امیدی بـرای زنده‌ماندن سمـــــیه نبـود

شبنم نوری
امیدی بـرای زنده‌ماندن سمـــــیه نبـود

«سبزه‌گل-نام مستعار» هشت‌ماهه سمیه -نام‌مستعار- را در شکم داشت که درد زایمان او را به شفاخانه‌ی رابعه‌ی بلخی می‌کشاند. هنگام تصرف کابل از سوى طالبان، فرمانى صادر شد که همه زنانى که در دفترهاى رسمى دولتى مشغول کار استند، در خانه‌هاى شان بمانند و در دفتر کار نروند به تعقيب آن، فرمان‌هاى ديگرى نيز از سوي اين گروه صادر شد. بارزترين اين فرمان‌ها منجرشد که مکتب‌هاي دخترانه مسدود شود و دختران و زنان ديگر اجازه نداشتند به تعليم و تحصيل خويش در مکتب و دانشگاه ادامه بدهند. با دستور طالبان شفاخانه‌ها نیز به مردانه و زنانه جدا شدند.
۲۲ سال قبل، جنگ‌جویان طالب در پی اعمال قوانین سخت‌گیرانه‌ی‌ خود بودند و همان سال‌ها امیدی برای زنده‌ماندن سمیه نبود.
سبزه‌گل در یک خانواده‌ی آزاد بزرگ شده بود و هیچ‌گاه چادری نپوشیده بود؛ هنگامی که مجبور می‌شود از ناچاری به سوی شفاخانه‌ی رابعه‌ی بلخی برود، چادری به ‌سر می‌کند.
سبزه‌گل را خاله ‌اش کمک می‌کند که چادرش را بپوشد، چادری بر شانه‌های سنگینی می‌کند و دیدن دنیا از پشت میله‌های چادری –جالی چادری- سبزه‌گل را آشفته می‌کند.
مدتی را با چادری روی اتاق راه می‌رود و مدام پایش به لبه‌های آن گیر می‌کند. سبزه‌گل می‌گوید که با خود گفتم: «عادت می‌کنی، شاید خوشت بیایه اگه نی مجبوری تحمل کنی.»
سوار تکسی می‌شوند و به سوی شفاخانه حرکت می‌کنند و در نزدیکی‌های شفاخانه در سبزه‌گل آشوبی رخ می‌دهد؛ بعضی‌ها از بیرون تکسی به چیزی اشاره‌ می‌کنند و سبزه‌گل سراسیمه می‌شود.
مهرگل که کنارش نشسته بود با دستش به شیشه‌ی موتر می‌زند و می‌گوید: «سی کو! از ترس می‌لرزد؛ بی‌بی، بی‌بی، خدا خیره پیش کنه!»
سبزه‌گل در درد می‌پیچید. دید همه پراکنده می‌شود و به هر سو می‌دوند. چند مرد مسلح‌ با ظاهر آشفته و پیراهن‌های بلند عده‌‌ای از مردم را می‌دوانند؛ مردانی که آمران امر به معروف طالبان بودند.
سبزه‌گل می‌بیند که طالبی نزدیک شفاخانه‌ی رابعه‌ی بلخی کلاشینکوف را بر دست گرفت و به سمت هوا تیراندازی می‌کند.
سبزه‌گل در این لحظه با خودش کلنجار می‌رود و از خودش می‌پرسد که چه به سرش خواهد آمد. سبزه‌گل فقط با خاله‌ اش به شفاخانه‌ی رابعه‌ی بلخی آمده بود و هیچ مردی آن‌ها را هم‌راهی نمی‌کرد.
داخل شفاخانه آشوبی برپا بود، هر زنی از درد به خود می‌نالید، بوی خون و صدای جیغ فضا را پر کرده بود.
سبزه‌گل دستش را روی شانه‌ی مهرگل گذاشته، برای چند لحظه چشمش را می‌بندد و فکر می‌کند همه‌چیز بخیر می‌گذرد. در آن وقت یکی تپ، تپ به شانه‌ی سبزه‌گل زد، سر برگرداند و زن چاق و تیره‌پوستی را دید که مانند خودش برقع بر سر داشت و داکتر، داکتر می‌گفت. سبزه‌گل پس پس رفت؛ اما جایی نبود که به آن پناه ببرد.
سبزه‌گل می‌گوید که اتاق زایمان فقط هشت بستر داشت که روی هر کدام آن زنی در خود می‌پیچید، داکتر نیز با برقع‌ سرمه‌‌ای ‌اش بی‌حوصله داد می‌زد.
سبزه‌گل روی یکی از تخت‌های اتاق جراحی می‌خوابد. او در خودش می‌لرزید به خود می‌لرزید. داکتر در حال رسیدگی به سبزه‌گل بود و پرستار دیگری دم در ایستاده بود و از لای در بیرون را می‌پایید.
داکتر برقع ‌اش را برداشته و با خشم‌ می‌گوید: «ای طالبا می‌خاین چادری پوشیده جراحی کنیم.» با اشاره‌ی سر به پرستار دم در می‌فهماند که اگر کسی آمد، برایش بگوید که سرش را بپوشاند.
مهرگل نیز در جریان عملیات با سبزه‌گل بود. او می‌گوید: «دو تا داکتر دیگه هم د شفاخانه‌ رابعه‌ی بلخی بود که اونام داکتر نبودند، پرستار بودن، پیره می‌دادن.»
سبزه‌گل وقتی این حرف‌ها را می‌زد، سعی می‌کرد به اعصاب خود مسلط باشد و با اشاره به سمیه که کنارش نشسته بود، گفت: «هیچ امیدی بر زنده‌ماندن دخترم نداشتم.»
سمیه حالا ۲۲سال دارد و تازه نامزد شده است. او رویاهای زیادی در سر دارد و می‌خواهد برای افغانستان کار کند و سهمی در آبادی کشورش داشته باشد.
سمیه در رشته‌ی قابلگی در یکی از دانشگاه‌های خصوصی می‌خواند و می‌خواهد قابله‌ی لایقی شود. سبزه‌گل در مورد سمیه می‌گوید: «دخترم اشتکی بود که بی‌محرم تولد شد. باد از دخترم اگه از خویش و قوم ما زیاد اشتکا مردن؛ یا داکتر نبود یا مردا نبود کت شان.»