کودکی که تسلیم وحشت طالبان نشد

زهره نوا
کودکی که تسلیم وحشت طالبان نشد

در خانه‌ای در ولسوالی کرخ هرات، فریحه-نام مستعار-، که هنوز شش سال دارد، روی کاغذی می‌نویسد:« ع؛ علم» در همین وقت صدای طالبی از بلندگوی مسجد بلند می‌شود و می‌گوید:«دیگر کسی حق نداره دختران شان‌ره به مکتب و مدرسه بفرسته. بچه‌ها در مدرسه‌های دینی برن.»
فریحه کتاب‌چه‌اش را کنار می‌گذارد و با چشم‌های حیران، به مادر می‌بیند و می‌پرسد:«مه دیگه مکتب نرم؟» مادر، سرش را برای تأیید ‌تکان می‌دهد. او حرفی بر زبان نمی‌آورد؛ انگار نمی‌خواهد مکتب نرفتن فریحه‌اش را به زبان بیاورد.
خشونت طالبان آن روزها، به هر شکلی که می‌خواستند، بروز می‌یافت و هر لحظه رنگ دلخواه خودشان را می‌گرفت.
خشونت طالب، گاهی سینه‌ای را نشانه می‌گیرد و آن ‌را سوراخ می‌کند؛ گاهی سیم می‌شود و پوست تن آدمیان را می‌کند؛ گاهی خنجر می‌شود و گلو‌گاه زنان و مردان را تا بناگوش می‌برد؛ گاهی سنگ می‌شود بر زنی فرود می‌آید و گاهی تناب دار می‌شود و به زندگی‌ای پایان می‌دهد.
فریحه‌ی خوردسال تسلیم ستم و وحشت طالبان نمی‌شود. او هر روز صبح‌زود، بیک کوچکش را بر می‌دارد، کتاب‌هایش را در آن‌ جابجا می‌کند و پارچه‌ای به اندازه یک روسری کلان کتاب‌هایش را به گونه‌ای می‌پوشاند، تا در هنگام وارسی سرسری، طالبان نفهمد که کتاب یا کتاب‌چه‌ای در آن است.
از سویی هم پارچه را در بیکش می‌گذارد که اگر طالبان او را دید، به آن‌ها بگوید که برای گرفتن چادر مادرش از خانه بیرون شده است.
فریحه، هر روز دزدکی سرش را از دروازه‌ی نیمه‌باز حویلی بیرون می‌کشد و اطرافش ورانداز می‌کند. او همین ‌که از نبودن طالبان در کوچه مطمئین می‌شود، برای رفتن به آموزشگاه خانگی از حویلی بیرون می‌شود. او هر روز از خانه تا آموزشگاه را با ترس روبه‌رو شدن با طالبان می‌رود و با همان ترس به خانه بر‌ می‌گردد.
فریحه در راه برگشت از آموزشگاه خانگی است و با نگرانی‌ای که لحظه‌ای رهایش نمی‌کند، از پای‌پای دیوار‌ها خودش را به خانه نزدیک می‌کند که ناگاه سه طالب در برابرش سبز می‌شوند. فریحه که چشمش به طالبان افتاد؛ با همه‌ی توانش از محل فرار می‌کند. ترسی که از طالبان در جانش خانه کرده است، نمی‌گذارد به پشتش نگاهی بیندازد؛ تندتر از گام‌های کوچکش می‌دود و می‌دود. پس از این که پاهایش را درد می‌گیرد، می‌بیند که کفش‌هایش را در راه فرار جاگذاشته است؛ اما به یاد نمی‌آورد که در کجای راه کفش‌هایش از پایش بیرون پریده است. فریحه راه بیست‌دقیقه‌ای هر روزش را در کمتر از ده دقیقه می‌دود؛ همین‌که به خانه می‌رسد از شدت خستگی نزدیک است ضعف کند، با چهره‌ای رنگ‌پریده خود را به آغوش مادر می‌اندازد و ترس طالبان را گریه می‌کند.
پس از آن‌روز، فریحه حتا شب‌ها را نیز آرام نمی‌ماند؛ طالبان خواب‌هایش را نیز ترسناک کرده‌اند. فریحه همین که به خواب می‌رود، خود را در راه برگشتن از آموزشگاه به خانه می‌یابد و طالبانی که از دنبال می‌دوند تا او را به جرم خواندن، شکنجه کنند. چند طالب با موهای بلند و چشمان سرمه‌کشیده دنبالش می‌دوند، طالبان هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شوند، فریحه می‌خواست تندتر فرار کند؛ اما پاهایش ناتوان می‌شود و نمی‌تواند خود را از چنگ طالبان دور نگه‌دارد. با تمام قوت می‌خواهد از طالبان دور شود؛ اما نمی‌تواند که نمی‌تواند. آخردست، فریحه خود را در محاصره‌ی طالبان می‌یابد، به پشت می‌افتد و دستان لرزانش را پشت‌سرش ستون می‌کند. فریحه می‌خواهد با دستانش خود را از محاصره‌ی طالبان بیرون‌ بکشد. فریحه همین که می‌خواهد برای کمک فریاد بزند، طالبی تنفگش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «دیگه مکتب می‌ری؟» همین که دست طالب روی ماشه می‌رود، فریحه با همه‌ی توانش جیغ می‌زد و بیدار می‌شد. بیدار که می‌شد، بیش‌تر جیغ می‌زد. مادر و پدرش او را در تاریکی شب بغل می‌کردند و می‌بوسیدند تا آرام می‌شد.
با آن‌که بیست‌سال و اندی از آن زمان می‌گذرد؛ اما فریحه هنوز آن‌روزها و کابوسش را فراموش نکرده است. او با آن‌ که نگران آینده و آمدن طالبان است، از زنان افغانستانی می‌خواهد، در مقابل طالبان بی‌تفاوت نباشند و مانع آمدن طالب‌ها به آن‌صورتی که قبلاً بودند، شوند. او می‌گوید که آن‌ها، اگر به صلح می‌پیوندند، باید آن وحشت و ظلمی را که در زمان حکومت‌شان به بهانه‌های مختلف انجام می‌دادند،‌ را از سر دور کنند.
پی‌نوشت: اگر شما نیز، تجربه‌ و یا خاطره‌ای یکسان و یا مشابهی با این روایت را دارید و یا کسی را می‌شناسید که چنین تجربه‌ای را دارد، می‌توانید از طریق شبکه‌های اجتماعی با ما در میان بگذارید. روزنامه‌ی صبح کابل، متعهد به حفظ هویت شما و نشر آن است.