طالبان نمی‌گذاشتند؛ اما من درس می‌دادم

عاطفه حیدری
طالبان نمی‌گذاشتند؛ اما من درس می‌دادم

طالبان هرجایی دنبالم می‌کردند؛ در شفاخانه، در مسیر راه و در خانه، همیشه سایه‌وار دنبالم بودند. زیر تعقیب که باشی همیشه ترس هم‌راهت است؛ حسی که پیوسته آزارم می‌داد.
در زمان مجاهدان، از ترس جنگ‌های درون‌مرزی گریخته و به پاکستان مهاجر شده بودیم، زندگی در مهاجرت سختی‌های زیادی داشت. به خاطر فرار از همان سختی‌ها و این که شنیده بودیم جنگ در افغانستان پایان یافته است؛ با خوشی به کشور خود برگشتیم.
زمان حاکمیت طالبان بود که به افغانستان برگشتیم، وضعیت شهر عجیب بود، در هیچ اداره‌‌ای کارمند زن به چشم نمی‌خورد. آن‌روزها زنان تنها می‌توانستند، در شهر یا بازار با محرم شرعی شان و زیر چادری بگردند.
وقتی به کندهار برگشتیم، پس از مدتی در یکی از شفاخانه‌های شهر به عنوان کارمند صحی شروع به کار کردم و کودکان زیادی را که دچار سو‌ی‌تغذیه بودند، آزمایش می‌کردم. کسانی که سوی‌تغذیه داشتند، برای‌ شان یک کارت می‌دادیم. آن‌روز هم، برای آن‌کودک کارت سوی‌تغذیه دادم و به مادرش گفتم، پسرش را با آن‌ کارت نزد داکتر همان شفاخانه ببرد. زن با کودکش به شعبه‌ی داکتری که مرد بود رفت؛ اما کارتی که من به کودکش داده‌ بودم را جا گذاشته بود.
در حالی‌که چادر کلانی شبیه چادر‌نماز به سرم بود به دنبال آن زن رفتم، نمی‌دانستم که مامورهای نظارتی طالبان آن‌جا استند. از پشت آن‌ زن صدا کردم: «خورکی دغه ‌کارت دی‌ پاتی ده (خوار کارتت این‌جه مانده).» سربازان طالب مرا در جا ایستاد کرده و زیر پرس‌وپال گرفتند؛ این که چرا این‌جا آمدی؟ چرا از شعبه‌ای خود بیرون شدی؟ کجا می‌رفتی و در شعبه‌ی مردانه چه کار داشتی؟ پیش از آن ‌که طالبان مرا ایستاد کنند، یک ‌زن از آن‌طرف با احتیاط اشاره کرده و برایم فهماند ‌که نزدیک نشوم؛ اما من متوجه نشده بودم، تا این که در دام پرسش‌های آن‌ها افتادم.
من در واقعیت‌ داکتر نبودم. در سال ۱۳۵۹ مکتب را در لیسه‌ی عینوی کندهار و تحصیلات عالی ام را در بخش آموزش‌وپرورش در دانشگاه پروان، در سال ۱۳۶۵ به پایان رسانده بودم. چند سال در کابل آموزگار بودم و شوهرم هم افسر اردوی ملی بود. جنگ‌های تنظیمی که شروع شد، به پاکستان مهاجر شدیم؛ آن‌جا خیاطی می‌کردم. با این حال زندگی در پاکستان، روزهایی را به ما نشان داد که تا شام چرت می‌زدیم، نان شب را از کجا در بیاوریم.
با جهانی از مشکل، در بخش صحت، کمی درس خواندم و همین‌که به کندهار آمدیم، مشکل‌های اقتصادی ما دوباره شروع شد و زندگی سخت‌تر از روزهای مهاجرت در پاکستان شد. یک ‌روز یکی از کودکانم را به شفاخانه بردم، دکتر متوجه شد که من با سوادم و در پاکستان بعضی آموزش‌های صحی را نیز آموخته ‌ام. او از من خواست که آن‌جا کار کنم، برای این که به پول نیاز داشتم، بدون هیچ درنگی آن‌جا به کار شروع کردم. هم‌زمان زنان دیگری نیز برای کار در بخش صحت آمده بودند؛ اما آن‌ها توانایی‌های لازم را نداشتند و من نخست باید آن‌ها را آموزش می‌دادم.
یک ‌روز جنگ‌جویان طالب به شفاخانه‌ای می‌آیند که من در آن کار می‌کنم و می‌گویند، ما شنیده ‌ایم که این‌جا یک معلم به دیگران درس می‌دهد. همه ترسیده بودند، از این که طالبان با زنانی که آن‌جا درس می‌خواندند و با من چه خواهند کرد. با همه ترسی که برای ما و مسوول شفاخانه پیش آمده بود، به طالبان گفتیم، ما درست است این‌جا درس داریم؛ اما درسی نیست که خلاف دین اسلام باشد. آن‌ها باور نمی‌کردند، آخردست مسوول شفاخانه از آن‌ها خواست، بنشینند و ببینند این‌جا چه درس داده می‌شود. به آن‌ها گفت که اگر درس خلاف شریعت بود، آن‌وقت فیصله به دست آن‌ها خواهد بود.
من در حالی‌که ترسیده بودم و صدایم می‌لرزید، در حضور طالبان شروع کردم به درس‌دادن؛ چگونگی شستن دست‌ها، شیردادن به کودک و نشانه‌های سوی‌تغذیه را به آن‌ها می‌گفتم. هنوز درسم به پایان نرسیده بود که طالبان از اتاق بیرون شدند.
با همه ترس‌هایی که از دنبال‌شدنم داشتم، نمی‌خواستم تسلیم آن‌ها شوم. در خانه دزدکی به کودکان درس می‌دادم؛ کودکانی که شش نفر شان دختر بودند. برای آموزش آن‌ها، با سختی زیادی کتاب تهیه کردم. همیشه احتیاط می‌کردم در دام طالبان نیفتم؛ در واقعیت همیشه ترس از خشونتی که شاید روزی سراغم را بگیرد را با خود داشتم.‌
در روزهایی که دزدکی به دیگران درس می‌دادم و نمی‌توانستم برای فرار از ترس دست‌گیرشدن از سوی طالبان، از این کارم دست بکشم؛ با خود عهد کردم که اگر روزی حکومت طالبان سقوط کند و زمینه‌ی آموزش‌وپرورش برای دختران و زنان مهیا شود، یک ‌سال را بدون هیچ مزدی کودکان هم‌شهرم را درس می‌دهم. این روایت زندگی زرغونه-نام مستعار- باشنده‌ی کندهار است.
پس از این که حکومت طالبان سقوط می‌کند؛ زرغونه با سه خانم دیگر، نخستین مکتب دخترانه را به نام «لیسه زرغونه» در کندهار راه می‌اندازند. حالا بسیاری از شاگردان او در مکتب‌های کندهار آموزگار استند و حتا شماری از آن‌ها داکتر‌ان بسیار خوبی شده‌اند.