مادر و دختری که در یک‌روز دوبار لت‌وکوب شدند

طاهر احمدی
مادر و دختری که در یک‌روز دوبار لت‌وکوب شدند

همکار گزارش‌گر: عاطفه حیدری از کندهار 

مریم هنوز جوان است و صدایش زلالی صدای آبی را دارد که هیچ خشی در آن، حس نمی‌شود. او با لهجه‌ی‌ شیرین قندهاری، صحبت می‌کند؛ اما زمانی که از او در مورد طالبان می‌پرسیم، سکوت سنگینی بر او چیره می‌شود که از سکوتش می‌توان، تلخی دوران طالبان را حس کرد.
به گفته‌ مریم، شوهرش مرد پیری‌ست که در زمان حکومت طالبان با او عروسی کرده است؛ زمانی که مریم فقط ۱۲سال داشت.
مریم از شوهر و شوهرداری چیزی نمی‌دانست که پدرش تصمیم گرفته بود او را در مقابل مقدارپول، به نکاح پیر مردی دربیاورد. مریم هر قدر مخالفت کرد، نتوانست مانع ازدواجش با آن مرد شود. پدر مریم، تحت تأثیر حکومت طالبان هرچه می‌خواست، همان کار را می‌کرد؛ سخنش حکم نهایی بود. نظرش در مورد مریم، به گونه‌ای بود که گویی مریم از مادر زاده شده است که زیر چادری پنهان بماند؛ شوهر کند؛ بچه به دنیا بیاورد؛ کلان کند و از چهار‌دیواری خانه، بیرون نرود. آرزوها، تعلیم و حتا انسانیت دخترش، برایش اهمیت نداشت.
زمان طالبان است؛ دختران حق به مکتب رفتن و بیرون آمدن از خانه را بدون محرم شرعی ندارد. با هر زنی با منطق طالبانی، برخورد می‌شود و تمام ارزش‌های انسانی آن‌ها، زیر چکمه‌های ظالمانه‌ای طالبان له می‌شود.
محافل عروسی صرف برای رسمیت بخشیدن نکاح برگزار می‌شود. در هیچ محفلی، پکی به سورنا و دستی بر دهل کوبیده نمی‌‌شود. در عروسی‌ها فقط مهمان‌ها می‌آیند و نان می‌خورند و در سایه‌ی ترس سربازان «امر به معروف و نهی‌از منکر» عروس را به خانه شوهرش می‌برند.
مریم و مادرش آمادگی عروسی مریم را گرفته‌اند؛ کارها آن‌قدر زیادی است که مادر مریم می‌ترسد، نتواند به کارش برسد و پشتش زیر ضرب و شتم شوهرش کبود و سیاه شود، برای رسیدن به کارها، از مریم می‌خواهد، به خانه عمه‌اش رفته و او را برای کمک بخواهد.
مریم تازه چادری برسر و رو در کوچه کرده است که پدرش او را می‌بیند؛ با قهر و غضب می‌گوید: «چیرته‌زی؟ (کجا می‌روی؟)» پدر مریم همین که می‌داند مریم به تنهایی قصد رفتن به خانه عمه‌ی خود را داشته؛ چوب را گرفته، زن و دخترش را تا می‌تواند، می‌زند. ضجه‌ها و فغان‌های مادر و دختر،‌ درون اتاق می‌پیچد و با ضربات پی‌هم پدر، شدت می‌یابد؛ همان‌گونه که این مادر و دختر روز بعد در زیر شلاق‌های طالبان، میان چادری‌های‌شان به خود می‌پیچیدند و فریادهای خود را در گلو فرو می‌خواباندند.
مریم، مادرش و راننده‌ی ریکشا در راه خانه‌ی عمه مریم، به ایست‌ بازرسی طالبان رسیده بودند. دو زن، با هیچ محرمی در محضر طالبان؛ مدام عذر و زاری می‌کردند تا خود را از لت‌وکوب نجات دهند؛ اما برای طالبان، اهمیتی نداشت. اول مادر مریم را از ریکشا پایین کرد؛ با شلاقی که به پشتش کوبیده شد؛ مادر مریم ‌چون آتش‌گرفته‌ای، از درد به خود پیچید. شلاق دیگری، پاهای مادر مریم را با ضرب تمام، حلقه کرد که از شدت سوزش درد، مادر مریم به زمین نشست و با دست‌هایش جای شلاق را چسپید.
ضربه‌ی دیگر بازوی راست مادر مریم را سیاه کرد، دیگری بازوی چپش را. طالب‌ها او را چنان زدند که نزدیک بود ضعف کند و به زمین بیفتد. دست که از زدن مادر مریم برداشتند، مریم را از ریکشا پایین کردند. طالب‌ها که مادر مریم را می‌زدند، مریم به گریه افتاده بود و احساس می‌کرد نفس‌هایش به شمارش افتاده است. عرق ترس از سراسر بدنش سرازیر شده بود و با اشک‌ چشم‌هایش می‌آمیخت. طالب‌ها، مریم را بیش‌تر از مادرش لت‌وکوب کرده و آخر سر، راننده‌ی ریکشا را پایین کردند.
طالب‌ها ‌خواستند او را به جرم سوار کردن دو زن بی محرم به ریکشا، لت‌و کوب، کنند. مریم و مادرش با عذرو زاری ‌در پی نجات راننده‌ی ریکشا بودند. راننده از همان اول تصمیم نداشت، مریم و مادرش را سوار ریکشا کند؛ اما این‌که آن‌ها را مجبور دید بود، دلش برای آن‌ها سوخته و آن‌ها را سوار ریکشایش کرده بود.
طالبان به عذرو زاری مریم و مادرش باور نمی‌کردند؛ آخر مادر مریم گفت: «پس‌فردا عروسی دخترم است. ما مجبور بودیم بیاییم. در خانه‌ی ما تنها پدر دخترم است که امروز خانه نبود؛ پس فردا عروسی دخترم است. اگر باورت نمی‌شود،‌ پس‌فردا باز برایت حلوای عروسی دختر خود را می‌آورم.» سرانجام مادر مریم، راننده‌ی ریکشا را از قنداق‌ها‌‌ و شلا‌ق‌‌های طالبان نجات داد.
مریم و مادرش در بازگشت به خانه، همین‌که چشم‌های‌شان به پدر مریم افتاد، چوب‌های خطرناکی را به دست او دیدند که وحشت‌ناک‌تر از شلاق‌های طالبان می‌نمود. پدر مریم در میان چهارچوبه‌ی دروازه‌ی حویلی منتظر مریم و مادرش ایستاده بود. مریم و مادرش،‌ آن‌روز، همین‌که دیده بودند، پدر مریم در شهر پشت سودا رفته، به خانه‌ی عمه‌ی مریم رفته بود تا از او کمک بخواهد؛ به این‌ امید که قبل از برگشت پدر مریم، برگردند؛ اما طالبان ‌ریکشای حامل آن‌ها را توقف داده بودند.
آن‌روز که قرار بود پس‌فردایش عروسی مریم ۱۲ساله باشد؛ پدر مریم، مریم و مادرش را چنان لت‌وکوب کرد که طالبان آن‌ها را در ایست‌بازرسی لت‌وکوب کرده بودند.
مریم در انتهای حرف‌هایش، سکوت می‌کند و با چشم‌هایش به دوردست‌های شهر خیره می‌شود؛ انگار دردی دارد که قادر به گفتنش نیست. سکوت را می‌شکند و می‌گوید، آن‌روزها هرگز فراموشم نمی‌شود. حکومت و خشونت طالبان، سر پدرم تأثیر کرده و او در آن‌روزها چیزی از یک طالب کم نداشت.
پی‌نوشت: اگر شما نیز، تجربه‌ و یا خاطره‌ای یک‌سان و یا مشابه با این روایت دارید و یا کسی را می‌شناسید که چنین تجربه‌ای را دارد، می‌توانید از طریق شبکه‌های اجتماعی با ما در میان بگذارید. روزنامه‌ی صبح کابل، متعهد به حفظ هویت شما و نشر آن است.