مـرا به خـانه ‌ام ببـر

شبنم نوری
مـرا به خـانه ‌ام ببـر

«مر به خانیم ببر، به خانه‌ بچیم ببر، به خانه‌ بچیم میری، بچیم؟ پیش نادر بچیم میری؟»
این‌ها را در حالی که کنار پنجره لمیده، با التماس به من می‌گوید.
وقتی برایش گفتند که‌ در باره‌ی نادر خان می‌پرسم؛ متوجه شدم که بغضی گلویش را می‌فشارد و اشک در چشم اش گره می‌‌زند. به سراپایم خیره می‌شود و با حالت تاسف سر می‌جنباند. خواهرش فاطمه -نام مستعار- که نزدیکش نشسته بود از جایش بلند می‌شود و اشاره می‌کند که باید خاموش باشم.
فاطمه می‌گوید: «هنوز باور نداره که بچیش –نادرخان- مرده.» به گفته‌ی فاطمه، شازیه –مادر نادر خان- روانی شده است.
در سال‌های نخست حاکمیت طالبان، روزی مثل همه‌ی روزها، نادر خان، از خانه بیرون می‌شود تا برای صبحانه از داش نان بیاورد. هنگامی ‌که می‌خواهد به خانه بر گردد، احساس می‌کند که چند طالب او را دنبال می‌کند؛ عقبش را که نگاه می‌کند، دو طالبی را می‌بیند که دنبالش راه افتاده اند. ترس در جانش خانه می‌کند و سرعت قدم‌هایش بیش‌تر می‌شود. نزدیک حویلی شان که می‌رسد، در را به شدت به دیوار می‌کوبد و نفس‌زنان، مادرش –شازیه- را صدا می‌کند.
فاطمه نیز آن لحظه را به یاد دارد و می‌گوید که چهره‌هایی آشفته با پیراهن‌هایی که از خاک‌وگردش پیدا بود، باید راه درازی را آمده باشند، نفس‌زنان پس از نادر وارد شدند و یکی از آن‌ها بلند جیغ زد: «حرام‌زاده دزدی کده! کجاس؟» شازیه در حالی که تسبیحی در دست داشت، از جایش بلند می‌شود، به سمت طالبان می‌رود و با عصبانیت داد می‌زند: «چه می‌گین ظالما! پشت چه آمدین؟»
یکی از آن دو طالب، دوباره صدا می‌زند: «حرام‌زاده دزدی کده!» و نادر خان را با خود می‌برد.
هنگامی ‌که طالبان نادر خان را با خود می‌برند، صورت اش را سیاه می‌کنند و موهایش را از بالای سر تا پیشانی می‌تراشند و با سوار‌کردن در عقب یک دادسن، او را در سرک‌های محله به مردم نشان می‌دهند و می‌گویند که دزدی کرده است.
فاطمه می‌گوید که از پشت پیراهن نادر خان گرفتند؛ نخست زانوهایش زمین ‌خورد و بعد وقتی که می‌خواهد بلند شود، می‌لغزد و به پشت، روی زمین می‌افتد. «شانه‌هایش د زمین خورد، یکی از طالبا فورا روی سینه‌ نادر ششت و شانه‌هایش بیخی د زمین چسپید؛ از دیدن ای صحنه حیران‌ و مات ماندم که ساتوری د دست طالب بلند شد و پیش چشممه خون گرفت، بی‌هوش شدم، چشمایمه که باز کدم، همه‌چیز د پیش چشمم خیره و سیاه میامد؛ یکی چیغ می‌زد: خدااااااا ای حال‌و روزه به هیچ مادر نشان نتی!» فاطمه می‌گوید که صدای دیگری می‌آمد: «خورد بچه بود. جنت نصیبش شد، شهید شد. خدا به مادرش صبر بته.»
طالبان با اعمال قوانین سخت‌گیرانه‌ی شریعت در زمان حاکمیت شان، فضای زندگی را برای همه‌ی شهروندان تنگ کرده بودند. آن‌روز نادر خان از شدت خون‌ریزی دستش، جان می‌دهد و مادرش شازیه از درد نبودن پسرش برای همیشه روانی می‌شود.
فاطمه می‌گوید: «بعضی وقتا فکر می‌کنم، می‌فامم که دوره‌‌ طالبا بدترین و تاریک‌ترین دوره‌ عمرم بوده. خداوند هرگز طالبا را با او حکومت شان نیاوره. باور نمی‌تانم که بدرفتاری‌های شان ر رها کده باشن و به کودک و زن رحم کنن.»
از آن روز ۲۳ سال و پنج‌ ماه می‌گذرد، صدای شازیه گرفته‌ است و می‌گوید که بچه‌ ام زنده‌ است. اشک‌هایش روی گونه ‌اش حلقه می‌بندد و می‌گوید که حال خوش ندارد. در پهلویش خواهرش –فاطمه- از جایش بلند می‌شوود و قاب عکسی از بقچه‌ی شازیه می‌آورد. شازیه دستی بر پیشانی‌ اش برد و بریده‌بریده گفت؛ روزهایی یادش می‌آید که خاموش و تخته‌به‌پشت می‌افتاد؛ گاهی چشمانش را به سقف می‌بست، بی‌درنگ بلند می‌شد و سر جایش می‌نشست؛ انگار چیزی را در سقف اتاق می‌دیده و می‌ترسیده. شازیه حرف‌هایش را با خود ادامه می‌دهد و رفتنم را متوجه نمی‌شود.