تا برپایی عدالت ایستادگی کنیم

عزیز رویش
تا برپایی عدالت ایستادگی کنیم

بعد از آن که مسؤولیت‌ها معین شد، جمعی در کنار پیکرهای شهدا باقی ماندند و بقیه رفتند به سوی خانه‌های خود. پیشنهادی مطرح شد که جنازه‌ها را به دلیل سردی هوا به مسجد منتقل کنیم و بچه‌هایی که کنار شهدا می‌مانند، در مسجد باشند تا احساس سرما نکنند. این پیشنهاد رد شد. نوعی هراس وجود داشت که دست‌زدن به جنازه‌ها در آن موقع شب، به هر دلیل و بهانه‌ای که باشد، جنازه‌ها را از دسترس مردم خارج می‌کند و در اختیار دولت می‌دهد که به چهار صد بستر اردو انتقال دهد. بچه‌ها با قاطعیت گفتند که تا صبح می‌مانند و به هیچ کس اجازه نمی‌دهند که جنازه‌ها را از مصلا بیرون کند.

من و سرامد از آخرین کسانی بودیم که از مسجد بیرون شدیم و به سوی خانه حرکت کردیم. وقتی به خانه رسیدم، ساعت نزدیک به دو بجه‌ی نیمه شب بود. خسته و درمانده به دیدار مادر و پدرم رفتم. هنوز بیدار بودند و حوادث را در کنار سایر اعضای خانواده از طریق فیس‌بوک و تلویزیون تعقیب می‌کردند. چند لحظه‌ی مختصر با هم صحبت کردیم و گزارش‌های روز را برای هم گفتیم. آن‌ها از پوشش خبری وسیعی که توسط رسانه‌ها صورت گرفته بود، یاد کردند. من برنامه‌ی تظاهرات فردا را نیز برای آن‌ها شرح دادم. کسی با اشتراک فعال من در تظاهرات مخالفت نکرد. برای هم‌دیگر شب خوشی آرزو کردیم و به سوی اتاق‌های خود رفتیم تا استراحت کنیم.

***

در طول روز هیچ فرصتی نیافته بودم که بازتاب حوادثِ یکی دو روز اخیر را در فیس‌بوک مرور کنم. قبل از استراحت، صفحه‌ی فیس‌بوکم را باز کردم. چند پست فیس‌بوکی روی صفحه‌ام برجسته‌تر ظاهر شدند. یکی از آن‌ها پستی بود از سمیع مهدی که نوشته بود:«بزرگ‌ترین درد و نشان فاجعه این است که افراد از یک گروه قربانی شوند و دیگران نظاره کنند و این دور باطل غیر انسانی تکرار شود.

در مراسم جنازه‌ی شهدای جاغوری همه باید شرکت کنیم. آن‌ها تنها هزاره نیستند. آن‌ها ادامه‌ی قربانی این ملت اند که یک روز در ننگرهار، روزی دیگر در بدخشان و غور می‌پردازد. اگر قومی نمی‌اندیشید، در این مراسم اشتراک کنید تا دیگران هم در غم شما شریک شوند.

نباید مانند گله‌های حیوانی فریاد هم‌دیگر را بشنویم و تا خود مان زخمی نشویم باور نکنیم که رنگ خون سرخ است و از دست دادن عزیزان درد دارد.»

مجیب مشعل و تیمورشاه گزارشی را در نیویورک تایمز منتشر کرده بودند که از انتقال جنازه‌ها به کابل و تصمیم یک راه‌پیمایی بزرگ مردمی خبر می‌داد. آن‌ها عکسی از جنازه‌ها را که در حال بیرون آوردن از موتر صلیب سرخ است، نیز روی صفحه‌ی نیویورک تایمز گذاشته بودند.

یکی از استاتوس‌های زیبایی که به طور گسترده دست به دست می‌شد، پوستری داشت با شعار «فردا در کابل؛ همه با هم حنجره‌های بریده شده را فریاد می‌کنیم!»

سهیل سنجر، مدیر مسؤول روزنامه‌ی هشت صبح نوشته بود:«نگذاريم تا به جرم مذهب و قوم سر بريده شويم. ما چند قرن است كه در اين دايره‌ی باطل دست و پا مى‌زنيم و هر بار جمعى و جماعتى ما را به جرم تعلق قومى و زبانى مان مى‌كشد. درنگ و تعلل در اين لحظات حساس كار نابخشودنى است. ما همه بايد خون‌بهاى لبخند كودكان و زنان مان را كه در زابل وحشيانه سربريده شدند بايد با تمام قوت بطلبيم. آنانى كه از وحشت و بربريت طالب و داعش حمايت مى‌كنند، شريك جرم اند. سكوت ما در برابر گروگان‌گيرى منجر به سر بريدن عزيزان مان شد و اين بار اگر سكوت كنيم، ما را ممكن است دسته‌جمعى به قتل برسانند. براى عدالت بايستيم و به مستعمرات داعش و طالب در شهرها و روستاهاى خويش نقطه‌ی پايان بگذاريم. آنانى كه در كرسى حكومتى نيز سپر دفاع جهل و وحشت را به دوش دارند نيز بايد رسوا شده و حق خون مردم از آنان ستانده شود. براى برپايى عدالت اتحاد ما مهم است. اگر برادر و خواهر هزاره‌ی من سربريده مى‌شود، فردا من و ماها نيز ممكن است به جرم زبان و قوم سر بريده شويم. اگر فرجام همين است بهتر است سرهاى خود را بر دست گرفته و تا برپايى عدالت ايستادگى كنيم.»

***

چشمانم روی صفحه‌ی فیس‌بوک می‌لغزید که به پستی از ذبیح‌الله راصد برخوردم. وی استاد دانشگاه هیواد و یکی از چهره‌های فعالی بود که در دوران کمپاین انتخابات از اشرف غنی حمایت می‌کرد. او را چندین بار در معیت برخی از چهره‌های پشتونی در دفتر اشرف غنی احمدزی دیده بودم. واکنش تند او در سه پُستی که نیمه‌های شب علیه من گذاشته بود، تفاوتی را گوشزد می‌کرد که ما در قضاوت‌های خود نسبت به همدیگر داشتیم. از پست‌های او می‌توانستم تعجب و خشمش را در مورد مواضع یکی دو روز اخیرم درک کنم. حس می‌کردم زخم زبان من بر وی و جمعی دیگر از دوستان و آشنایانم در حلقه‌ی «ملی» و «مدنی» به اندازه‌ی کاردی که گلوی تبسم را بریده بود، زهری تلخ و ناگوار می‌پاشید. او در برابر درخواست من که روشن‌فکران و فعالان مدنی پشتون را چلنج داده بودم تا در برابر طالب و وحشت طالب و داعش تعیین نسبت کنند، مرا به «بیگانه‌پرستی» متهم کرده و گفته بود که «پروژه‌ی نفاق‌افکنی بین اقوام» را روی دست دارم. وی در یکی از پست‌های خود که به زبان پشتو نوشته بود، نکته‌هایی داشت که ترجمه‌ی فارسی آن این است:

«قتل هفت تن از افغان‌ها در زابل وحشت بزرگی است. کسانی که این ظلم را مرتکب شدند، داعشی‌های اوزبیکستان اند، مگر برخی از بیگانه‌پرستان می‌خواهند به این قضیه رنگ قومی دهند و اتهام آن را به یک قوم خاص (پشتون) نسبت دهند که کاملاً با حقیقت مخالف است. ملت افغانستان در این وقت حساس به وحدت نیاز دارد نه به تخریب و جنگ داخلی. در این وقت باید با هم یکی باشیم.»

وی به طور همزمان یکی از پست‌های مرا در صفحه‌اش بازنشر کرده و آن را «پروژه‌ی پخش نفاق و نفرت» عنوان داده بود. در پستی دیگر با نشر عکسی از نامزدی من برای جایزه‌ی معلم برتر جهان نوشته بود:«باخبر!

عزیز رویش پیش‌گام نفاق‌افکنی و آتش‌افروزی قومی در افغانستان است. او قوم پشتون را عامل هر بدبختی می‌داند. روز گذشته که در زابل سرهای برخی از افغان‌ها بریده شدند، وی اتهام آن را بر قوم پشتون می‌گذارد، حالانکه رسانه‌ها این ظالمان را که طرفداران داعش که از اوزبیکستان اند، اعلام کرده اند.»

در کمنت‌هایی که پای پست‌های او و پست‌های من گذاشته شده بود، تفاوت دیدگاه‌ها و واکنش‌ها به وضوح خوانده می‌شد. ملتی را می‌دیدم که افراد آن به طور رسمی شناس‌نامه‌ی واحدی داشتند؛ اما در برابر حوادث و رویدادهایی که به سرنوشت مشترک شان مربوط می‌شد، در قالب پارچه‌ها و شقه‌های مختلف موضع می‌گرفتند. من بر موضع فعالان مدنی و سیاسی پشتون علامت سوالی گذاشته بودم. برخی از آن‌ها به جای پاسخ به این سوال، حرف مرا به «بیگانه‌ها» نسبت می‌دادند. معلوم نبود این «بیگانه» خودم بودم یا کشوری دیگر که مرا به طرح این سوال تشویق کرده بود. عمده‌ترین سوال این بود که چرا در برابر قتل کودکان و زنان پشتون که توسط طالب و داعش صورت می‌گیرد، واکنش نشان نداده ام؛ اما حالا به خاطر کودک و زن هزاره دادخواهی می‌کنم. نکته‌ای را که من و سایر همراهانم در دو روز اخیر مطرح کرده بودیم، دقیقاً بر همین نکته ناخن می‌گذاشت. سوال ما این بود که وقتی ما در برابر قتل تبسم و مادر و خواهر و پدر خود این همه حساسیت نشان می‌دهیم، چرا روشن‌فکران و فعالان مدنی و سیاسی پشتون که سال‌های سال گرفتار این وحشت اند، لب از لب پس نمی‌کنند و به اعتراض بر نمی‌خیزند. ما در برابر جنایت طالب برخاسته ایم و از پشتون هم می‌خواهیم که با ما همراهی کند. چرا پشتون به اعتراض بر نمی‌خیزد تا ما را هم به همراهی دعوت کند؟… این سوال، ظاهراً دوسیه‌ی ظریفی را ورق می‌زد که در لای آن قصه‌ها و حکایت‌های ناگفته‌ی زیادی پنهان شده بود. راصد و اشرف غنی و اتمر به این ورق دست نمی‌زدند و برعکس، صدای اعتراض ما را به «بیگانه» نسبت می‌دادند و طرح مطالبات ما را «نفاق‌افکنی قومی» عنوان می‌کردند. برای من، به دلیل این که با این نوع نگاه و صدا از دیرزمان آشنا بودم، چیز غریبی جلوه نمی‌کرد. داشتیم در کنار گلوی بریده‌ی «تبسم» بر همین «واقعیت» تکراری در روابط و مناسبات ملی خود درنگ می‌کردیم.

***

فکر می‌کردم دادخواهی برای «تبسم» سرفصل یک بازنگری بر قضاوت‌ها و دیدگاه‌هایی است که آن را با پسوند «ملی» و «مدنی» اعتبار کرده بودیم. من از دو روز قبل، یکی از افرادی بودم که این پسوند را در کنار هویت انسانی خود مورد تأمل قرار داده بودم. در آن وقت شب نیز، با تمام خستگی و بی‌خوابی و تلخ‌کامی، حس می‌کردم تنها یک هویت بیان‌گر اصلیت من است: «تبسم»ی که با گلوی بریده درون تابوت خوابیده بود. سوال من این بود که با هویت «تبسم» چه جایگاهی را در تاریخ و مناسبات کشور کمایی کرده ام که مرا از امثال راصد و اشرف غنی و حنیف اتمر مجزا می‌کند.

پیش از آن که بخوابم، عکسی از استاتوس‌ها و کمنت‌های فیس‌بوکی گرفتم و هر مقدار نظریاتی را که امکان کاپی کردن داشتند، در صفحه‌ی کامپیوترم ذخیره کردم. ما در جمع همراهان خود به تصمیمی رسیده بودیم که فردا اولین جرقه‌ی آن آزمایش می‌شد. در آن لحظه‌ی شب، ذهن من به هیچ چیزی جز اشتراک در یک تظاهرات بزرگ و دادخواهی عظیم معطوف نبود. رفاقت و دوستی و نخ آشنایی در ذهنم رنگ دیگری گرفته بود و با محک دیگری سنجیده می‌شد که با دو سه روز قبل تفاوت داشت. این را باید بعدها، در یک فرصت دیگر، برای استاد ذبیح‌الله راصد بازگو می‌کردم.

وقتی روی بستر خوابم دراز کشیدم، پرده‌ی شب را می‌دیدم که آرام آرام روی چشمان «تبسم» و شش تن از همراهان گلوبریده‌ی او کش می‌شود. من گوشه‌ی این پرده را در دستان کسانی می‌دیدم که حس می‌کردم نگاه و ذایقه‌ی شان با من یکی نیست. یکی از این کسان استاد ذبیح الله راصد و اشرف غنی احمدزی و حنیف اتمر بود. در زیر این پرده وزن «هزاره»بودن و «جرم»بودن «هزاره» را بر تن و روانم لمس می‌کردم. حس می‌کردم به همان سادگی که دست و پای مزاری را بستند و پیکر شقه شقه شده اش را در غزنی تحویل مان دادند، تبسم و شش تن همراه او را گلو بریدند و پیکرهای شان را درون تابوت روی دوش ما بار کردند.