پنهان کردن پنج خواهرم از چشم طالبان دشوار بود

معصومه عرفان
پنهان کردن پنج خواهرم از چشم طالبان دشوار بود

بخش سوم
نزدیک غروب بود و سایه‌های نیمه‌تاریک کوه‌ها و دشت‌ها را پوشانده بود. بیش از ده خانواده‌ی بی‌سرپناه، یک شبانه‌روز را با ترس و گرسنگی رفته بودند تا جای امنی برای ماندن بیابند. بادهای سرد و سرما همه را به ترسی انداخته بود که ادامه‌‌دادن به پیاده‌روی را در تاریکی ناممکن می‌دانستند؛ اما چاره‌ای نداشتند جز ادامه‌دادن به راهی که از انتهای آن بی‌خبر بودند. در کودکان رمقی نمانده بود و کمی آبی که با خود داشتند نیز رو به خلاصی بود. همه از حال رفته بودند و به سختی پاهای شان را می‌کشاندند.تاریکی شب همه‌جا را گرفته بود؛ همه به دنبال سرنوشتی می‌رفتند که از سرانجام آن بی‌خبر بودند و فقط دوری از حملات طالبان تنها آرزوی شان بود.
شب سردی بود؛ اما بویی را که هر لحظه می‌شنیدند بیش‌تر از سرما اذیت شان می‌کرد، در تاریکی به پیش می‌رفتند، چیزی دم پاهای شان برخورد کرد و همه در جا ایستادند. دو طرف سرک پر بود از جنازه‌های مردان، زنان و کودکانی که با گلوله کشته شده بودند و بوی بدی که از جسد‌های شان به هوا پخش شده بود. نفس‌کشیدن در آن هوا را برای شان دشوار کرده بود. بعد از دیدن آن صحنه، دیگر امیدی برای کسی نمانده بود و هر لحظه احساس می‌کردند که طالبان یک‌باره حمله می‌کنند و در چند دقیقه تیرباران خواهند شد. در تاریکی‌ای که حتی پیش قدم‌های شان را نمی‌دیدند، راه می‌رفتند، فقط یکی از همسایه‌های قدیر چراغ دستی‌ای داشت که به درد آن تاریکی انبوه نمی‌خورد.
تقریبا هشت ساعت را در شب راه رفته بودند که ناگهان پیرمردی به زمین افتاد و همه‌ به سمت او دویدند. پیرمرد از شدت گرسنگی از هوش رفته بود و دیگران نیز چیزی نمانده بود تا زمین‌گیر شوند. همه جمع شدند و بستگان پیرمرد کوشش کرد تا او را به هوش بیاورد، گاه آب به صورتش زدند و گاه آخرین قطرات آبی که برای ‌شان مانده بود را به دهانش چکاندند، دقیقه‌ای نگذشت که پیرمرد به هوش آمد؛ اما دیگر راه رفته نمی‌توانست. در کنار دیواری فروریخته، همه نشستند. تا چشم کار می‌کرد همه‌جا سیاه سیاه بود و در آن تاریکی چیزی جز سیاهی دیده نمی‌شد، کودکان از شدت گرسنگی گریه می‌کردند و مادران‌ شان با قهر و مهربانی برای آرام‌کردن شان هر کاری می‌توانستند، می‌کردند؛ اما هیچ کودکی قصد آرام‌شدن نداشت؛ چون ناآرامی آن‌ها از گرسنگی بود و غذایی نیز در آن بیابان یافت نمی‌شد.
چراغ دستی را روشن نگه‌داشته بودند و نور چراغ نیز رو به تمامی بود. همه از شدت گرسنگی و خستگی به هر گوشه افتاده بودند و کودکان با تمام وجود گریه می‌کردند که ناگهان صدای موترهای بزرگی از کمی دورتر از آن‌ها به گوش رسید. همه بلند شدند و از ترس به هر سو دویدند تا گوشه‌ای پناه بگیرند، یک‌باره سه موتر هم‌زمان می‌ایستند و از روشن بودن چراغی که هنگام فرار از این مسافران افتاده بود، می‌فهمند کسی آن‌جا است. مردی از پناه سنگی بر می‌خیزد و چراغ را خاموش می‌کند؛ اما چه کسی می‌توانست گریه‌های کودکان را خاموش کند، مادران‌ شان از ترس گاه دهان ‌شان را می‌گرفتند و گاه می‌فهماندند آرام شوند؛ اما نوزاد که نمی‌فهمد طالبان کیست و یا اگر آن‌ها را ببیند چه کاری خواهند کرد. فقط قدیر می‌دانست که طالبان چه کسانی استند و حتا می‌دانست قیافه‌ی‌ شان چه شکلی است.
صدای راه رفتن طالبان به گوش‌ می‌رسید که با هم پشتو حرف می‌زدند؛ اما صورت شان روشن نبود و تنها کتله‌های سیاهی بودند که تکان می‌خوردند. کودکان نیز انگار دانسته باشند که چه کسانی نزدیک آن‌ها می‌شود از گریه دست کشیده و به آغوش مادران شان آرام گرفته بودند. سربازان طالب آن‌قدر نزدیک شده بودند که قدیر می‌توانست صدای ‌شان را به خوبی بشنود. ناگاه یکی چراغی را روشن می‌کند و نورش بر همه جا پخش می‌شود؛ اما سنگ‌ها آن‌قدر بزرگ بودند که نمی‌شد کسی را از پشت آن تشخیص داد. قدیر ترسیده بود؛ اما بیش‌تر از هر چیزی نگران خواهرانش بود و با خود می‌گفت: کاش بکشد؛ اما با خود نبرد. وقتی با چراغ همه‌جا را دیدند، به پشت سنگ‌ها نیامدند و رفتند. «کد یکی دیگه شان می‌گفتند که بیخی ده خیال ما میشه، فکر کنیم از کمخاوی باشه.»