دیدم که در بافت خوردن حضور و صدای هزاران انسان کابل، اعم از هزاره و غیر هزاره، این مرز را خط خطی می‌کرد.