پس از بیست‌سال، هنوز نمی‌دانم عایشه زنده است یا مرده!

طاهر احمدی
پس از بیست‌سال، هنوز نمی‌دانم عایشه زنده است یا مرده!

چشمم که به عایشه افتاد،‌ نزدیک بود فریاد بزنم و طرف عین‌الدین بدوم. دلم می‌خواست دست‌های عین‌الدین که عایشه را در حویلی صحت ‌عامه‌ی هرات لت‌وکوب می‌کرد، بگیرم و نگذارم که عایشه بیش‌تر لت‌وپار شود.
در دوره‌ی حاکمیت طالبان،‌ من با تعدادی از زنان در موسسه‌ی‌ هبیتات (برنامه‌ی اسکان بشر سازمان ملل متحد) کار می‌کردیم.
جریان لت‌وکوب عایشه را که دیدم، حدس می‌زدم، بدون محرم شرعی تا دفتر آمده و یا ممکن است با موترهایی که به ما اختصاص داده شده بود،‌ آمده باشد. به هرحال،‌ عین‌الدین بدون این که خمی به ابرویش بیاورد، او را با تمام خشونت زیر مشت‌ولگد گرفته است.
در موسسه‌ای که کار می‌کردیم، برای زنان، حمله-موتر برای رفت‌وآمد- اختصاص داده شده بود. عین‌الدین، طالبی که موسسه‌های جهانی زیرنظر او در صحت‌عامه‌ی هرات کار می‌کرد به ما گفته بود، کسی حق ندارند به موترهای دفتر سوار شود. ما مجبور بودیم پیاده و یا همراه محرم شرعی با موترهای شهری، خود را به محل کار برسانیم.
در آن زمان، زنان حق کار در بیرون از خانه را نداشتند، در هیچ اداره‌ یا نهاد دولتی زنی کارمند نبود. با این که در دوره‌ی طالبان زنان، به گونه‌ی کامل از حق آموزش‌وپرورش و حق کار محروم بودند؛ اما شماری از زنان می‌توانستند، با اجازه‌ی طالبان در موسسه‌های بین‌المللی کار کنند و شماری هم پنهان از چشم طالب.
صدای عین‌الدین همیشه برای ما وحشت‌آور بود. معمولا او هرکسی را صدا می‌کرد، برای سرزنش، تهدید و یا لت‌وکوب بود. در یکی از روزهای کاری، عین‌الدین مرا صدا کرد. وقتی پیشش می‌رفتم، دیگران وحشت‌زده زیرچشمی طرفم می‌دیدند. ترسیده بودم؛ با آن‌هم همیشه حس اعتراض و سرکشی از قوانین نا عادلانه‌ی طالبان در دلم بود. می‌لرزیدم؛ اما با پاهای استوار به اتاق عین‌الدین وارد شدم، به محض ورود‌ دروازه با شدت تمام بسته شد. ترس و قهر در من آمیخته بود. دلم می‌خواست مشتی به چانه‌ ‌اش بکوبم که دندان سالمی در دهنش باقی نماند. می‌خواستم از گوش‌هایش بگیرم و تا توان دارم سرش را به دیوار بکوبم. با خود می‌گفتم اگر دستی بر من بلند کند، حسابش را می‌رسم؛ هرچه شد، بشود!
عین‌الدین چنان‌که معلوم می‌شد، از شدت قهر رنگش تغییر کرده بود. قهر و خشونت از زیر تیغه‌های دندان‌هایش بیرون می‌ریخت؛ اما دستی به قصد زدن بالا نبرد. چند دشنام رکیک به جرم این‌که چرا بدون محرم آمده‌ام، داد. بعدش تهدید به مرگ کرد. آن‌روز من بدون محرم نیامده بودم؛ اما پدرم که مرا نزدیک ساختمان صحت‌عامه رساند؛ چون عجله داشت، خودش برگشت. من تنها داخل محوطه‌ی صحت عامه شده بودم.
دوباره که سر کارم بر می‌گشتم، هرکسی چهارچشمی وحشت‌زده نگاهم می‌کردند؛ انگار می‌خواستند جای زخم‌هایی که عین‌الدین باید به من زده باشد را می‌پاییدند. روزی که عین‌الدین سرزنشم کرده بود، همه با چشمان حیرت‌زده مرا می‌دیدند؛ اما روزی که عین‌الدین عایشه را می‌زد، همه کارمندان دفتر برای تماشا آمده بودند.
به سرعت نزدیک یکی از دوستان مشترک خود و عایشه رفتم. از او پرسیدم،‌ عایشه را چرا می‌زند. گفت: «د موتر دفتر آمده.»
در دلم زهر می‌جوشید. عین‌الدین، دوستم‌ عایشه را وحشیانه زیر مشت‌ولگد گرفته بود؛ اما من برای خلاص کردنش از این وضعیت کاری نمی‌توانستم. عایشه زیر ضربات پیهم او دیری دوام نکرد، به زمین افتاد. عین‌الدین کلاشنیکوفش را بالا می‌برد یک‌بار با نوک و یک‌بار با قنداق بر بدن فروافتاده‌ای عایشه می‌کوبید. جیغ و گریه‌‌های عایشه آهسته‌آهسته ضعیف می‌شد، انگار دیگر توان جیغ‌زدن را نداشته باشد. عین‌الدین برای آخرین‌بار،‌ پای راستش را بلند برد و با شدت هرچه تمام به سر عایشه کوبید. چادری مانع شد ببینم ضربه‌ی آخری به صورتش خورده یا پشت گردنش؛ اما دیدم که از شدت درد،‌ بدنش که زیر ضرب‌های طالب بی‌حرکت مانده بود،‌ به حرکت آمد و مثل ماری زخمی در خودش پیچید. اگر ضربه‌ی عین‌الدین به پشت گردنش خورده باشد، مطمینم،‌ با آن ضرب گردنش شکسته باشد.
عین‌الدین که دست از زدن عایشه برداشت، با خشونتی بالقوه‌ای که هرلحظه امکان فعلیت شدن را داشت، ما را به مرگ تهدید کرد و گفت: «قسم به الله (ج) اگه باد ازی کس د موتر دفتر سوار شوه، می‌کشم.» خیلی دلم می‌خواست، درد عایشه را تلافی کنم؛ اما نمی‌شد. هرطرف سربازان طالب دیده می‌شد. بدون هیچ واکنشی جز اشک‌ریختن،‌ سر کارهای مان برگشتیم. عایشه را از حویلی ریاست صحت‌ عامه‌ی هرات به شفاخانه بردند. فردایش شنیدم که در شفاخانه‌ی هرات درمان نشده و او را برای درمان به پاکستان برده‌اند. با این که از آن زمان؛ از روزی که عایشه را به پاکستان بردند، بیش‌تر از بیست سال می‌گذرد؛ اما تا هنوز نمی‌دانم،‌ عایشه کجا شد یا نشد! حتا نمی‌دانم، زنده ماند یا نه؟