اسم «شکریه» را «تبسم» بگذاریم

عزیز رویش
اسم «شکریه» را «تبسم» بگذاریم

تازه از نشر خبر تصمیم امروز فارغ شده بودم که داوود ناجی تماس گرفت و گفت که بعد از رفتن من جلسه دوام کرد و افرادی وظیفه گرفتند تا با فعالان مدنی و قوم‌های جاغوری که جلسات جداگانه داشتند، صحبت کرده و برای اقدامات هماهنگ فردا تدابیری اتخاذ کنند. ناجی پیشنهاد کرد که فردا مشترکاً به «میلاد نور» برویم و در جلسه‌ی قوم‌های جاغوری شرکت کنیم. او از قول خادم حسین کریمی و ذکی دریابی گفت که قوم‌های جاغوری به صورت دسته‌جمعی تصمیم گرفته‌اند که جنازه‌ها را به کابل انتقال دهند. گفت که ذکی دریابی خبر این تصمیم را در صفحه‌اش نیز نشر کرده است.

ساعت ده شب یوسف پشتون، یکی از دوستانم در حلقه‌ی ۷۲ نیز زنگ زد و به خاطر فاجعه‌ای که اتفاق افتاده بود، از طرف همه‌ی دوستان اعلام همدردی و همراهی کرد. حدس زدم که وی از طریق حیدر اعتمادی و سیما غنی در مورد تصمیم من مبنی بر تعلیق عضویتم در حلقه‌ی ۷۲ باخبر شده و از ناراحتی من اطلاع داشت. لحن وی به صورت آشکار دل‌جویانه و مشفقانه بود و گفت: «دشمنان ما تمام سعی خود را می‌کنند که بین اقوام نفاق ایجاد کنند؛ ما نباید اجازه دهیم که به این هدف خود برسند. تنها راه این است که در برابر این جنایت هم‌صدا و متحد عمل کنیم.»

***

لحظاتی بعد حمید فیدل، در پیام‌گیر فیس‌بوک آخرین خبرهایی را که از انتقال قربانیان به غزنی داشت، با من شریک ساخت. فیدل مسؤولیت صفحه‌آرایی «جامعه‌ی باز» را بر عهده داشت. وی پیشنهاد کرد که اسم شکریه را «تبسم» بگذاریم و از این پس در نوشته‌ها و سخنان خود از او با نام تبسم یاد کنیم. نمی‌دانم او با نگاه هنرمندانه‌ای که داشت، به این کشف رسیده بود یا آن را از کسی دیگر گرفته بود. من تا وقتی که پست حمید فیدل را نخوانده بودم، نه از اسم شکریه اطلاعی داشتم و نه عکس‌های او را که لبخند زیبا و معصومانه‌ای داشت، دیده بودم. وی دو عکس از شکریه را که یکی حاوی تبسم وی بود و دیگری جسد خون‌آلودش غنوده در لای کفن سفید، با متنی کوتاه در صفحه‌اش گذاشته بود:

«در زندگی لحظه‌های واقعا وحشت‌ناکی پیدا می‌شود که آدم را قفل می‌کند. این تبسم که سر بریده شد، نمی‌دانم در کدام مخیله‌ای می‌گنجد. واقعا چه قدر حیوان و درنده و وحشی شویم که بتوانیم این کودک را قصابی کنیم. ما در چه دنیایی به سر می‌بریم؟!»

فیدل در پستی دیگر تبسمِ شکریه را نیز با طرحی روی صفحه‌اش گذاشته بود.

تا ساعت دوازده‌ی شب بیدار بودم. یکی از دوستان فیس‌بوکی‌ام که خارج از افغانستان زندگی می‌کرد، در پیام‌گیر فیس‌بوکم پیامی گذاشت که گفت‌وگویی را میان ما به دنبال آورد. وی قاسم نام داشت و در جریان همراهی‌ام با اشرف‌غنی احمدزی، از منتقدان سرسختم بود که هیچ‌گاهی از نظرش عقب‌نشینی نکرد. اشرف‌غنی را به دلیل کوچی بودن و فاشیست بودنش محکوم می‌کرد و حمایت و همراهی من با او را نیز نمی‌پذیرفت. امشب، در پیامی که نوشت، قسمتی از حرف‌هایش گلایه بود و قسمت دیگر شماتت و طعنه. از همراهی‌ام با اشرف‌غنی به تلخی یاد کرد و گفت که «این همه ثمره‌ی همراهی تو با یک فاشیست و جنایتکار است.» گفت که «باید به خاطر اشتباهی که کرده‌ای، تاوان پس دهی.» پستی را که چند ساعت قبل گذاشته بودم، نوعی «لیسیدن تف از روی زمین» قلمداد کرد و «روایت یک انتخاب» را نیز سفیدکردن دوسیه‌ای که در ایجاد آن مسؤولیت داشتم. تبادله‌ی سخن و حرف ما دقایقی طول کشید. قسمتی از این گفت‌وگو را با اندکی ویرایش در لحن و طرز نگارش آن با چند قطعه عکسی که در صفحات مجازی یافته بودم، در صفحه‌ی فیس‌بوکم نشر کردم:

[«کسی در پیام‌گیرم می‌نویسد این وقت شب، چه می‌کنی و چرا بیداری؟ هنوز جوابش را ننوشته‌ام که باز می‌پرسد: چرا خشم‌گینی و چرا به هر طرف دست و پا می‌زنی؟

نمی‌دانم برای او چه بنویسم؟ فقط می‌گویم از شرمی بر خود می‌پیچم که دیری است همچون خوره‌ای جانکاه درونم را می‌کاود. می‌نویسد: در وقتی که اسیران را سر می‌برند، تو نشسته‌ای و روایت می‌کنی!

می‌گویم: روایت می‌کنم، چون می‌دانم که چرا اسیران را سر می‌برند و من فقط نظاره می‌کنم… می‌دانم که بیدار ماندن در کابل سرد، ساعت ۱۲:۵۵ چه سنگین است.

آخر، … این مادر است، مادر من!…»]

قاسم را نتوانستم قناعت دهم؛ اما با نشر این پست، روان زخم‌خورده‌ام را به جمعی دیگر پیوند زدم. حس می‌کردم دیگر مغزی تنها نیستم که استدلال کنم و سخنم را به دیگری برسانم. عاطفه‌ی مجروحی نیز استم که بندهایش در حال از هم‌گسیختن‌اند. حس می‌کردم تجربه‌های آزاردهنده‌ای که در زندگی داشته‌ام، هر گاهی که با تکانه‌ای تازه می‌شود، دوباره به سراغم می‌آید و مرا به زمین می‌زند. حالا که به این پُست کوتاه می‌بینم، بی‌نظمی و آشفتگی کلمات و جملات آن را شبیه یک هذیان می‌بینم که در لحظه‌ی درد بر زبان آدم جاری می‌شود.

 این پست، در همان لحظات شب واکنش‌های زیادی را به همراه آورد. بعدها تعداد افرادی که ذیل آن کمنت نوشتند، نزدیک به ۸۰۰ تن رسید و این پُست نزدیک به هفت صد بار بازنشر شد. برخی از کمنت‌ها مانند نظر قاسم خشم‌گینانه بود. برخی از دوستان فیس‌بوکی‌ام سخنان درشتی گفتند که حاکی از ناراحتی آنان از من و مواضع سیاسی‌ام در برابر اشرف غنی بود؛ اما تعداد زیادی نیز در دردم شریک شدند و درشتی شن‌هایی را که لای کفشم در فضای تاریک شب ریخته بود، اندک اندک دور می‌کردند.

***

نزدیکی‌های صبح کمی خوابم برد؛ اما خوابی آشفته و ناآرام. صبح، بعد از نیایش کوتاهی که داشتم، در مورد موضع صریح و قاطع خود در ارتباط با حلقه‌ی ۷۲ و اعلام رسمی این موضع در فیس‌بوک فکر کردم. سخنان جواد سلطانی و حیدر اعتمادی و یوسف پشتون را در ذهنم مرور کردم. ذهنم با احتمالات زیادی درگیر بود. میان دل و دماغ، عاطفه و عقلم سرگردان بودم. تمام خاطره‌های دوستانم در حلقه‌ی ۷۲ پیش چشمم زنده می‌شد و می‌رسید تا تبسم شکریه و زخم گلو و آخرین نگاه ملتمسانه‌ی او زیر تیغ یک جلاد در زابل. ذهنم با یک فلاش‌بک به خاطره‌ای بخیه خورد که در میزان ۱۳۶۷ روان کودکانه‌ام را زخمی کرده بود. قصه‌ی تلخ این خاطره‌ام را در «بگذار نفس بکشم» آورده بودم:

«ماه میزان سال ۱۳۶۷، هنوز روس‏ها در افغانستان بودند که من از مسیر غزنی و پکتیکا به پشاور رفتم. در «نانی»، منطقه‏ای در نزدیک شهر غزنی، موتر ما توقف کرد تا شام شود و کاروان‏ها بدون چراغ، در فاصله‏ی پانزده تا بیست دقیقه از هم، به راه بیفتند. رسم موترها همین بود و همه مراقب بودند که گرد و غبار، یا آواز موترها و چراغ آن‌ها، هواپیماهای روسی را به دنبال‌شان نکشاند و آن‌ها را به کام مرگ نبرد.

پیش روی ما لاری بزرگی بود که آن را شانزده ـ بیست می‏گفتند. قسمت عقب لاری را با تخته‏های چوبی از هم جدا کرده و آن را دومنزله ساخته بودند. در هر منزل آوارگانی قرار داشتند که در حال فرار از شمال کشور به سمت پاکستان بودند. تقریبا حدود هشتاد نفر زن و مرد، کودک و بزرگ، در لاری جاسازی شده بودند. دختری تقریباً یازده ساله، در لباسی زردرنگ با گل‏های سفید، در حالی ‌که موهایش روی شانه‏هایش افتیده بود، از نرده‏ی عقب کامیون محکم گرفته بود. سیمای معصوم و زیبای این دختر، اولین تصویری بود که از موتر پیش رو در ذهنم نقش بست. گاهی رویش را به سوی همراهانش می‏چرخاند و می‏خندید و این خنده‏ی او زیبایی صورتش را چند برابر می‏کرد. آفتاب مستقیم بر آن‌ها می‏تابید و چهره و لباس دخترک در شعاع آفتاب می‏درخشید.

شام، موتر آن‌ها جلوتر از ما حرکت کرد. با فاصله‏ی پانزده یا بیست دقیقه موتر ما نیز به راه افتاد. چراغ موترها خاموش بود تا از دیدرس هواپیماهای شکاری ارتش سرخ محفوظ باشند. در یکی از پیچ‏های دره‏ای در پکتیکا داخل نشده بودیم که هواپیمایی به سرعت از روی سر ما گذشت. موتر ما در جا توقف کرد. هنوز دقیقه‏ای نگذشته بود که صدای انفجاری سهمگین در دره پیچید. موتر ما بعد از دقایقی به محل حادثه رسید. موتر جلو ما، حامل همان مهاجرین شمال، هدف هواپیما قرار گرفته بود. از موتر جز پاره‏های آهن چیزی باقی نمانده بود. مسافران پارچه‏های گوشت و استخوانی بودند که هر طرف پراکنده شده بودند. محشر بزرگی بود. حتا صدای آه کشیدنی هم به گوش نمی‏رسید. موتر ما تا صبح توقف کرد و هیچ‌کسی جرأت نداشت که حتا به آن‌چه در برابر ما اتفاق افتاده بود، نگاه کند. دخترک زیبای یازده ساله‏ای که روز قبل دیده بودم، در فاصله‏ی چند متری از محل حادثه تکه‌تکه شده و روی زمین افتاده بود. فقط لباس زردش با گل‏های سفید را می‏توانستم ببینم که از او نشانی می‏دادند.

هرگز نفهمیدم که هواپیما موتر را با چه و چگونه هدف قرار داده بود. این را هم نمی‏دانستم که همان شب، چند شکار دیگر در چند جای دیگر به این سرنوشت افتاده بودند. روس‏ها و حزب دموکراتیک خلق در پی چه چیزی بودند؟ این را هم نمی‏دانستم. یادم هست که تنها جمله‏ای که توانستم از این حادثه در کتابچه‏ی خاطراتم بنویسم، این بود: «آه خدا، انسان چه‌قدر بی‏پناه است!»

***

و حالا بار دیگر، دختری نه ساله با تبسم زیبایی که هدیه‌ی معصوم کودکانه‌ی او برای دنیای ما بود، زیر تیغ طالب افتاده و داشت تجربه‌ی حلال‌شدنش را برای ما حکایت می‌کرد. از تصور پیوند این دو حادثه – دو خاطره – ذهنم می‌لرزید. بالاخره، وقتی سپیده همه جا را فرا گرفت، من هم به نتیجه‌ی نهایی رسیدم و یادداشت دوم خود را روی صفحه‌ام گذاشتم.