آرزو می‌کردم؛ هرچه زودتر حکومت طالبان سقوط کند

طاهر احمدی
آرزو می‌کردم؛ هرچه زودتر حکومت طالبان سقوط کند

با سه کودکم -که در بغل داشتم- از کندهار فرار می‌کردیم؛ به در گذرگاه شهر که نزدیک شدیم، چشمم به جسدی افتاد که روی دیواره‌ی بالایی گذرگاه آویزان شده بود. این جسد پسر جوانی بود که از پارگی پیراهنش، دیده می‌شد که پوست بدنش کنده شده است. می‌گفتند: طالبان پس از آن که گردنش را با ریسمان بسته و روی خیابان به دنبال موتر شان کشیده اند، او را این جا آویزان کرده اند.
هنگام گذشتن از گذرگاه، برای این که کودکانم از دیدن جسد، نترسند، با دستم چشم‌های شان پوشاندم؛ اما وحشتی که از دیدن این تصویر در من زنده شده بود، بی‌اراده می‌لرزیدم. حالت تهوع گرفته بودم. یک هفته نمی‌توانستم درست نان بخورم؛ همین‌که آن تصویر یادم می‌آمد، تهوع می‌گرفتم.
در ادامه‌ی راه، به ایست بازرسی طالبان سرخوردیم؛ آن‌ها شوهرم را از موتر پایین کردند. طالبان از شوهرم می‌پرسید که چرا فرار می‌کنید. شوهرم هزار بهانه پیش می‌آورد که طالبان بپذیرند؛ ما فرار نمی‌کنیم و برای نیازی که داریم به پاکستان می‌رویم. در حالی که ما از زیر خشونت و ستم طالبان فرار می‌کردیم؛ اما ممکن نبود شوهرم از طالبان پیش خودشان بد می‌گفت. ما همه می‌گریختیم، تنها برادر شوهرم- زلمی- برای نگه‌داری از خانه در کندهار ماند.
یکی از طالبان تفنگش را بالا برد و با همه‌ی توانش به روی شوهرم کوبید.شوهرم به زمین افتاد و دوباره بلند شد. بار دیگر با سیلی‌‌ای به رویش زد. همین که سرخی خون شوهرم را در کف دست طالب دیدم؛ جیغ کشیدم و خودم را پایین انداختم. به طالبان عذر کردم که شوهرم را نزنند. آن‌ها، شوهرم را دشنام می‌دادند و می‌زدند. زمانی‌که دست از زدن برداشتند، شوهرم دیگر توانی برای حرف زدن نداشت؛ از زیر بغلش گرفتم و به سختی به درون موتر بردمش.
پاکستان که رسیدیم، جایی برای گذراندن شب نداشتیم. یک شب را کنار سرک گذراندیم. پس از آن، تا سه ماه دیگر زیر یک چادُر گذران کردیم. آن‌جا؛ آب، نان و جای کافی نداشتیم. شب‌ها باید در تاریکی حمام می‌کردیم. سختی زندگی در پاکستان نگذاشت که بیش‌تر در آن جا دوام بیاوریم و ناچار به کندهار برگشتیم. هنگامی که به کندهار آمدم، دیدم که کندهار دیگر کندهار سابق نیست؛ شهر ویران‌تر شده و به سختی می‌توانی کسی را در خیابان‌ ها پیدا کنی. در شهر، تنها رفت‌وآمد دادسن‌های طالبان و سربازان آن‌ها که تشنه‌ای خشونت بودند، پر رنگ بود. خانه‌های زیادی با دیوار‌های فروریخته دیده می‌شد. نزدیک خانه‌ی خود مان که رسیدیم، وحشت کرده بودم. شوهرم زبانش بند آمد و چون بومی که آشیانه‌اش ویران شده باشد، به ریختگی‌های خانه خیره مانده بود.
در باز بود، خانه را که دیدم، ترسی زیر پوستم دوید. شیشه‌ها شکسته بودند. وسایل خانه یا برده شده یا سوختانده شده بود. از زلمی ۱۹ساله، خبری نبود. در نخستین اتاق، کاسه‌ای دیده می‌شد که یک پارچه نان درون آن خشکیده و به اندازه‌ی یک قطره‌ خون، درون آن سرخ می‌زند. فکر می‌کردی، شاید این خون زلمی باشد؛ خونی که احتمالأ طالبان ریخته اند.
فردای آن روز، زن همسایه با چشمان سرخ و آماسیده‌اش، خانه‌ی ما آمد و گفت: «چند روز بعد از رفتن شما؛ یک روز طالبان تمام اعضای فامیل ما، و زلمی را با خود بردند. زلمی با یک‌پسر و دخترم هنوز بر نگشته‌اند. چه کار کنیم، آن‌ها را از کجا پیدا کنیم؟» از آن روز به بعد هرچه دنبال آن سه‌نفر گشتیم،‌ پیدا نشدند که نشدند. تا هنوز که هنوز است از آن‌ها خبری نیست.
بعد از برگشت از پاکستان تا سقوط طالبان به یاد ندارم که روزی «شکم‌سیر» نان خورده باشم. اگر نان داشتیم، چای نبود؛ اگر چای بود، نان کافی نبود، چکه‌ای روغن در ته بشکه‌ی آن نمانده بود. آموزش‌وپرورش فرزندانم، مهم دیگری بودند که طالبان از آن‌ها گرفتند. دختران به هیچ‌صورتی اجازه‌ی آموزش را نداشتند و بچه‌ها، باید به مدرسه‌ی دینی می‌رفتند. من که خود از تحصیل باز مانده بودم،‌ رؤیا‌هایم را در فرزندانم جست‌وجو می‌کردم. می‌خواستم آن‌ها درس بخوانند و داکتر، انجینیر و یا هر چیزی که دوست دارند بشوند؛ اما طالبان اجازه نمی‌دادند. رؤیاهایم را بربادرفته می‌دیدم. آرزو می‌کردم هرچه زودتر حکومت طالبان سقوط کند. پس از سقوط آن‌ها، احساس می‌کردم دوران تاریکی فروریخت و خورشید روشنی، زندگی ما را گرم کند.
دوره‌ی تاریک طالبان پایان یافت؛ اما هزاران خانواده‌ی داغ‌دار به جای گذاشت؛ هزاران کودک یتیم شد؛ هزاران مادر فرزندان‌شان را از دست دادند و هزاران پدر در سوگ فرزندان‌شان نشستند.
زرین‌گل- نام مستعار- با صدای لرزانی، از طالبان می‌خواهد که دست از تفنگ بردارند:«به لحاظ خدا به لحاظ قرآن بس است. ما فقط یک آرزو داریم؛ آن‌هم آمدن صلح است. امروز اگر صلح شود،‌ فردا وطن ما گل‌ و گل‌زار می‌شود.»