شلاق‌خوردن مادرم را فراموش نمی‌کنم

شبنم نوری
شلاق‌خوردن مادرم را فراموش نمی‌کنم

سمیه -نام مستعار- وقتی نام طالب را می‌شنود مو در بدنش سیخ می‌شود، پرت می‌شود به گذشته‌ اش به روز هایی که هنوز کودک بود، روزهایی که باید خوش می‌گذراند و با هم‌سن‌هایش بازی می‌‌کرد؛ از روزهایی که طالبان از او گرفتند. او می‌گوید: وقتی طالبان به خانه‌ی ما می‌آمدند، همه را شلاق می‌زدند، مادرم، همه‌ی توانش را می‌جست و می‌گریخت و از زیر شتم و ضرب‌های شلاق می‌خواست ما را نجات بدهد؛ من، خواهر کوچکم و دو برادرم را در آغوش می‌گرفتم‌؛ در حالی که یکی از جنگ‌جویان طالب با شلاق بر پشت و کمر مادرم می‌زد. این سرباز طالب تا جایی مادر سمیه را با شلاق می‌زند که دست‌هایش از حرکت می‌ماند و مادر سمیه نیز از حال می‌رود.

پس از آن سمیه و اعضای خانواده اش همه‌روزه به دروازه‌ خیره می‌ماندند، تا سربازان طالب برای آزار شان از راه برسند. در یکی از روزها سربازان طالب، در حویلی عزیز بیگم –مادر سمیه- را می‌زنند و یکی از آن‌ها روی عزیز بیگم داد می‌زند: «شویت کجاس؟ کجا پتش کدی؟»

پس از آن عزیز بیگم مویه‌کنان به دست‌وپای سربازان طالب می‌افتد و برای شان می‌گوید: «به جان همی خورد و ریزایم رحم کنین، نمی‌فامیم ملا صاحب.»

با جواب منفی عزیز بیگم، سپس شلاق طالب قوت بیش‌تری می‌گیرد و بر تن کودکانه‌ی سمیه، خواهر، برادر و مادرش پایین می‌آید.

سمیه می‌گوید که هر قدر به آن طالبان می‌گفتیم که پدرم نیست و رفته، باور نمی‌کردند و خانه را می‌پالیدند. همه‌ی اسباب را درهم‌وبرهم می‌کردند.

شلاق طالبان اما گریه‌‌های سمیه و برادرش را نمی‌شنید و هم‌چنان شلاق می‌زدند آن‌قدر به پشت و کمر عزیز بیگم با شلاق زدند که حتا سال‌ها پس از امارت اسلامی طالبان، هنوز دو زانو نشسته نمی‌تواند؛ زیرا رگ‌های کمرش زیادی آسیب دیده و مانع آن می‌شود.

عزیز بیگم هرچند تلاش می‌کند شلاق طالبان، به کودکانش آسیبی نزند؛ اما شلاق‌هایی که طالبان به عزیزم بیگم می‌زدند، کودکان او را که در بغل گرفته بود نیز بی‌نصیب نمی‌ماند. سمیه با یادآوری از آن‌روز به طالبان فحش می‌دهد و می‌گوید: «نمی‌دانستیم که چه ‌‌کار کنیم مادرم فریاد می‌زد: او خدا به داد ما برس »

آن وقت ‌بود که طالبان دست از شلاق‌زدن بر می‌داشتند و می‌رفتند؛ دعای بد مادرم، آه و ناله های برادرهایم، گریه‌های من و آن سرخی و کبودی‌های روی تن‌ مان بود که جای غذای سه‌وقت را می‌گرفت و هنوز التیام نمی‌یافت که دوباره طالبان از راه می‌رسیدند و زخم مان را تازه می‌کردند.

سمیه از آن روز‌ها به عنوان تاریک‌ترین روزهای عمرش یاد می‌کند و می‌گوید: «گریه‌ی برادرهایم و جیغ‌های مادرم، هنوز هم در گوشم است. تا امروز هر مردی را با آن چهره‌ها و پوشش می‌بینم، بی‌اختیار به شوک می‌افتم.» کاکای سمیه در زمان حاکمیت طالبان، مجاهد بود و بر ضد طالبان در تخار می‌جنگید. طالبان وقتی از کارکردن کاکای سمیه بر علیه‌ی خود شان فهمیدند، بعد از آن، هر روز به خانه‌ی شان می‌آمدند و آرامش ‌شان را برهم می‌زدند. طالبان می‌خواستند جای کاکای سمیه، پدرش را ببرند و به قتل برسانند. پدر سمیه مجبور می‌شود که خانه را ترک کند و حتا از ترس این که طالبان او را روزی دست‌گیر نکنند، به ایران می‌رود. پدر سمیه یگانه نان‌آور خانه‌ی شان بود بعد از رفتنش به ایران، سمیه با خواهر کوچکش، مادر و دو برادرش می‌ماند.

 «مادرم می‌گفت؛ شنیدن کی بود مانند دیدن؛ وقتی طالبان آمدند و به سرعت کابل را گرفتند مردم خسته از جنگ، فکر می‌کردند با آمدن طالبان شاید در کشور صلح تامین شود؛ اما چنین نشد، مردم از ظلم و سخت‌گیری طالبان به ستوه آمدند؛ اما ما حال و روزی نداشتیم. یگانه نان‌آور خانه‌ی مان پدرم بود، که او مانند دیگران از ظلم طالبان فرار کرد‌.

برادرهایم در حالی که باید برای رفتن به مکتب و آموختن می‌رفت، کودکی اش را با خشت‌زنی گذارند تا برای شب لقمه‌نانی روی سفره داشتم باشیم. زندگی نیمه‌جانی آغاز شد، همه خانواده در تلاش به‌دست‌آوردن لقمه‌نانی بودیم، تا بخوریم و نمی‌ریم. من وظیفه داشتم که خواهر کوچکم را نگه‌داری کنم.»

سمیه با تاسف می‌گوید: کودکی بودم که نقش مادر کوچک را در خانواده داشتم؛ کودک نگه‌داری می‌کردم و همه‌ی روز را درگیر کارهای درون خانه بودم؛ کودکی ندیده به جوانی رسیدم. سمیه می‌گوید: «آن طالب‌هایی که کودکی ‌ام را و پدرم را از کودکیم گرفته اند، هرگز نمی‌بخشم.»