از فاریاب تا کندهار؛ فرار از دست طالبان

عاطفه حیدری
از فاریاب تا کندهار؛ فرار از دست طالبان

آتش جنگ طالبان که از کندهار آغاز شده بود، به فاریاب رسیده‌ و صدای جنگ‌افزار‌های سبک و سنگین، مردم را به وحشت انداخته است. مردم فرار می‌کنند و قریه‌ها به سرعت خالی می‌شوند.
زرگل –نام مستعار- و شوهرش نیز در میان موج مردمی که معلوم نبود رونده‌ی کجا استند، خانه و کاشانه‌ی خود را رها کرده، فرار می‌کنند. جنگ شدت گرفته است. تنها راه فرار، گردنه‌ی دشوارگذر یک کوه باز‌مانده است. اگر طالبان راه این گردنه را ببندند؛ همان کارهایی را خواهند کرد که در شمالی کرده بود. جوخه‌های اعدام فعال خواهد شد. زنان و دختران جوان را همان‌طوری که از کابل تا کندهار و پاکستان به بردگی و کنیزی کشانده است، خواهد کشید. مردان را به زور در برابر نیروهای ایتلاف شمال، به جنگ خواهد فرستاد.
زرگل و شوهرش، هیچ‌چیزی با خود نیاورده‌اند؛ آن‌ها، تنها توانستند چهار کودک شان‌را با خود بیاورند. زرگل و شوهرش در هم‌همه‌ی موج مردم، از زیر سینه‌ی تاریک شب، از زادگاه شان دور می‌شوند. هربار که صدای سنگینی از جنگ‌افزارهای طالبان به گوش‌شان می‌آید‌، دل‌شان می‌لرزد و به قریه‌ای که در آتش جنگ می‌سوزد، نگاه می‌کنند.
شوهر زرگل، آدم با سوادی است و از این پیش، در اداره‌های دولتی ولایت فاریاب کار می‌کرد. او در مسیر فرار شان از جنگ، با یکی از دوستانش که از این پیش هم‌کار او بوده‌ است، بر می‌خورد؛ دوستش به او می‌گوید، کابل وضعیت بهتری دارد؛ کابل بریم.
کابل اگر وضعیت بهتری داشت،‌ به این خاطر بود که طالبان پیش‌تر تا جایی که دست‌شان رسیده بود، آدم کشته است، وحشت راه انداخته و ویرانی بار آورده است. بیش‌تر از نصف مردم یا فرار کرده‌اند و یا کشته‌شده‌اند. کابل بیش‌تر از آن‌که به شهر ماند، به ویرانه‌ای متروک می‌ماند، که افراد مانده در این‌جا زندانی هستند. کسی از ترس از خانه بیرون نمی‌شد. کار‌و‌کسبی وجود نداشت. دکان‌ها به ندرت باز بودند. مردم برای زنده‌ماندن در خانه‌های خالی و خراب‌شده می‌رفتند و از زیر آوارها، خشکه‌نانی و یا چیزی که قابل خوردن باشد،‌ گیر می‌آوردند.
دوستی از کندهار به کابل می‌آید. او به زرگل و شوهرش می‌گوید که کندهار بهتر از کابل است؛ آن‌جا ممکن است، آدم بتواند کاری راه بیندازد و از گرسنگی نجات پیدا کند. آن‌ها هنوز در کابل بودند که زرگل شنید، برادر جوانش سخت مریض است؛ اما وضعیت چنان دشوار بود که زرگل نتوانست به دیدن او برود.
زرگل و شوهرش کندهار آمده‌اند. شوهر زرگل دکان حلبی‌سازی باز کرده است. سه پسر و یک دختر آن‌ها، باید به مکتب بروند؛ اما در کندهار مکتبی نیست. جنگ و ظلم طالبان باعث شده است،‌ زرگل و شوهرش در ولایتی پناه بیاورند که طالبان از آن‌جا ظهور کرده‌اند. گروهی که شعار اسلامی می‌دادند؛ اما از اسلام چیزی نمی‌دانستند. تمام فهم شان از اسلام کشتن، سنگ‌سار، محکمه‌های خیابانی، شلاق زدن مردم،‌ به ویژه زنان و مادران، به زور نمازخواندن بر مردم، وحشت‌ راه انداختن، تروریست پروری به بهانه‌ی اسلام و دیگر مسائل شبیه این‌ها، بود.
شوهر زرگل هر روز به دکان حلبی‌سازی‌اش که می‌رود، قسمی با خانواده‌اش خدا حافظی می‌کند که گویا آخرین بدرود او با خانواده‌اش است. در چنین فضای وحشت‌ناک و خفقان‌آور، یک‌روزی دروازه‌ی خانه‌ی زرگل زده می‌شود. دروازه به آرامی زده شد؛ اما ترس چنان زرگل را در خود غرق کرده است که سراسر بدن او یک‌دم عرق می‌زند و می‌لرزد. بی‌اختیار دستش به سوی چادری می‌دود، آن‌را بر سر انداخته پشت دروازه می‌رود. زرگل از ترس گلوله خود را به کناره‌ی دروازه و پشت دیوار جمع می‌کند و با صدای لرزان می‌پرسد: «کیستی؟» صدای آشنایی به گوشش می‌رسد. صدایی که غبار غم و بی‌نوایی را با خود دارد. دروازه را که باز می‌کند، چشمش به پدرش می‌افتد که زیر بازوی برادر جوان زرگل درآمده است. برادر زرگل سرش بر تنش خمیده و به سختی روی پاهای و بر بازوی پدر، خود را حفظ کرده است.
برادر زرگل مریض است. از کابل تا مزار و از آن‌جا تا کندهار، حتا یک ‌داکتری که بتواند برادر زرگل را تداوی کند، نیست. پدر زرگل مجبور است پسرش را پاکستان ببرد. آن‌ها به طرف پاکستان حرکت می‌کنند؛ اما تا دو روز نمی‌تواند خود را به آن‌کشور برساند. مشکل زیاد است؛ اما پاسگاه‌های طالبان در مسیر آن‌ها، از مشکل‌سازترین مشکل‌ها بود.
در روز دوم حرکت به سوی پاکستان، برادر زرگل در حالی مرد که سرش در بغل پدر پیرش بود. پدرش با پشت دست‌های خشک و چروکیده‌اش اشک‌هایش را پاک کرده می‌گوید، اگر طالب‌ها این‌قدر بدبختی را در کشور ما نمی‌آورد، شاید پسرم در کابل تداوی می‌شد و زنده می‌ماند.
زرگل با صدای ضعیف و افتاده که می‌شود غبار جنگ را در آن حس کرد می‌گوید: «یک آرمان در دلم ماند؛ طالبان آمدند و فرزندانم بی‌سواد ماندند. دخترکم بی‌سواد ماند، بچه‌هایم بی‌سواد ماندند.» او فقط یک آرزو دارد، آن‌هم پایان جنگ است. زرگل از طالبان می‌خواهد که بیایند و صلح کنند، به شرط این‌که کشور را دوباره به وحشت و خشونت دوره طالبانی بر نگردانند.
پی‌نوشت: اگر شما نیز، تجربه‌ و یا خاطره‌ای یکسان و یا مشابهی با این روایت را دارید و یا کسی را می‌شناسید که چنین تجربه‌ای دارد، می‌توانید با ما در میان بگذارید. روزنامه‌ی صبح کابل، متعهد به نشر آن است.